• پنج شنبه 13 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 23 شوال 1445
  • 2024 May 02
سه شنبه 11 مرداد 1401
کد مطلب : 167699
+
-

خاطرات یک فروشنده

قصه پیراهن مشکی

قصه پیراهن مشکی

فرشته شیخ‌الاسلام

مثل هر سال این موقع، یک رگال و چند قفسه را لباس سیاه می‌چینم. قبلاً بیشتر لباس‌ها، تریکو با چاپ بی‌کیفیت بود ولی الان چند تولیدی و مزون، کارهای متنوع خوبی می‌زنند. 
توی حال و هوای خودم بودم که دیدم یک آقا با سوئیچ می‌زند روی شیشه پیشخوان و صدایم می‌کند. یک خانم هم لباس‌های روی رگال را برانداز می‌کرد و با دست جنس پارچه‌هایشان را حدس می‌زد.
مرد گفت: ببخشید توی حال و هوای خودتان بودید. ظاهراً متوجه ما نشدید.
عذرخواهی کردم و الکی گفتم بله دست‌تنها ماندم و کلی جنس جابه‌جا کردم و نخوابیدم، خسته هستم.
زن پرسید: پیراهن مشکی یا سرمه‌ای نخی و لطیف برای دختر 3ساله دارید؟ البته ریزنقش است و شاید سایز 2ساله هم برایش اندازه باشد.
5-4 نمونه پیراهن کتان نخ و وال نشانش دادم. خیلی سریع یکی را که زمینه سرمه‌ای با گل‌های ریز سفید داشت، انتخاب کرد و مرد کارت کشید و رفتند.
یاد گذشته افتادم، رفتم توی دسته، ردیف مرتب بچه‌های هم‌سن‌وسال خودم که روی نوک پنجه ایستاده بودیم تا یک سر و گردن بلندتر به‌نظر برسیم. زنجیرها را با ریتم به پشت شانه می‌زدیم. عموی یکی از بچه‌ها وسط دو تا صف راه می‌رفت و می‌خواند: این کشته فتاده به هامون حسین توست.
یک لحظه جا خوردم؛ چرا الکی گفتم خسته هستم؟ چرا بهانه‌ای آوردم که واقعیت نداشت؟ آن کشته فتاده به هامون، مگر کشته دنیاطلبی و مال‌اندوزی نبود؟ مگر نگفت حرف حق به گوشتان نمی‌رود چون شکم‌هایتان   با حرام پر شده. 
آن ثروت‌ها بدون دروغ و دغل مگر جمع می‌شد؟ آخ که غفلت چه نرم می‌خزد زیر آستین زندگی! دوست داشتم بدوم بیرون و مرد سوئیچ به‌دست را پیدا کنم و بگویم، من خسته نبودم، بی‌خواب نبودم، فقط توی فکر بودم، همین. به همین سادگی، به همین راستی، به همین امام حسینی.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید