در دوران تبعید امام ره، مردم درِ منزل ایشان را میبوسیدند!
بازگشتی به خاطرات محله «یخچال قاضی» قم در 6دهه قبل
محمود اسلامیتربتی، پژوهشگر و فعال فرهنگی
آنچه در پی میآید شمهای از خاطرات محمود اسلامیتربتی، فرزند حجتالاسلاموالمسلمین علیاکبر اسلامیتربتی از دوران همسایگی با امامخمینی، رهبر کبیر انقلاب اسلامی در محله «یخچال قاضی» قم است. او این یادها را با قلمی ادیبانه و روان به نگارش درآورده و فرزندش بانو زهرا اسلامیتربتی آن را آماده نشر کرده است. امید آنکه تاریخپژوهان معاصر را مفید و مقبول آید.
در محلهای که سه سرشناس داشت!
پدرم زنده یاد حجتالاسلاموالمسلمین حاج شیخ علیاکبر اسلامیتربتی در مهر1283شمسی در روستای بایگ در چند کیلومتری تربت حیدریه به دنیا آمد. او مقدمات علوم اسلامی را در تربت و سطوح عالی را در مشهد و دروس خارج را در قم فراگرفت. پدرم در قم ازدواج کرد و صاحب 4فرزند شد. من در سال1320 متولد شدم. ما در قم در خانههای متعددی زندگی کردیم و نهایتا در محله یخچالقاضی در کوچه مهدیزاده مستأجر شدیم. صاحبخانه آقای عباس فیضقمی بود. خانه کنار آن را علامه سیدمحمدحسین طباطبایی اجاره کرده بودند و این دو خانه که هر دو ملک مرحوم فیض بود از زیرزمین با دری مشترک به هم راه داشت. من با سیدنورالدین پسر علامه همسن و همبازی بودم و از همان در زیرزمین رفتوآمد میکردیم. اسباببازیهایمان هم توپهایی بود که خودمان با پارچه کهنه و کش درست کرده بودیم. گاهی اوقات هم با قوطیکبریت ماشین میساختیم. متأسفانه سیدنورالدین، همبازی کودکی من در جوانی درگذشت. آخرین خانه، خانهای قدیمی با مساحت 213متر در همان محله یخچالقاضی بود. در آن محله ما با امام خمینی (ره) (حاج آقا روحالله خمینی آن زمان) همسایه شدیم. آن خانه در آغاز یک سال در اجاره ما بود و بعد همان را 6هزار تومان خریدیم. آقایان «میرزایی» که قاضی بود «مهدیزاده» که تاجر بود و هر سال روضهخوانی داشت و در ماهرمضان افطاری میداد و «حاجآقا روحالله خمینی» که مدرس حوزه بود 3نفر سرشناس محله بودند. ما در این خانه با فرزندان امام همبازی بودیم و با هم بزرگ شدیم. امام دختر کوچکی داشتند به نام«لطیفه» که یک روز در حوض خانه افتاد و غرق شد! در آن روز امام در منزل نبودند. من سر کوچه ایستاده بودم و تا ایشان آمدند دویدم و این خبر را به ایشان دادم و فکر کردم خیلی کار مهمی انجام دادهام! اکثر تابستانها پدر به همراه خانواده به تربت میرفت و امام به همدان یا محلات سفر میکردند. آخر تابستان هر کدام دیرتر برمیگشتند دیگری به دیدنش میرفت. خانه روبهروی منزل امام متعلق به آقا شیخ فضلالله محلاتی بود. مدتی مرحوم حاج آقا مصطفی خمینی این خانه را اجاره کرد و بعد آیتالله فیض گیلانی آن را از مالک خرید. این خانواده همسایه بسیار خوبی برای ما بودند و در حق من و همسرم پدری و مادری کردند و خیلی بر ما حق دارند. چون هم پدر من در تبعید بود و هم همسرم بعد از ازدواج از تهران به قم آمده بود و در قم غریب بود.
ازدواج خواهر کوچکم با یک روحانی مبارز
حدوداً 18ساله بودم -که خواهر کوچکم که مدتی مرا از سربازی معاف کرده بود- در سن 15سالگی با حجتالاسلاموالمسلمین علی اصغر مروارید ازدواج کرد. خطبه عقدشان را علامه طباطبایی و امامخمینی خواندند که استادان فلسفه و فقه ایشان بودند. آقای مروارید از روحانیان مبارز و بنام بود که بهعلت منبرهای تندی که علیه رژیم میرفت مدتها در زندان و مدتی در تبعید به سر برد. بهخاطر دارم یکبار که به ملاقات او در زندان قصر رفته بودیم خبر داد که با آیتالله طالقانی و مهندس بازرگان همبند است. گاهی در زمستانهای سرد او را به خلخال که هوای سرد کشندهای داشت و در تابستانهای گرم او را به شهرهای گرمسیری مثل زابل تبعید میکردند! خواهرم هم با بچههای کوچکش در این مناطق همراه همسرش بود و زندگی و جوانی دشواری را گذراند. گاهی هم از این زندان به آن زندان بهدنبال شوهرش بود که بداند در کدام زندان است و آیا زنده است یا نه و اگر زنده است چه زمانی آزاد میشود؟
در موسم «انقلاب شاه و ملت!؟»
در سال40و با انقلاب سفید؟! حقوق ماهانه 250تومان در آموزشوپرورش قم استخدام شدم. وقتی در روستا معلم بودم برای رأیگیری انقلاب سفید(شاه و ملت) به آنجا آمدند. رأیگیری در مدارس انجام میشد. با ماشین جیپ آمدند و یک پیت حلبی که در آن را قفل زده بودند و سوراخی برای انداختن رأی روی آن بود با هزار برگه رأی 800موافق و 200مخالف تحویل مدیر مدرسه دادند! گفتند: «از این برگههای موافق بدهید به مردم تا در صندوق بریزند مقداری از این مخالفها هم خودتان بریزید! ما روز بعد برای شمارش میآییم!». روز بعد(ششم بهمن) کدخدا و آقای رضایی، رئیس مدرسه آمدند و کنار صندوق نشستند. بعضی آمدند و رأی دادند. هر وقت هم کسی نمیآمد خودشان انگشت میزدند و رأی داخل صندوق میانداختند! بعد صورتجلسه کردند و رفتند. یک نفر گزارش داده بود که من رأی ندادهام و درست هم بود. آقای رضایی شیشه اتاق معلمها را شکست و شکایتی نوشت که همان شخص گزارشگر آمده و شیشه را شکسته و قصد دزدی یا خرابکاری داشته و شما روی حرف او حساب نکنید! من گفتم: آخر کار او نبوده! گفت: «شما حرف نزن الان بفهمند رأی ندادهای ساواک ما را میخواهد و گرفتار میشویم. بگذار همان که جاسوسی کرده خودش گرفتار شود!».
سال پرماجرای قم
روز بیستوپنجم شوال به مناسبت شهادت امام صادق(ع) از طرف آیتالله گلپایگانی و در مدرسه فیضیه مجلس سوگواری برگزار شد. مرحوم حاج انصاری واعظ به منبر رفت. عدهای مأمور که چماقهایشان را زیر لباس مخفی کرده بودند در جاهای مختلف مجلس نشسته بودند و از همان اول سخنرانی مدام صلوات میفرستادند تا مجلس را بر هم بزنند! طلبهای گفت: بگذارید آقا حرفش را بزند، اما فایدهای نداشت! وقتی شلوغ شد و مجلس به هم ریخت آقای علمی، از عالمان حوزه و متصدی مدرسه فیضیه در حال خارج شدن از مدرسه بود که یکی از مأموران با چماق به سر او زد! او اعتراض کرده بود که «چرا میزنی؟» گفته بود: «بگو جاوید شاه، زندهباد ولیعهد!» او هم به اجبار گفته بود! اما باز هم او را زده بود! گفته بود: «من که گفتم جاوید شاه چرا میزنی؟» مأمور جواب داده بود: «چون از ته دل نگفتی!». میگفتند طلبهای را هم از طبقه بالا به پایین پرت کردند و کشتند! چند طلبه در برابر در حجره آیتالله گلپایگانی ایستاده بودند که کسی به ایشان صدمه نزند! خلاصه درگیری و زد و خورد شدیدی بین مردم و ساواکیها پیش آمد.
بعد از این ماجرا امام خمینی(ره) در مدرسه فیضیه سخنرانی کردند. من لب حوض نشسته بودم و گوش میدادم. امام گفت: «ساواک به وعاظ گفته راجع به سه مطلب صحبت نکنید: نگویید اسلام در خطر است به اعلیحضرت توهین نکنید از اسرائیل هم چیزی نگویید. مگر شاه اسرائیلی است؟ همه بدبختی ما از این سهتاست. ای بدبخت ای بیچاره! انگلیسیها پدرت را آوردند و بردند و مردم خوشحال شدند از رفتن پدرت. تو مثل پدرت نشو که اگر بیرونت کردند مردم خوشحالی کنند...». سحر 2روز بعد قبل از اذان صبح در کوچهمان سرو صدایی شنیدیم. پدرم در را باز کرد تا ببیند چه خبر شده است. افسری داد زد: «در را ببند!». در هر خانهای مأموری گذاشته بودند. نگذاشتند هیچکس بیرون برود. بعد از طلوع آفتاب حاجآقا مصطفی خمینی از بالای پشتبام منزلش که روبهروی منزل امام بود گریهکنان فریاد زد: «آقا را بردند!».آن روز به صحن حرم حضرت معصومه(ص) رفتیم. آیتالله مرعشینجفی درس را تعطیل کردند و روضه موسیبنجعفر(ع) خواندند و در میان روضه گریزی به زندانی شدن امام زدند و به دستگیری ایشان اعتراض کردند. مردم بعد از این روضه به خیابانها آمدند و شعار سر دادند: «یا مرگ یا خمینی». در اثر تیراندازی 3 یا 4نفر کشته شدند که قبرشان در قبرستان نو نزدیک قبر مادرم است. اختناق شدیدی حاکم شد. امام در خانهای در قیطریه محبوس بودند. آیتالله حاج سیداحمد خوانساری به ملاقات ایشان رفتند و خبر سلامتی ایشان را به مردم دادند و کمی آرامش برقرار شد. مدتی بعد امام آزاد شد. دفعه بعد ایشان را به ترکیه و سپس نجف تبعید کردند.
تخممرغها را نشکنید!
زمانی که امام هنوز تبعید نشده بودند یکبار در تابستان آقایی به نام «جوانمردی» که از متدینین بازار قم بود رهبر انقلاب را به باغی در روستایی نزدیک قم دعوت کرد. امام با بعضی از دوستان ازجمله پدرم راهی روستا شدند. بعد از بازگشت پدرم برای ما تعریف کرد که روستاییان اسفند دود کردند و جلوی پای آقایخمینی تخممرغ به زمین میزدند و میشکستند! ایشان پرسیده بودند: «برای چه اینها را میشکنید؟» گفته بودند: «برای رفع چشم زخم!» امام گفته بودند: «اینها را نشکنید اسراف است تخممرغ را بخورید».
پدرم در قامت وکیل تامالاختیار امام
بعد از تبعید امامخمینی (ره) روزی حجتالاسلام معادیخواه یکی از اعلامیههای امام را در مسجد اعظم آستانه حضرت معصومه(س) خواند. بعد از خواندن اعلامیه مأموران ساواک سر و کلهشان پیدا شد. درگیری بین آنها و مردم هم شروع شد. من از راه رودخانه فرار کردم! البته در قدیم هم مثل امروز غیراز بعضی مواقع معمولاً فقط از وسط رودخانه آب رد میشد. این را گفتم که کسی فکر نکند من شناکنان از رودخانه رد شدهام!
بعد از تبعید حضرت امام پدرم وکیل تامالاختیار ایشان بود و بیت رهبر انقلاب اسلامی را اداره میکرد و شهریه طلاب را میپرداخت. در ایام سوگواری هم مجلس روضه در آنجا برقرار بود. بعد از مدتی ساواک در منزل امام را بست و 2مأمور کنار منزلشان گذاشت ولی باز کوچه شلوغ میشد و مردم برای دهنکجی به حکومت روزهای عید و عزا میآمدند و چارچوب در منزل امام را میبوسیدند و میرفتند! با بسته شدن در منزل امام حساب و کتاب وجوهات و پرداخت شهریه طلاب به منزل ما منتقل شد. وقتی مبلغ قابلتوجهی جمع میشد پدرم مرا شبانه به منزل آقای اعرابی، داماد امام میفرستاد که پولها را به ایشان برسانم و پولی در خانه ما نباشد. آقای اعرابی هم اول ماه پولها را در اختیار تقسیمکنندگان شهریه امام -که از طرف پدرم تعیین شده بودند- قرار میداد تا از طرف امام شهریه طلاب را بدهند. البته چون دفتر اسامی طلاب را ساواک از منزل امام برده بود پدرم دفتر مرحوم آیتالله گلپایگانی را گرفت و با استفاده از آن دفتری تنظیم کرد که براساس آن شهریه امام را بپردازد. یکبار که بعد از تبعید امام که هنوز در منزل امام باز و مراسم روضهخوانی برپا بود، یکی از واعظان معروف روی منبر پدرم را «آیتالله» خطاب کرد. بعد از پایان مراسم پدرم وقتی به منزل آمد تلفنی به او گفت: «دیگر این تعبیر را در مورد من بهکار نبرید». به پدرم گفتم: «حالا او شما را آیتالله خطاب کرده شما چکار دارید که اعتراض میکنید؟» گفت: «تو نمیفهمی محمود آیتالله، آقای گلپایگانی است، آیتالله، آقای خمینی است مراتب علمی باید حفظ شود».
یک روز به دندانسازی رفته بودم. برگشتم و هرچه در زدم پدرم در را باز نکرد! بعد از کلی معطلی یک مأمور شهربانی در را باز کرد و گفت: چه کار داری؟ گفتم:اینجا خانهمان است. گفت: بیا تو! تقیزاده، معاون ساواک و 5مأمور دیگر در حال بازرسی خانه بودند. بعضی از کتابها، دفتر شهریه و دفترچه بانک مرا که مبلغ یکصدریال در آن گذاشته بودم که شاید جایزه ببرم را بردند. اسم یکی از مقلدین امام که مبلغ قابلتوجهی وجوهات از اهواز آورده بود در دفتر بود. پدرم فوراً مرا به اهواز فرستاد و گفت: «برو او را پیدا کن و به وی بگو: رساله امام را از خانه بیرون ببر و اگر آمدند سراغت نگو مقلد امام هستم بگو مقلد آیتالله شاهرودی در نجف هستم! چون اسلامی در قم وکالت ایشان را دارد پول را به ایشان دادم تا به آیتالله شاهرودی برساند». تیرماه بود که شبانه بلیت قطار گرفتم و به اهواز رفتم. آن آقا را که آهنفروش بود پیدا کردم و پیغام را دادم. بعد از مدتی از طرف ساواک تماس گرفتند که بروم و دفترچه بانکم را پس بگیرم. بعد از چند روز مجددا مرا به ساواک احضار کردند. پرسیدند چه کسانی به منزلتان میآیند و با پدرتان ارتباط دارند؟ گفتم: «من مشغول تدریسم و شغلم معلمی است و از کارهای پدرم خبر ندارم!». چند سال بعد هم پدر را به تربت تبعید کردند که این تبعید 8سال به درازا کشید!
مبارز بیادعا
در زمان تبعید امام، نانوایی به نام حاجعلی ایرانپور از فداییان ایشان بود. چون پدرم نماینده امام بود بعضیها جرأت نمیکردند خودشان وجوهاتشان را برای پدرم بیاورند. در این مواقع او که شجاع و بیباک بود وجوهات را از آنها میگرفت و برای پدرم میآورد! گاهی هم اعلامیه امام را از نجف به ایران میرساند. یکبار اعلامیه را در بقچهای پیچیده و آورده بود که مأموران به او بدگمان شدند و او را دستگیر کردند. او در زندان بهشدت شکنجه شد و تا پای مرگ پیش رفت! سالها بعد از انقلاب او را در یک نانوایی در قم دیدم. اول او مرا شناخت و با هم یاد ایام گذشته کردیم. بیمناسبت ندیدم که یادی از او بکنم که مردی انقلابی بود و در عین حال بیادعا.
درگذشت مجتهدی پارسا
پدرم بعد از پیروزی انقلاب اسلامی با رأی مردم مشهد نماینده مجلس خبرگان شد. قبل از انتخابات از طرف صداوسیمای مشهد برای سخنرانی تبلیغاتی دعوت شد. پدرم در نواری صحبت کرد و نوار را همراه با عکساش به مشهد فرستاد و گفت: «من به مشهد نمیآیم هرکس رأی داد داد، ندادند هم ندادند!» با این حال حدود یکونیممیلیون نفر به ایشان رأی دادند. پاسدار و محافظ فرستادند که قبول نکرد و همیشه میگفت: «کسانی که ترور و شهید شدهاند غیر از آقای مطهری همه محافظ داشتهاند. خداوند باید انسان را حفظ کند». یک روز به ایشان گفتم: «میخواهند برایتان پاسدار بفرستند، قبول کنید. چرا اینقدر مخالفت میکنید؟» پدر گفت: «به 2پاسدار باید ماهانه 5هزار تومان از بیتالمال حقوق بدهند که مراقب من باشند! تازه من میخواهم بروم ماست و نان و سبزی بگیرم پاسدار دنبال خودم ببرم؟» چون دوست نداشتند پاسداری بفرستند که برایشان خرید کند و میخواستند خودشان کارهایشان را انجام دهند. گاهی هم که رانندهای نبود برای شرکت در جلسه خبرگان خودش با اتوبوس به تهران و سپس با تاکسی به جلسات میرفت. یکبار که نگهبان دیده بود پدر از تاکسی پیاده شده او را راه نداده و باور نکرده بود که نماینده خبرگان با تاکسی به مجلس برود!
یک روز در جوانی با پدرم در راهی میرفتیم نمیدانم چطور شد که یک قدم از او جلوتر افتادم! به من گفت: «برای من مهم نیست اما مردم وقتی ببینند فرزندی از پدرش جلو میافتد حمل بر بیادبی پسر میکنند!». این جمله آویزه گوش من شد که هرگاه با ایشان همراه میشوم یک قدم عقبتر حرکت کنم. در کوچه و خیابان به هرکس میرسید سلام میکرد، کاری نداشت که طرف روحانی است یا بازاری کارگر است یا باربر، همیشه تقدم در سلام داشت. معمولاً در خانه را که میبستیم محکم آن را به هم میزدیم میگفت: «در را اینجور نبندید کاملا در را جلو بیاورید و آهسته ببندید تا صدای آن مزاحم کسی نشود». گاهی به اتفاق به بازار میرفتیم و یک گونی برنج میخرید مثلاً به قیمت 50تومان(چون برنج کیلویی 29یا 30ریال بود). با باربر تمام میکرد که چقدر بدهم تا فلان جا ببری؟ میگفت: مثلاً 2تومان. پدرم میگفت: 15ریال میدهم و او قبول میکرد. وقتی به منزل میرسیدیم پانزده ریال او را میداد و 5 یا 10ریال هم اضافه به او میپرداخت و میگفت: بیا پدر جان این را هم بگیر! من میگفتم: او از اول میگفت 2تومان بدهید و شما چانه زدید و 5ریال آن را کم کردید و حالا به او میدهید؟ میگفت: «حقش همان 15ریال بود ولی حالا با دادن 5یا 10ریال اضافی او را خوشحال کردم و دیدی که دعا کرد و رفت». ریزهکاریهایی در زندگی داشت که بیشتر افراد به آن توجه نمیکنند. در یک کلمه باید بگویم او نمونهای از اخلاق اسلامی بود. پدرم بالاخره بعد از یک عمر زندگی با زهد و پارسایی در هجدهم اسفند سال 1367و در سن 84سالگی درگذشت. ایشان گفته بود در زمین بکر دفن شود و به پیشنهاد بعضی اقوام در بقعه سیوشش صحن بزرگ حرم مطهر حضرت معصومه(س) در بخشی که زمین بکر داشت به خاک سپرده شد. خدایش رحمت کند.