• یکشنبه 16 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 26 شوال 1445
  • 2024 May 05
شنبه 11 تیر 1401
کد مطلب : 164890
+
-

دخترم صدقه می‌داد تا به من نخندند

پای صحبت‌های جانباز سرافراز، حاج‌مجتبی مروتی که ۶۰ بار زیر تیغ جراحی رفته است

گزارش
دخترم صدقه می‌داد تا به من نخندند

مریم قاسمی- روزنامه‌نگار

او را شهید زنده می‌نامند؛ کسی که در دوران دفاع‌مقدس بر اثر انفجار گلوله «خمسه‌خمسه» بخش زیادی از صورتش متلاشی می‌شود؛ فردی که گرچه درد ناشی از جراحات و صدمات آن دوران را هنوز که هنوز است با خود دارد اما پروردگار عالمیان به او چنان صبر و استقامتی عنایت فرموده‌ که مانند کوه در برابر این آلام و دردها ایستاده و ذره‌ای از هدف مقدسی که انتخاب کرده‌ مأیوس و ناامید نشده است. در این بین بی‌انصافی است که از نقش همسران جانبازان حرفی به میان نیاید؛ بانوان شیردل و باایمانی که هر سختی و مشقتی را به جان خریده‌اند تا در حقیقت قهرمانان گمنام این زندگی باشند. سبک زندگی و منش جانباز سرافراز مجتبی مروتی و همسرش حاجیه خانم حبیبه‌سادات موسوی آنقدر جالب و شیرین است که می‌توان بر پایه هر بخش آن کتاب نوشت. در ادامه با این خانواده خوشبخت بیشتر آشنا می‌شوید.

ماجرای جانبازی حاج‌مجتبی مروتی درست بعد از ۵۴ روز از شروع جنگ تحمیلی و تجاوزگری نیروهای بعثی به مرزهای ایران آغاز می‌شود؛ زمانی که از ناحیه صورت به‌شدت زخمی و مجروح می‌شود، حتی نمی‌دانست‌ که با چه نوع گلوله‌ای مجروح شده و بعدها نام «خمسه‌خمسه» را شنید و فهمید این سلاح چقدر بی‌رحم است. او در پاسخ به اینکه چطور شد در گیرودار جنگ، وقتی معلوم نبود چه اتفاقی در انتظارش است، تصمیم می‌گیرد به جبهه برود، می‌گوید: «آن زمان، فرمان و دستور حضرت امام(ره) به قصد جهاد و مبارزه با دشمنان اسلام و انقلاب برای جوانان کشور حجت بود و هرکس وظیفه خود می‌دانست که لباس رزم بپوشد و جلوی دشمن تا بن‌دندان مسلح سینه سپر کند. پس کار ما چیزی جز انجام وظیفه نبود. ضمن اینکه به‌نظر بنده کوچک، مجروحیت و جانبازی مهم نیست؛ ‌ای کاش همراه دیگر دوستان و هم‌سنگرانمان، شهادت نصیبمان می‌شد.» او ما را به لحظه جانبازی می‌برد؛ «یادم هست که آن موقع دشمن مثل نقل و نبات از هر طرف گلوله و خمپاره سر بچه‌ها می‌ریخت. اما رزمنده‌های باغیرت، پا پس نمی‌کشیدند و جلویشان سینه سپر کرده بودند. آتش دشمن این‌قدر پرحجم بود که به هر سو نگاه می‌کردید، رزمندگانی را می‌دیدید که مثل لاله پرپر می‌شدند.» با یادآوری آن لحظه‌ها بغض گلویش را نگه می‌دارد و می‌گوید: «در آن بحبوحه و در میان آتش و گلوله متوجه علی، هم‌سنگرم، شدم که گلوله خورد و زخمی روی زمین افتاد. فوری سمت سنگرمان رفتم تا به او برسم. نزدیک‌تر که شدم علی با صدای نامفهومی از من خواست که او را همان‌جا روی زمین بگذارم و بروم. اما چطور؟ بی‌اعتنا به حرف‌هایش او را روی دوش گذاشتم و راه افتادم. چند قدم به چادر صحرایی نمانده بود که زوزه گلوله را خیلی خیلی نزدیک به‌خودم شنیدم و بعد دیگر هیچ نفهمیدم. چند روز بعد که در بیمارستان به هوش آمدم نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده و آنجا چه می‌کنم. کل سر و صورتم باند‌پیچی شده بود.»

سیرت آدم‌ها بیش از صورت ارزش دارد
آن زمان که روی تخت بیمارستان بستری شده بود، کم‌کم هوش و حواسش سر جایش آمده بود. صداهای آدم‌هایی را که داخل اتاق می‌آمدند و می‌رفتند به خوبی می‌شنید که می‌گفتند گلوله درست روی صورتش منفجر شده و بیشتر اجزای آن را از بین برده است. شدت جراحت و صدماتی که به‌صورت آقامجتبی وارد شده بود به اندازه‌ای بود که کسی امید به زنده ماندنش نداشت و هر لحظه منتظر شهادتش بودند. او را به پشت خط انتقال می‌دهند تا شاید فرجی شود اما نه‌تنها بیمارستان‌ آبادان بلکه در بیمارستان‌های اهواز و آیت‌الله ‌طالقانی تهران هم نتوانستند برایش‌ کاری انجام دهند و آخر کار با آمبولانس به بیمارستان سوانح سوختگی شهید مطهری تهران انتقالش دادند تا حداقل با انجام چندین عمل جراحی حساس، راه مجاری تنفسی او را باز کنند بلکه بتواند نفس بکشد.  از آن سال تا به حالا ۶۰ بار عمل جراحی روی صورت حاج مجتبی مروتی انجام شده است. شدت انفجار گلوله روی صورتش به حدی بوده که بخش زیادی از صورتش گوشت، پوست و استخوان نداشت و علاوه بر آن ترمیم بخش‌های تنفسی و دهان، کار آسانی نبود. در هر عمل جراحی، بخشی از استخوان ران و استخوان‌های دیگر بدن برداشته می‌شد و به جای بینی و گونه و فک استفاده می‌شد. او با اینکه ۶۰ بار زیر تیغ جراحی رفته و هنوز هم به خوبی نمی‌تواند نفس بکشد اما باز مانند کوه استقامت می‌کند و می‌گوید: «سیرت و باطن آدم‌ها خیلی مهم‌تر و ارزشمندتر از صورت ظاهری آدم‌هاست. به هر حال مشکل غذاخوردن را می‌شود با راه‌حل‌هایی مثل میکس‌کردن یا خوردن سوپ و آش و غذاهای رقیق حل کرد، اما نمی‌توانم به‌راحتی از راه بینی نفس بکشم. خیلی وقت‌ها به‌دلیل تنفس از دهان، اکسیژن کم می‌آورم.»

مدیون ایثارگری همسرم هستم
حاج مجتبی چند سال پس از جانبازی و مجروحیت با حاجیه‌خانم حبیبه سادات موسوی آشنا و با ایشان ازدواج می‌کند. حاصل این زندگی ۳ فرزند پسر و دختر به نام‌های محمد، بنت‌الهدی و مرضیه است. محمد، مهندسی صنایع، بنت‌الهدی دکتری داروسازی و مرضیه نیز مهندسی معماری دارد و جزو افراد موفق و نخبه کشور به‌حساب می‌آیند. این جانباز دوران دفاع‌مقدس با بیان اینکه جنگ تحمیلی و مجروحیتش تأثیرهای زیادی بر زندگی خانواده‌اش گذاشته، می‌گوید: «جنگ تحمیلی برای من و همه جانبازان و یادگاران جنگ تبعاتی داشت، اما همسرم با داشتن اعتقادات دینی و معنوی قوی همیشه کنارم بود. هرچند او و فرزندانم به‌دلیل جراحی‌های مکرر بسیار اذیت شدند اما هیچ‌وقت گلایه نکردند. حتی وقتی شنیدند که جراحان انگلستانی گفته بودند دیگرکاری برای من نمی‌توانند انجام دهند، تنهایم نگذاشتند و همیشه همراهی‌ام کردند.» مروتی از ایثارگری و نقش همسران جانبازان صحبت می‌کند و می‌گوید: «زندگی کنار یک جانباز بسیار سخت است، به‌ویژه جانبازی با وضعیت جسمانی امروز بنده. در واقع، من هرچه را که دارم، مدیون همسرم هستم. او همواره در این شرایط سخت یار و یاورم بوده است.» آقا مجتبی از تأثیرگذاری همسرش حبیبه خانم در شاد و باطراوت نگه‌داشتن خانواده و تزریق شادی بین بچه‌ها صحبت می‌کند و می‌گوید: «بچه‌ها به‌دلیل سن و سال و شرایط روحی و روانی‌شان همواره نیازمند توجه‌ هستند، به‌خصوص زمانی که پدرشان به‌دلیل مجروحیت دچار صدمات جسمی شده باشد. در این زمان نقش و جایگاه مادری پررنگ‌تر می‌شود. مثل حبیبه خانم که این قضیه را به خوبی مدیریت کرد.» او با بیان خاطره‌ای از دوران کودکی‌ مرضیه می‌گوید: «یک روز مرضیه آرام به مادرش گفته بود که من در کودکی هر روز مقداری از پول تو جیبی‌ام را در صندوق صدقه می‌انداختم تا خدا کمک کند و کسی به‌صورت بابای من نخندد. در اینجا می‌توانید احساسات پاک و معصومانه یک دختربچه با بابای مجروحش را کمی درک کنید. حاج‌مجتبی که برادر شهیدان مرتضی و مصطفی مروتی است هنوز هم حسرت شهادت را می‌خورد و می‌گوید اگر زمانی لازم باشد، باز هم لباس رزم می‌پوشد و برای دفاع از خاک و ناموس کشور سینه‌اش را مقابل دشمن سپر می‌کند.

مکث
پدرم با ازدواجمان مخالف بود

حبیبه‌سادات آنقدر مهربان و خونگرم است که اصلا در صحبت‌کردن با او احساس خستگی نمی‌کنید. درباره نحوه آشنایی با آقا‌مجتبی و شروع زندگی‌اش می‌گوید: «۱۵ساله بودم که مجتبی با خانواده‌اش به خواستگاری‌ام آمد. پدرم از اولش مخالف وصلت ما بود، چون فکر می‌کرد از روی احساس و بچگانه تصمیم گرفته‌ام، اما وقتی دید در تصمیم‌ام مصمم هستم رضایت داد. زندگی با یک جانباز در کنار سختی، شیرینی خودش را دارد. آنچه من در این زندگی به‌دست آوردم بسیار ارزشمند است، مثلا داشتن فرزندانی صالح، باایمان و بامعرفت. اما در کنار آن دیدن رنج و عذابی که آقای مروتی می‌کشید همیشه آزارم می‌داد. او بسیار درد کشیده و حالا هم درد می‌کشد و با دارو آرام می‌شود. البته هر لحظه خدا را شکر می‌کنم که لیاقت همسری یک جانباز را داشتم. همیشه سعی کردم تا بچه‌هایی تربیت کنم که قدر ایران، شهدا و امامشان را بدانند. صبوری کردم که بدانند پدرشان و یادگاران جنگ اسطوره‌هایی هستند که باید قدرشان را بدانیم.»

این خبر را به اشتراک بگذارید