نگاهی به نمایش «بیچرا زندگان»
شبح یک روزنامهنگار
احسان زیورعالم-روزنامهنگار
درامهایی با نگاه ژورنالیستی کمتر میان نویسندگان ایرانی طرفدار داشته است. هرچه به ذهن خود فشار میآورم که نامی یا خاطرهای از یک نمایشنامه ایرانی با محوریت روزنامهنگاری بیابم، چیز خاصی دستگیرم نمیشود. اگرچه بوده و هست آثاری که شخصیت روزنامهنگار در آن حضور پررنگ داشته باشد یا آنکه فضایی گذرا از یک تحریریه روزنامه را بازنمایی کند اما روزنامه و روزنامهنگاری کمتر دغدغه فکری نمایشنامهنویسان ایرانی بوده است، این در حالی است که بخش مهمی از نویسندگان تئاتر پیش از شهرت در فضای تئاتری یا حتی سینمایی، تجربه روزنامهنگاری داشتند. با این حال این تجربه چندان در فضای نوشتاری آنان متجلی نشده است، مگر آنکه از تکنیکهای روزنامهنگاری برای خلق موقعیت بهرهبرده باشند.
برخلاف ایران، جهان نمایشنامهنویسی پر است از آثاری با موضوع روزنامهنگاری. شاید یکی از مشهورترین این متنها «صفحه اول» نوشته بن هکت و چارلز مکآرتور باشد که فیلم شاهکار «منشی همهکاره» به کارگردانی هاوارد هاکز براساس آن ساخته شده باشد. در اوایل دهه70نیز داوود رشیدی با نمایش «پیروزی در شیکاگو» در بازار تئاتر ایران غوغایی به پا میکند تا نخستین نمایش نسبتاً لاکچری پس از انقلاب را رقم بزند. کاری به اتفاقات حاشیهای آن نمایش ندارم ولی درونمایه آن نمایش نیز با موضوع روزنامه و ژورنالیسم گره خورده بود. اساساً ذات روزنامهنگاری که شباهت بسیاری به دنیای کارآگاهی دارد و در آن قرار است یک معما کشف شود یا یک فاجعه رسوا، میل مخاطب برای همراهی شخصیتهایی از این دست بسیار است. کما اینکه فیلمهای ژورنالیستی حداقل در هالیوود، سابژانر محبوبی بهحساب میآیند. به ایران بازگردیم و سالهای اخیر که در آنها روزنامه و روزنامهنگاری جای چندانی در تئاتر ایران نداشته است و اساساً نویسندگان ایرانی نیز میلی به ارائه فضای مطبوعاتی و پستی و بلندیهایش ندارند. شاید یک استثنای جالب «رادیوسیتی» احسان شایانفر باشد که در آن مطبوعات و ساواک را در هم کرده بود تا یک روایت غریب درباره سینما رادیوسیتی را بازخوانی کند و این مهم نیز به نویسنده اثر، مهام میقانی بازمیگشت که هم سابقه روزنامهنگاری دارد و هم نگرشی متفاوت به تاریخنگاری. فهم او که برآمده از نوتاریخگرایی است، ارضای نیاز خود را در اشکال ژورنالیستی یافته است.
با چنین نگرشی پای نمایش «بیچرا زندگان» الهام شعبانی و البته به قلم لیلی عاج مینشینم؛ نمایشی که روایتگر سرگشتگی افرادی است که از زخمهای خود ناشی از تیترهای روزنامهها میگویند و شنونده این روایتهای تلخ، دختری است زخمخورده چون آنان که صاحب تیترهاست. تقریباً تمام شخصیتهای حاضر در نمایش نیز از دنیای واقعی ظاهر شدهاند؛ اتفاقاتی که تا حدودی برای ما آشنا هستند و میتوان حدس زد لیلی عاج آنها را از کجا اقتباس کرده است اما ما به هیچ وجه قرار نیست با یک اثر ژورنالیستی روبهرو باشیم. درام ژورنالیستی یک ویژگی مشخص دارد و آن هم صراحت در کلام و تلاش برای انضمامیبودن است و این در حالی است که اثر الهام شعبانی تلاش میکند حداقل در تصویر و فرم، انتزاعی باشد؛ فضایی که تداعیگر تیمارستان است و قربانیان خبر در ساحت مجانین مطول سخن میگویند تا راوی درد خویش باشند، تلاشی نمیکنند تا ما همچون یک روزنامهنگار به کشف و شهود بپردازیم. حتی فرم اجرایی بهنحوی است که خط کشف روایتها نیز پاره میشود. تلاش برای اگزوتیککردن موقعیت بسیار است. فضای نمایش در راستای اگزوتیککردن به سمت نوعی فضاسازی نسبتاً تیره میرود. جهان خاکستری نمایش، حس از دستدادن به مخاطب میدهد. قرار نیست از این فضای پیشرو احساس خوشایندی داشته باشیم؛ چراکه نمایش فاقد آن قهرمان مشهور درامهای ژورنالیستی است؛ آن روزنامهنگاری که موفق میشود مو از ماست بکشد. نمایش از جایی مسیر خودش را به سمت انتزاع و گریز از صریحگویی جدا میکند که به جای اسمگذاری «بیچاره زندگان» نامش را «بیچرا زندگان» میگذارد و این حس را تداعی میکند این بیچرایی محصول روزنامهنگار است یا حداقل او کاتالیزوری بر این وضعیت است؛ درحالیکه روزنامهنگار اساساً تلاشاش بازنمایی این بیچرایی است. از این منظر روزنامهنگار نمایش هم به سبب پشتوانه شخصیتی اگزوتیک میشود. او در مقام روزنامهنگار صفحه حوادث همچون یک نابودگر ظاهر میشود که خود در نهایت در این قیامت خبری، به مجانین میپیوندد. برای من این پرسش مطرح میشود چرا باید نویسنده و کارگردان چنین مسیر متفاوتی را دنبال کنند؟ آیا قصد آنان نوعی نقد روزنامهنگاری و جهان بیرحم آن است یا ایجاد تمثیلی از یک وضعیت؟ از دید من موضوع دومی است و مواجهه مؤلفان با موضوع نیز خود وضعیت انضمامی پیدا میکند. چرا نمیتوانیم مستقیماً درباره چیزی حرف بزنیم؟ من به چند کار پیشین شعبانی/عاج رجوع میکنم که در آن تلاش میکردند به 2موضوع کولهبران و تعطیلی کارخانه قند ورامین بپردازند. اگرچه نقدهایی - ازجمله خودم - مبنی بر عاطفیسازی یک فاجعه بر آثار وارد شد اما مؤلفان خود را در مقام هنرمندان انضمامگرا معرفی میکردند. بیچرا زندگان بازگشت شعبانی/عاج به «خواب زمستانی» است؛ جاییکه مونولوگ و اگزوتیکبودن روایت زنان در حاشیه بود و از قضا موجب شهرت لیلی عاج شد.
وضعیت اجتماعی ما اجازه بیان صریح نمیدهد. پس بهتر است به سراغ این تصویر اگزوتیک برویم که هم بازنمایی هنریتر دارد و هم حاشیه امنی برای گروه پدید میآورد؛ البته اگر آورده باشد. این وضعیت خزیدن به درون - که محصول انتزاعیسازی است- میتواند صرفاً انتقالدادن اتمسفر و احساس باشد و مفاهیم پشت در آگاهی بماند. شاید تصویر اگزوتیک شعبانی از روزنامهنگاری بیشباهت به وضعیت امروز هم نباشد. به هر حال روزنامه در ایران، آن هم امروز شباهتی با جهان نمایشنامه «صفحه اول» بن هکت ندارد؛ جاییکه رقابت بین دو خبرنگار برای کشف راز یک قتل در دادگاه، منجر به یک کمدی جنجالی میشود. در عوض امروز با نوعی شبح روبهروییم، شبحی که شبیه به مجانین نمایش بیچرا زندگان است اما حداقل برای من در مقام یک روزنامهنگار وضعیت جذابی بهحساب نمیآید. روزنامهنگار با نوعی هیجان روبهرو است که نمایش شعبانی فاقد آن است یا بهتر است بگوییم تمایلی به بازنماییاش ندارد.