بزرگراه شهید صیادشیرازی بورس صافکاریهای سیار تهران
خطر برای لقمهای نان
زینب کریمی| خبرنگار:
مناطق4 و 7
خبری از صدای تقوتوق چکشهایشان نیست، بوی تند رنگ و تینر هم به مشام نمیرسد. همه این آلودگیها در هیاهو و سروصدای بزرگراه گم شده. روی تابلوهای کوچکی که در حاشیه بزرگراه دیده میشود با خطی درشت و ناموزون نوشتهاند «صافکاری». کنار بعضی از تابلوها کسی ایستاده و برخی هم کنار بزرگراه نصب شده تا خبر از خدماتی بدهد که همین حوالی به متقاضیان ارائه میشود.
صافکارهای بزرگراه صیاد شیرازی سیارند و در حاشیه بزرگراه با همه خطراتی که برای خودشان و رانندگان دارد به کسب و کار مشغولاند. خیالشان راحت است که با محلکاری که برای خود انتخاب کردهاند همسایهای از مزاحمتهای شغلی آنان شاکی نیست و بهتر از همه اینکه در تیررس نگاه هر رانندهای هستند.
تابلوهای صافکاری و نقاشی حاشیه بزرگراه از میدان سپاه شروع شده و در سرتاسر بزرگراه تا شمال آن ادامه دارد. از میدان سبلان راهی بزرگراه صیاد میشوم. چندمتر بالاتر از میدان، نخستین تابلو نظرم را جلب میکند. کمی بالاتر یک تابلو صافکاری دیگر و بالاتر از آن تابلو بعدی. کنار آخرین تابلو، مرد جوانی ایستاده که لباس آبی رنگ تعمیرگاهها را به تن دارد؛ لباسی که دیگر صافکارهای بالادست بزرگراه هم به تن دارند. به نظر میرسد با لباسهای متحدالشکل نظم و انسجامی به شغل غیرمتعارف خود دادهاند.
با فاصله چند صدمتری از هم ایستادهاند و در انتظار مشتریهایی هستند که با سرعت80کیلومتر در ساعت از کنارشان میگذرند. کمی جلوتر از نخستین پل عابر «مجیدکاظمی» ایستاده. متولد 1365 است و از 15 سال پیش برای کار صافکاری از ملایر به تهران آمده و حالا یکی از صافکاران گوشه بزرگراه است. میگوید: «هر روز از ساعت7 صبح تا 8 شب برای کار اینجا میایستم.
جایم همیشه همینجاست.» چند دقیقه که از صحبتمان میگذرد خودرو مشکی رنگ مقابل تابلو کوچک صافکاری ترمز میزند. کاظمی نزدیکش میرود و با راننده صحبت میکند. خودرو را ورانداز میکند و توضیحی به او میدهد. راننده گازش را میگیرد و میرود و کاظمی برمیگردد. درباره جای ایستادن بقیه همکارانش میپرسم. میگوید: «هریک از بچهها جای خودشان را دارند. کسی نمیتواند جای دیگری بایستد یا بدون هماهنگی جایش را تغییر دهد.
البته همه ما اهل ملایریم و همشهری. با هم صلح و سازش داریم. کارمان هم نوبتی است. اینطور نیست که سر مشتری بحث و دعوایمان شود. مشتری که میایستد همه میدانند نوبت کیست و هیچوقت هم مشکلی پیش نمیآید.»
یک سوم قیمت مغازهدار
همان راننده خودرو مشکیرنگ چند دقیقه پیش، دوباره مقابل تابلو ترمز میزند. این بار سپر و دیاق با خودش همراه دارد. لوازم یدکیای را خریده. از خودرو بیرون میآید و حالا کاظمی سراغ کار میرود. کارش را همانجا گوشه بزرگراه شروع میکند. میپرسم: «همینجا کار را انجام میدهی؟» میگوید: «بیشتر وقتها همینجا کار میکنیم. بهویژه وقتی کار مشتری جزئی باشد. مثلاً برای تعویض یک چراغ و جلوپنجره مشتری را اسیر نمیکنیم و نمیخواهیم کلی راه برود و وارد یکی از خیابانهای خلوت این اطراف شود.»
با تعجب میپرسم: «خطر ندارد؟ تا به حال برای خودتان یا مشتری مشکلی به وجود نیامده؟» با خنده میگوید: «نه، مشکلی نیست. تا به حال هم مشکلی پیش نیامده.» درباره هزینه و زمان تعمیر خودرو پاسخ روشنی نمیدهد. گرم کار است و دیگر حرفی نمیزند. چند لحظه بعد یکی دیگر از همکارانش میآید. سلام و احوالپرسیمان را گرم پاسخ میدهد و میگوید رنگ کار است. لباس آبی رنگ به تن دارد و دستانش رنگی است. آمده تا به کاظمی ابزار بدهد. میخواهم از اوسؤال کنم اما میگوید: «من آنطرف جلوترهبار مشتری دارم. اگر سؤالی داشتید آنجا صحبت کنیم.» این را میگوید و میرود.
صاحب خودرو آنسوتر ایستاده و ناظر کار صافکار است. سراغش میروم و از او درباره حضورش در اینجا میپرسم. میگوید: «اولین بارم است که ماشینم را اینجا آوردم. شنیدهام اینجا ارزانتر است. به من گفت کارم یک ساعت زمان میبرد و 100هزار تومان هم هزینهاش میشود. اگر صافکاریهای دیگر میبردم کمتر از 300 هزار تومان اجرت نمیگرفتند. اینجا ارزانتر و بهصرفهتر است. انشاءالله که کارشان هم خوب است.» میپرسم با کار کردنشان در حاشیه بزرگراه مشکلی نداری؟» میگوید: «به هر حال بیخطر و بیدردسر که نیست. ریسک دارد. اما هرچه پول بدهی همانقدر آش میخوری.»
مشتریها جریمه میشوند
آن سوتر یکی دیگر از صافکارها مشغول کار است و شُلگیر خودرویی را عوض میکند. اسمش «حسین شمس» است و متولد 1370. از 5 سال پیش برای کارصافکاری به تهران آمده. میگوید: «کارم را دوست دارم. همه بچههایی که اینجا کار میکنند کارشان را دوست دارند. اما از سر بیجایی اینجا کار میکنیم. صیاد را بروید بالا، سرتاسر آن همشهریهای ما مشغول کارند تا روزیحلال به خانهشان ببرند.» میپرسم: «روزی چند تا مشتری داری؟» مـیگــوید: «معلوم نمیکند، روزی یکی دوتا. اوضاع کار ما اینجا چندان خوب نیست. تعدادمان زیاد است و مشتریها هم زیاد نیستند. قرار بود برای ما صافکارهای سیار، سولهای را که الان ترهبار شده آماده کنند تا ما از بزرگراه جمع شویم و برویم همانجا کار کنیم، اما خبری نشد.» یکی دیگر از همکارانش سر میرسد. متولد 1361 است.
16 سال است که از ملایر به تهران آمده و در همین محدوده کار میکند. میگوید: «از زمانی که اینجا رودخانه بوده همینجا کار میکردیم. بزرگراه صیادشیرازی هم که ساخته شد کارمان را ادامه دادیم. روز به روز تغییرات اینجا را به چشم دیدیم و قولهایی را هم که برای ساماندهی به ما دادهاند شنیدیم اما فعلاً کسی برای ما برنامهای ندارد. مشکلات زیادی داریم. از یک طرف شهرداری میآید مانع کارمان میشود و از سوی دیگر افسر میآید و مشتریهایمان را جریمه میکند یا خودروهایشان را میخواباند. هرچند با این حال باز هم مشتری میآید. اما برای همین مشکلات کار اینجا را رها کردم و مغازهای در شمسآباد گرفتم. 80 میلیون تومان ودیعه و ماهی7 میلیون اجاره و مالیات سنگین، سالانه چیزی برایمان باقی نمیگذاشت. ناچار بعد از یکسال مغازه را جمع کردم و حالا دوباره به کار سابقم برگشتم؛ به صافکاری کنار بزرگراه صیاد.»
پایانه تاکسی یا پارکینگ صافکاری
از رمپ نزدیک پل عابر به ترهباری در آن نزدیکی میرسم و راهی پایانه تاکسیرانی میشوم؛ جایی که محل کار صافکارهای این محدوده است. پایانه درست مقابل بوستان شهید عراقی قرار دارد. گوشه پایانه نقاش آبیپوش مشغول لکهگیری گلگیر یک پراید است. سراغش که میروم انگار که دیگر من را نمیشناسد. جواب سؤالهایم را هم نمیدهد. خودش را به نشناختن زده. در حال کار است اما میگوید: «من اصلاً نقاش نیستم خانم. نقاش میخواهید آن دست خیابان پر از مغازه است.» نگاهی به صاحب خودرو میاندازم و میگویم: «مشتری همیشگیشان هستید؟» منمنکنان میگوید: «من مشتری نیستم. این خودرو اصلاً مال من نیست.» چند لحظه بعد با رنگکار آبیپوش سوار پراید میشود و میرود. رانندههای تاکسی شاهد ماجرا هستند.
یکی از آنان با صدای بلند میگوید: «خانم هیچکس حریف اینها نمیشود. یکی نیست بگوید اینجا پایانه تاکسی است یا مغازه صافکاری.» راننده دیگر ادامه میدهد: «شهرداری بارها برای جمع کردن آنها اقدام کرده اما باز میآیند. به نظر ما بهتر است این مسیر را با دوربین کنترل کنند تا هیچ خودرویی برای صافکاری در حاشیه بزرگراه نایستد.» صحبتهایش که تمام میشود سربرمیگردانم. از گوشه پایانه یکی از صافکارها در حالی که سپری در دست دارد به پایانه میآید و سراغ پژویی میرود که پارک شده. نزدیک ظهر است. خودروها همچنان باسرعت طول بزرگراه را طی میکنند. صافکارها هنوز هم برای دشت روزانهشان کنار تابلوهای کج و معوجشان نشستهاند و همه خطرهای این حضور را برای لقمهای نان به جان میخرند.