روایت دیگران
کهنهسرباز
انتخاب و ترجمه: اسدالله امرایی|نویسنده داستان: ایوان پتروف:
پدرم را آخرین بار وقتی از عراق برگشته بود، دیدم. توی حیاط آسایشگاه ارتش گل میکاشت. دستهای خود را میشست. مدام میگفت: «آخر چه میدانستم؟ کاش او را قبل از ورود به مدرسه میگشتم. اگر پشت نمیکردم، حالا آن 40کودک شاید سر کلاس درس میخواندند. اه چرا این بوی خون از دستانم نمیرود؟»
دستها را به پشت قلاب کرده بود و توی آب استخر غرق شد. گلهای شمعدانی کنار استخر بوی خون میداد.
گزارش رسمی: خفگی در آب.
در همینه زمینه :