نمیتوانست بلند شود، از بس پیر بود. عصایش هم افتاده بود آن طرفتر. موسیبنجعفر وسط نماز خم شد عصا را داد دستش. دوباره نمازش را ادامه داد. گفتم: «وسط نماز؟!» گفت: «هرکس به پیری بهخاطر موی سفیدش احترام بگذارد از ترس و عذاب روز قیامت در امان است.»
«مرد فقیر را که دید، نشست کنارش توی خرابه. گفت: «کاری داری بگو انجام دهم.» شما امامید، نشستهاید توی خرابه؟ گفت: «پدرمان یکی است. پس برادریم! شهرمان هم یکی است. پس همسایهایم! خدای مان هم یکی است. پس بندهایم! چرا ننشینم؟»
امام از عاصم پرسیدند: «به نیازمندهای شهرتان کمک میکنید؟» گفت: «هر طور که بتوانیم.» ـ. مثلاً اگر بدانید نیاز دارد، بروید خانهاش ببینید نیست، برایش پول میگذارید که وقتی برگشت مشکلش را برطرف کند؟ ـ. نه، تا بهحال این کار را نکردهایم. پس هنوز آن آدمهایی که ما میخواهیم نشدهاید!
پزشکان از معالجه خلیفه عاجز شدند.گفتند: «موسیبنجعفر را بیاورید. میآمد و زیر لب دعا میکرد. وقتی رسید حال خلیفه بهتر شده بود. پرسیدند: «چه دعایی بود؟»گفتم خدایا او را بهخاطر گناه خودش بیمار کردهای، بهخاطر بندگی و عبادت من شفا بده.
شنبه 1 مرداد 1401
کد مطلب :
166558
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/zp2p5
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved