• شنبه 6 مرداد 1403
  • السَّبْت 20 محرم 1446
  • 2024 Jul 27
چهار شنبه 1 تیر 1401
کد مطلب : 164088
+
-

سه‌ماه تعطیلی

چند نما از تابستان ۶۵

سعید مروتی - روزنامه‌نگار

روز آخر امتحانات ثلث سوم، قرارش را می‌گذاریم. راه طولانی خانه تا میدان منیریه را با اتوبوس شرکت واحد طی می‌کنیم تا برسیم به فروشگاه‌های لوازم ورزشی. هدف خریدن کتانی 3خط و پیراهن و گرمکن پرسپولیس است. پیراهن قرمز یقه گرد با آستین‌های سفید که شبیه پیراهن آرسنال است. بیشتر هم با شماره‌های ۷ و ۸. شماره سلطان و ناصر محمدخانی. فریبرز و محسن شماره‌های دلخواه‌شان را راحت پیدا می‌کنند. من اما شماره ۱۴ را می‌خواهم که نیست. شماره بازیکن محبوبم ضیاء عربشاهی که بازی‌اش میان آن همه ستاره معمولاً به چشم نمی‌آید و شاید به همین دلیل است که پیراهن شماره ۱۴ پرسپولیس در منیریه پیدا نمی‌شود. «بیا این ۹ رو ببر. پیرهن حمید درخشان. ۱۰ هم داریم شماره شاهرخ.» فروشنده خودش هم پرسپولیسی است‌ و کل مغازه‌اش را با انواع و اقسام لباس‌های پرسپولیس به رنگ قرمز درآورده به همراه پوسترهایی که روی دیوار خوش نشسته‌اند و بزرگ‌تر از همه تصویر بزرگ سلطان در حلقه شادی شاگردانش. تصویری که احتمالا لحظاتی بعد از گل دقیقه ۹۴ علی پروین به هما ثبت شده بود. همان بازی‌ای که هما با گل حمید علیدوستی یک هیچ جلو بود. وقت‌کشی و چندبار توقف بازی، نتیجه‌اش وقت اضافه‌ای بود که بهلولی برای بازی گرفت (که آن موقع زمانش هم اعلام نمی‌شد) تا اینکه پروین از پشت هجده قدم با پای چپ توپ را به تور دروازه احمد سجادی چسباند. روز بعد مصاحبه محمود یاوری با این تیتر چاپ شد:« اگر پرسپولیس گل نمی‌زد بازی تا صبح ادامه داشت.» قشنگ معلوم بود حرصش درآمده که بازی برده را لحظه آخر مساوی کرده.
2ساعت جست‌وجو در منیریه در نهایت نتیجه می‌دهد. بالاخره یک پیراهن شماره ۱۴ پرسپولیس را در یک مغازه کوچک می‌یابم؛ پیراهنی آستین بلند و سراسر قرمز‌. این پیراهن چند سال پیش پرسپولیس است. زمانی که مجید سبزی و غلام فتح آبادی هم در تیم بازی می‌کردند. همین هم غنیمت است. کتانی ۳ خط و شلوار ورزشی را سریع می‌خریم و به سمت خانه می‌رویم.
  
3‌ماه تعطیلی شروع شده و مهم‌ترین برنامه ما فوتبال گل‌کوچک است. از ۱۰ صبح تا ۲ بعدازظهر یک نفس بازی می‌کنیم. یکی دو ساعتی برای استراحت و ناهار به‌خودمان تنفس می‌دهیم و بعدش دوباره روز از نو روزی از نو. وسط‌هایش تیله بازی هم هست که معمولا به دعوا و کتک‌کاری منجر می‌شود‌. خوبی‌اش این است که هیچ دعوایی زیاد طول نمی‌کشد و هیچ پسربچه‌ای کینه‌ای نیست. همانطور که شهرام از کری‌های من ناراحت نمی‌شود. در تابستان ۶۵ ما پرسپولیسی‌ها سرمان بالاست. استقلال را 3 هیچ زده‌ایم و قهرمان باشگاه‌های تهران شده‌ایم. پوستر معروف کیهان ورزشی به دیوار اتاقم چسبانده‌ام و هر روز نگاهش می‌کنم. پوستر ناصر محمدخانی با این تیتر درخشان:«فرارهای ۸ برای ۳ گل».
  
معمولاً حوالی عصر از کنارمان رد می‌شد و لحظه عبورش همه ما پسربچه‌های سیزده چهارده ساله هر آنچه در چنته داشتیم رو می‌کردیم. مثل تکل زدن روی آسفالت داغ خیابان که نتیجه‌اش پارگی شلوار ورزشی و زانوی زخمی‌ای بود که خونش به سادگی بند نمی‌آمد. شلوار را مادر وصله می‌زد و زخم زانو هم بالاخره خوب می‌شد. مهم نمایش قهرمانانه بود که حاصل شده بود. و نتیجه‌اش هم یک مکث کوتاه و نگاهی کوتاه‌تر بود. دهه ۶۰ قناعت پیشه ما بود.
  
برای مدیریت کردن پول توجیبی با هزینه خرید کتاب و مجله و سینما رفتن، باید قید کیک و نوشابه و ساندویچی که معمولا بعد از چند ساعت دویدن به‌دنبال توپ در هوای گرم تابستان بچه‌ها به بدن می‌زنند را بزنی. با همان شربت سکنجبین مادر هم می‌شد رفع عطش کرد‌. داشتن عکس بزرگ یان راش با پیراهن خوش نقش لیورپول در پوستر وسط دنیای ورزش مهم‌تر بود یا دو نونه‌های آقامحسن ساندویچی محل؟ بعد بازی اگر هم خانه نمی‌رفتی، با بربری هم می‌شد سیر شد چون مجله را نمی‌شد نخرید و سینما را نمی‌شد نرفت. نمی‌شد از «مردی که موش شد» و «جاده‌های سرد»(که در چله تابستان اکران شد) گذشت که اولی را مجله فیلم می‌کوبید و از دومی تعریف می‌کرد. در ۱۳ سالگی اما می‌شد هر دو را دوست داشت. تابستان اینگونه طی می‌شد؛ به سرعت برق و باد و تا به‌خودت می‌آمدی روزهای آخر شهریور بود و دوباره ثبت‌نام در مدرسه‌ای که ناظم خط‌کش به دستش شق و رق ایستاده بود تا پسربچه‌های شر و شور را ادب کند. من هیچ وقت شر و شور نبودم ولی برای رفاقت پای هر شرارتی می‌ایستادم. در آخرین روزهای تابستان ۶۵ هنوز مانده بود تا فیلم‌های کیمیایی از راه برسد و کلکم را بکند. رفاقت از کوچه و مدرسه آمده بود و هنوز سینما با آرتیست بازی بیشتر جواب می‌داد تا جان دادن پای رفیق. هنوز مانده بود که تا آن تابستانی که با فریبرز و مسعود، آن سیاه و سفید بی‌نظیر دهه پنجاهی را دیدیم که قهرمان خسته‌اش در انتهای ماجرا می‌گفت «خیلی دلم می‌خواست یه جور خوب کلکم کنده شه.» که آن خودش حکایتی دیگر است.

این خبر را به اشتراک بگذارید