بعثیها میخواستند دستگیرم کنند و تحویلم دهند
روایت زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین سیدمحمود دعایی، از دوسفر مبارزاتی به کشور عراق
احمد سینایی، تاریخ پژوه
15خرداد سال1401، برای علاقهمندان به انقلاب و نظام اسلامی، موسمی تلخ بود. در این روز یار دیرین امام و رهبری، زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین سیدمحمود دعایی، روی از جهان برگرفت و به ابدیت پیوست. هم از این روی و در نکوداشت مجاهدات آن روحانی پرتلاش و اخلاقی، شمهای از خاطرات مبارزاتی وی را مورد بازخوانی تحلیلی قرار دادهایم. مستندات نوشتار پی آمده، از مجموعه «پا به پای آفتاب» جلد دوم، برگرفته شده است. امید آنکه تاریخپژوهان انقلاب اسلامی و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
نخستین سفر به عراق و دغدغه مبارزات در ایران
زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین سیدمحمود دعایی، در دوران دستگیری امام خمینی(ره) در 15خرداد 42، به قم مهاجرت کرد و به کسوت یکی از مبارزان نهضت اسلامی درآمد. او چندی پس از تبعید رهبر کبیر انقلاب اسلامی به نجف و شناسایی شدنش توسط ساواک قم، تصمیم گرفت تا به عراق مسافرت کند. این نخستین سفر مبارزاتی وی به نجف بود که به دلایلی که خود در خاطراتش گفته است، نسبتا زود پایان یافت و او را به بازگشت به ایران سوق داد؛
«سفر اول من به عراق، وقتی بود که نسبتا در قم شناخته شده بودم و ساواک بهنحوی، نسبت به فعالیتهای من حساس شده بود. برای اینکه مدتی از انظار دور باشم و از طرفی به زیارت عتبات مقدسه و حضرت امام (رضوانالله تعالیعلیه) علاقه داشتم، راهی عراق شدم. 3ماه در آنجا اقامت گزیدم. در نجف شنیدم که حضرت امام برای نخستین بار بعد از تبعید، نامهای سرگشاده خطاب به امیرعباس هویدا نوشتهاند و همچنین اعلامیهای خطاب به فضلا و روحانیان حوزههای علمیه، انتشار دادهاند. این اعلامیه در سطح وسیعی، تکثیر و توزیع شده بود. در جریان توزیع، ساواک موفق شد چاپخانه و هستههای توزیعکننده را کشف و عدهای را دستگیر کند. این موفقیت ساواک، تا اندازهای شکستی را که در جریان توزیع و نشر موفق اعلامیه امام در جریان کاپیتولاسیون خورده بود، جبران کرد؛ چرا که ساواک نتوانست هیچیک از افراد فعال در چاپ و انتشار آن اعلامیه را شناسایی کند. در گزارشهای ساواک آمده بود: کلیه هستههای مرتبط با آقایخمینی را دستگیر کردهایم و ایشان در داخل کشور یاوری ندارد!... به همان نسبت که این موضوع برای ساواک خوشایند بود، برای یاوران امام، تلخ و ناگوار بود. روزی نزدیک غروب، در مدرسه آیتاللهبروجردی در نجف، منتظر نماز مغرب و عشا بودم که مرحوم حاجآقا مصطفی خمینی (رحمتاللهعلیه) به من فرمودند: در تهران چنین اتفاقی افتاده است، اگر برایتان امکان دارد، به ایران برگردید و این شکست را جبران کنید... من قبول کردم و گفتم: اتفاقا من امکانات تکثیر اعلامیه را هم دارم که قبل از آمدن، آنها را در جای امنی پنهان کردهام...».
ساواک در پی دستگیری «سید شیرازی»
زندهیاد دعایی پس از بازگشت خویش به ایران و برای جبران ملالتهایی که پس از تبعید رهبر نهضت اسلامی از کشورمان روی داده بود، با تکثیر موفقیتآمیز 50هزار نسخه از اعلامیههای امامخمینی (ره) و پخش آن، به فعالیتهای مبارزاتی خویش تداوم بخشید. با این همه و در مرحله بعد، پس از انتشار اعلامیه اعتراضی، مورد شناسایی و پیگرد ساواک قرار گرفت؛ «به این ترتیب مخفیانه از نجف به ایران برگشتم و اعلامیه امام را، در 20هزار نسخه تکثیر کردم! اعلامیه با موفقیت چشمگیری پخش شد، بهطوری که دوباره نیاز به تکثیر آن احساس شد. برای بار دوم، آن را در 30هزار نسخه تکثیر کردیم و باز هم با موفقیت توزیع شد و در دسترس همه قرار گرفت. این کار به دوستان و یاران امام، روحیه داد. جریان جشنهای تاجگذاری پیش آمد. تنها گروه و هسته مبارزاتی که جرأت آن را پیدا کرد که مشخصاً در برابر شاه موضع بگیرد، روحانیان بودند. آقای هاشمی رفسنجانی بیانیهای را خطاب به شاه تنظیم و روحانیان آگاه و مبارز حوزه علمیه قم، آن را تأیید کردند. این بیانیه هم در سطح گستردهای تکثیر و توزیع شد. بهدنبال این جریان، فعالیت ساواک برای کشف و دستگیری هسته مرکزی شروع شد. آنها هر عنصر مبارزی را که احتمال میدادند دستی در این کار عظیم داشته باشد، دستگیر و بازجویی میکردند. متأسفانه در جریان توزیع بیانیه علیه تاجگذاری، یکی از آقایان دستگیر شد. رابطه این آقا و من، در جریان بستهبندی اعلامیهها و نشریات بهوجود آمد. به این صورت که وقتی او در تهران زندگی مخفی خود را میگذراند، من به توصیه آقایهاشمی، جهت بستهبندی به منزل ایشان میرفتم. این فرد مرا نمیشناخت و من هم خودم را به او، بهعنوان سیدعلوی یا حسینی معرفی کرده بودم و چون لهجهام کرمانی نزدیک به شیرازی است، میگفتم: اهل شیرازم! با این همه این آقای بزرگوار، پس از دستگیری و شکنجههای بسیار، نتوانسته بود مقاومت کند و قضیه لو رفت! بهدنبال آن، ساواک بهشدت در پی یک سیدشیرازی و کرمانی میگشت و هرکس را که به این نام و نشان در میان طلبههای شیرازی یا کرمانی مییافت، دستگیر و بازجویی میکرد. یادم هست یک سیدحسینی کرمانی بود که در آن زمان با آقای شریعتمداری ارتباط داشت. با اینکه ساواک از ناحیه او خاطرش آسوده بود، ولی منباب احتیاط او را هم دستگیر کرده بودند!... .»
در راه دشوار بازگشت به عراق
همانگونه که اشارت رفت، زندهیاد دعایی پس از شناسایی توسط ساواک، در پی اعلامیه اعتراض به تاجگذاری شاه، به زندگی مخفی روی آورد و بنا به توصیه برخی انقلابیون، رهسپار نجف شد. وی در این بازگشت، فراز و نشیبها و نیز دشواریهای فراوان را متحمل شد که به شمهای از آنها در خاطرات خویش اشاره کرده است:
«در این مقطع، دوستان صلاح دیدند که من دوباره به عراق برگردم. آیتالله منتظری به آیتالله قائمی در آبادن، نامهای نوشتند و مسئله خروج را به ایشان توصیه کردند. به آبادان که رسیدم، متوجه شدم که شناسایی شدهام! ساواک کرمان از پرونده من، عکسهایی را برداشته و به فردی که ذکرش رفت و دستگیر شده بود، نشان داده بود. او هم مرا شناسایی و هویت مرا تأیید میکند که بله، صاحب این عکس با من در ارتباط بود!... ساواک که در به در دنبال من بود، مطلع شد که به آبادان رفتهام! در حیاط حوزهعلمیه آبادان ایستاده بودم که فردی وارد مدرسه شد. آقای قائمی به من اشاره کرد که پنهان شوم. این فرد پیش از آن، به آقای قائمی گفته بود: دنبال طلبه سیدی با این خصوصیات هستیم که طبق گزارش با اتومبیل از تهران به آبادان آمده است. آقای قائمی به او گفته بود: بله چنین شخصی برای تبلیغ به اینجا آمده بود و من او را به بندر ماهشهر فرستادم! بعد از رفتن این فرد، آقای قائمی به من گفت: این شخص از مأموران ساواک است که من با دادن برخی اطلاعات سوخته، اعتماد او را جلب کردهام و در عوض، او هم اطلاعاتی را به من میدهد. اکنون هم توجه ساواک را، از آبادان به ماهشهر معطوف کردهام، بنابراین بهتر است که هرچه زودتر از ایران خارج شوید... ایشان مرا بهدست فردی مطمئن به نام صمد سپرد که از مرز عبور دهد. من عمامه سفیدی بر سر گذاشتم و همراه با صمد، عازم عراق شدم. او مرا تا کنار جاده فاو-بصره رساند و از آنجا خودم با مشکلاتی بسیار، راهی نجف شدم. بین راه وقتی به کاظمین رسیدم، آقای توسلی را دیدم که عازم ایران بود. به ایشان گفتم: به آقای مصباح بگویید که فلانی به سلامت از ایران خارج شد! وقتی این خبر به دوستان در داخل زندانها رسیده بود، خیلی خوشحال شده بودند. زیرا من مدارک بسیاری داشتم که درصورت لورفتن، علاوه بر سنگینشدن جرم بسیاری از آنان، عده جدیدی نیز دستگیر میشدند...».
یاران ناشناخته امامخمینی(ره)در نجف
تکثیر و توزیع بیانیههای امام خمینی (ره) یا تشکلهای مبارز در نجف، در زمره دیگر فعالیتهای حجتالاسلام دعایی به شمار میرود. وی در ارسال این پیامها به ایران، از طریق مبارزین یا عدهای از یاران ناشناخته رهبر انقلاب در نجف، اقدام میکرد. او زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین سیدعلی اکبر ابوترابیفرد را در زمره این عناصر ناشناخته میداند و در اینباره میگوید:
«بخش دیگری از فعالیتهای من، مربوط میشد به تکثیر و پخش پیامها و اطلاعیههای امام که پس از شهادت حاجآقا مصطفی و حرکتهای خودجوش مردمی، حجم آن زیادتر شده بود. به همین دلیل نیز حساسیت بر آن، بیشتر شده بود. اعلامیهها را تکثیر میکردیم و از طریق مسافرانی که با کاروانهای هفت روزه به عتبات میآمدند، به ایران میفرستادیم. علاوه بر آن، یکسری از افراد ناشناخته داشتیم که نه سفارت ایران آنان را میشناخت و نه کسانی که در نجف، در اطراف بیت امام مراقب بودند. این مراقبان همواره حواسشان به رفتوآمدهای مربوط به بیت امام بود، تا مراجعین را شناسایی کنند. از این افراد ناشناخته، برای فرستادن پیام به ایران، در مواقع حساس استفاده میکردیم. یکی از این افراد، مرحوم آقای سیدعلی اکبرابوترابی فرد بود که پس از پیروزی انقلاب، هنگام جنگ رژیم بعث عراق علیه ایران، سالها در اسارت رژیم صدام به سر بردند. فرد دیگر، آقا شیخ محمود محمدی یزدی بود که در دفتر استفتائات امام فعالیت میکرد. این آقایان بدون نام و نشان و در بدترین شرایط، با ایثار و فداکاری، پیامها را به ایران میرساندند. بهطور مثال همین آقای محمدی، بعد از سالها دوری و زندگی در غربت، بستگانشان را دعوت کرده بود که از ایران برای دیدن ایشان بیایند. عصر همان روزی که بستگانشان آمده بودند، نامهای به ایشان دادم و گفتم: این نامه فوری است و باید آن را به تهران ببرید، بلیت هم برای شما گرفتهایم!... ایشان هم همان شب عازم بغداد شد و از آنجا نیز به ایران رفت. به خانواده خود نیز گفته بود که به بغداد رفته و برمیگردد! ولی در واقع به ایران رفت و برگشت...».
ابوابراهیم مسیحی، بهمثابه عامل ناشناخته تکثیر پیامها
راه تکثیر اعلامیههای امامخمینی(ره) در نجف، هماره بر روحانیان مبارز ازجمله زندهیاد دعایی، هموار نبود. آنان پس از بهبود روابط عراق با ایران، در محدودیتهای شدید قرار گرفتند و در این مسیر، دشواریهای فراوان را به جان خریدند! دعایی در خاطرات خود، به فردی مسیحی اشاره دارد که در بغداد، به تکثیر اعلامیههای رهبر انقلاب میپرداخت و تا پایان نیز هویت وی بر مأموران عراقی و ایرانی پنهان ماند؛ «امکانات تکثیر پیامها پس از انعقاد قرارداد الجزایر، خیلی محدود شد. ما بهشدت در مضیقه قرار گرفته بودیم، بهطوری که برای تکثیر مجبور بودم که به سوریه بروم و برگردم! این کار به این صورت انجام میگرفت که چون من 3ماه در پایگاه فلسطینیها در لبنان آموزش دیده بودم، از سازمان الفتح کارت شناسایی داشتم، لذا به بغداد میآمدم، لباسهایم را عوض میکردم و به وسیله این کارت از مرز خارج میشدم! در سوریه کار را انجام میدادم و دوباره به بغداد برمیگشتم و در آنجا لباسهایم را عوض میکردم و به نجف میآمدم. در بغداد یک وسیله تکثیر داشتم که تا آخر هم شناسایی نشد! به این صورت که در آنجا، مرکزی برای فروش و تعمیر وسایل تایپ و فتوکپی بود. مسئول این دفتر، فردی مسیحی به نام ابوابراهیم بود. من نزد این فرد رفتم و گفتم: من فردی روحانی هستم که در کربلا مدرسه علمیه دارم، گاهی اوقات نیاز است که اوراقی را به تعداد محصلان تکثیر کنم ولی بعثیها ایجاد مزاحمت میکنند، در هر صورت ما و شما به خدا اعتقاد داریم، پس بهخاطر خدا این کار را برایم انجام بده!...ابوابراهیم پذیرفت. گاهی به تعداد یک کلاس و گاهی نیز به تعداد شاگردان 5کلاس، اعلامیههای امام را به آنجا میبردم و تکثیر میکردم. در این جریان، با کارکنان این مرکز مأنوس شده بودم و به مناسبتهای مختلف، مانند کریسمس و سایر اعیاد، برایشان هدیه میبردم. خلاصه اعتماد آنان را جلب کرده بودم، بهطوری که برخی اوقات خودم پای دستگاه میرفتم و تکثیر میکردم. صبح امام پیام میدادند و شب آن را تکثیر کردم و بهدست زائران میرساندم. در ماجرای مصاحبه امام با روزنامه لوموند، عین روزنامه را فتوکپی کردیم و یا متن ترجمه شده، آن را به زبانهای عربی، انگلیسی و فارسی، در بغداد، ایران، لبنان و بسیاری از جاهای دیگر پخش کردیم. عراقیها حساس شده بودند که این امکانات را ما از کجا بهدست آوردهایم؟ مأموران ساواک و وابستگان به سفارت ایران هم، به خیال آنکه عراقیها این خدمات را در اختیار ما میگذارند، به رژیم عراق اعتراض کردند! آنها فکر میکردند که عراقیها عامل فعالیت مجدد ما هستند. به همین منظور هم به دولت عراق پیغام دادند: این شما هستید که به اینان امکانات میدهید که میتوانند با این سرعت، پیام صبح را عصر و تکثیر شده، به مردم بدهند، حتی با عین دستخط!... عراقیها به تلاش افتادند تا راز جریان را کشف کنند. حتی رئیس سازمان امنیت بغداد، به همین منظور به نجف آمد و مرا بهعنوان فردی که رابط تشکیلات حضرت امام با گروهها هستم، خواست. او گفت: این کارهای شما، برخلاف آن تعهد و قراردادی است که ما با ایران امضا کردیم، اگر از این به بعد اطلاعیهای تکثیر شود، تو را دستگیر میکنیم و تحویل رژیم ایران میدهیم!... به او گفتم: اولاً شما این کار را نمیکنید، زیرا شما که عامل رژیم ایران نیستند، احتمالا متوجه نیستید که چه میگویید! ثانیاً من چنین مسئولیتی را نمیپذیرم! شما میتوانید مرا یک هفته بازداشت کنید، اگر پیامهای آیتالله خمینی تکثیر شد، بدانید من مسئول نیستم و اگر تکثیر نشد، معلوم میشود من مسئولم! گفت: به هر حال، تو مسئولی!... اکنون خاطرهای به یادم آمد که نقل میکنم. بعد از پیروزی انقلاب که من بهعنوان مسئول سفارت جمهوری اسلامی در بغداد مشغول بهکار شدم، روزی یکی از دستگاههای فتوکپی سفارت خراب شد. به یکی از کارمندان، آدرس ابوابراهیم را دادم و گفتم: بگو بیاید و این دستگاه را درست کند! این کارمند سفارت میگفت: وقتی خودم را به ابوابراهیم معرفی کردم و فهمید از جانب تو هستم، مرا به گوشه کارگاهش برد و با گریه مرا بوسید و گفت: من نمیداستم شماها کی بودید و چه میکردید، ولی وقتی سید را از تلویزیون دیدم که برگه اعتماد خود را به حسن البکر میدهد، فهمیدم که او چهکسی بود و آن اوراق را که برای تکثیر میآورد، چه بوده است. در هر صورت من اگر الان به سفارت شما بیایم، بعثیها نسبت به من حساس میشوند و مرا اذیت میکنند. به سید بگو که به تعمیرکاران عراق اعتماد نکند، زیرا اینها همه مأمورند و به غیرمأمور، اجازه ورود به سفارت را نمیدهند! خودتان از تهران کسی را بیاورید تا برایتان تعمیر کند...».
در روز واقعه!
بیتردید یکی از وقایع تلخ دوران حضور زندهیاد دعایی در عراق، شهادت فرزند ارشد و نامآور امامخمینی (ره)، آیتالله حاج سیدمصطفی خمینی بود. او در آن روز، نخستین کسی بود که از این واقعه تلخ اطلاع یافت و با احتیاط، حجتالاسلام والمسلمین حاجسیداحمد خمینی را به منزل برادر فراخواند:
«منزل ما، در همسایگی منزل مرحوم حاجآقا مصطفی بود و رابطه بسیار نزدیکی با هم داشتیم. آن روز خدمتکار ایشان، سراسیمه آمد و از من خواست که سریع خودم را به منزل حاجآقا مصطفی برسانم و گفت: حال ایشان خوب نیست! من بهسرعت خودم را به بالای سر ایشان رساندم و بعد یک نفر را مأمور کردم که سریع به منزل امام برود و به حاجآقا احمد بگوید که خودش را به آنجا برساند و با هیچکس دیگری هم حرف نزند! احمدآقا آمد و به اتفاق، حاج آقا مصطفی را به بیمارستان بردیم. در آنجا فوت قطعی ایشان را اعلام کردند و گفتند: برای فهمیدن علت فوت، باید کالبدشکافی انجام شود. احمدآقا سریع به منزل برگشت تا از طریق افراد مورد اعتماد و احترام امام که در بیت حضور داشتند، این خبر را به ایشان برساند. امام از رفتن غیرمترقبه احمدآقا به منزل برادرش، حدس زده بودند که باید اتفاق ناگواری رخ داده باشد! لذا 2بار احمد آقا را که در طبقه بالای منزل بود، صدا میزنند و ایشان جواب نمیدهد! بار سوم فریاد میزنند و احمدآقا دیگر نمیتواند تحمل کند و اشکش جاری میشود! به اطلاع امام میرسد که حاجآقا مصطفی از دنیا رفتهاند و برای کشف علت، باید جنازهاش کالبدشکافی شود که امام اجازه این کار را نمیدهند و میگویند: «جنازه را 24ساعت نگهدارید و بعد دفن کنید!».