کاسبی که اعجوبه جنگهای نامنظم شد
یادی از سیدمجتبی هاشمی، فرمانده گروه «فداییان اسلام»، در جبههها در سالگرد شهادتش
مژگان مهرابی-روزنامهنگار
کاسب خوشنامی بود. منصف و باگذشت. بیشتر از آنکه به فکر کسب درآمد خود باشد حواسش به این بود که گره کوری را از زندگی کسی باز کرده یا مشکل مالیاش را برطرف کند. از دوست و آشنایی که پیششان اعتبار داشت پرسوجو میکرد کدام خانواده نیازمند است و باید حمایت مالی شود. برایشان کم نمیگذاشت. خیلیها را هم خودش پیدا میکرد. همه ترسش این بود که مبادا در همسایگیاش کودکی گرسنه یا بیلباس باشد و او بیخبر بماند. سیدغیراز حامی نیازمندان نورچشمی کسبه و مردم گذر هم بود. مرام لوطیوارش باعث شده بود نزد دیگران عزیز باشد. شهید «سیدمجتبی هاشمی» در روزهای اول جنگ کار و کاسبیاش را رها کرد و خود را به جبهه جنوب رساند. چون در خدمت سربازی آموزش تکاوری دیده بود از توانمندیاش استفاده کرد و در خرمشهر و آبادان حماسهها آفرید؛ آن قدر که خود را به جبهه جنوب رساند و فرمانده جنگهای نامنظم لقب گرفت. او بهدلیل دلاوریهایش خار چشم عراقیها و منافقین بود و سرانجام در 28اردیبهشت سال 64از سوی گروهگ منافقین ترور و به درجه رفیع شهادت نایل شد. سردار قاسم صادقی که در شکست حصر آبادان، سردار هاشمی را همراهی میکرده از خاطراتش میگوید.
دوستانش او را سید صدا میکردند. هیکل ورزیدهای داشت. وقتی در گذر راه میرفت همه نگاهش میکردند و در دل هیبت او را میستودند. اما آنچه باعث شده بود در دل مردم جا داشته باشد مرام لوطیوارش بود. آن را از گود زورخانه پولاد به یادگار داشت. نزد داییاش یعنی صاحب زورخانه خصلت پهلوانی را یاد گرفته بود. سیدسال 1319به دنیا آمد. پدربزرگش سیدهاشم قندی بود همان کسی که 3مسجد به نام «قندی» در تهران ساخت. پدرش بنکداری میکرد. اهل حلال و حرام بود و به این مسئله خیلی اهمیت میداد. سیدهم در همین خانواده بزرگ شده بود. تقوای بالایی داشت آن هم در عصر پهلوی که بیبندوباری یک امتیاز بهشمار میآمد. او هر از چندگاهی از خیابان وحدت اسلامی تا میدان تجریش را دوچرخهسواری میکرد تا به زیارت امامزاده صالح(ع) برود.
پای پدر و مادرش را میبوسید
سال 1338به خدمت سربازی رفت. دوره آموزشی او در پادگان «کلاهسبزها» بود. بی آنکه بداند تقدیر چه برایش رقم میزند و تمرینهای سخت نظامی چگونه در آینده به کارش میآید. با پایان دوره سربازی سیدسروسامان گرفت و کسبوکاری راه انداخت. سرش بهکار گرم و دلخوش بود به زندگی. تا اینکه مادر بساط ازدواجش را فراهم و او زندگی مشترکش را آغاز کرد. برخلاف ظاهر جدی، روحیهای لطیف و مهربان داشت. شبی نبود که سید به خانه بیاید و با بچهها کشتی نگیرد. تا ساعتها مشغول بازی با آنها میشد. سعی میکرد رفاه خانواده را فراهم کند. اما سیدخصلت زیبایی داشت و آن احترام گذاشتن به پدر و مادرش بود. در هر شرایطی که بود به پای آنها میافتاد و بوسهای نثار دست و پایشان میکرد. صادقی میگوید: «قدیمیهایی که سید را دیدهاند تعریف میکنند وقتی پدر یا مادر از جلوی مغازهاش رد میشد، کسبوکار را رها کرده و تا پای آنها را نمیبوسید نمیگذاشت عبور کنند. عادت دیگری هم داشت. هنگام ظهر یا غروب به ساعت نگاه میکرد و وقت نماز که میشد سر گذر میایستاد و با صدای بلند اذان میگفت. صدای زیبایی هم داشت. سوز کلامش هر رهگذری را جذب میکرد. چه کسانی که با صدای اذان او نمازخوان نشدند.» ماجرای اذان گفتن سیددر انظار به سالهای دور برمیگردد. دوران پیش از انقلاب. دهههای 40و 50 که تبلیغات ضد دین فراوان بود.
گوشواره اهدایی
سید روزها تا نزدیکی شب کار میکرد و بعد از آن به زورخانه پولاد میرفت. زورخانهای که مربوط به داییاش میشد. ساعتی در آنجا ورزش میکرد و سراغی از همسایهها میگرفت. کافی بود متوجه دستتنگی کسی شود. بیآن که کسی پی ببرد به یاریاش میرفت. صادقی میگوید:«یکبار خانمی با دخترش به مغازه او آمده بودند. دیده بود به جای گوشواره نخ در گوش دخترک است. وقتی متوجه کم بضاعتی آنها شد. شب گوشواره دخترش را برداشت و بهعنوان هدیه به دخترک داد».
عضو کمیته استقبال از امام(ره) بود
هنگام انقلاب اسلامی، سیددر مسیر دیگری قرار گرفت. او در همان روزهای پرتنش عضو کمیته استقبال از امام(ره) شد و فعالیت گستردهای برای ایجاد نظم و امنیت انجام داد. بیشتر وقتش را به این کار میگذارند. پس از پیروزی انقلاب با اغتشاش ضدانقلابها مسئولیت شناسایی خانههای فساد را برعهده گرفت. صادقی میگوید:«سید از کمک کردن به مردم ابایی نداشت. برای پیرمرد و پیرزنها و افراد ناتوان نفت میبرد. در تامین مایحتاج مردم کمتوان کم نمیگذاشت. حتی مغازهاش را به فروشگاه وحدت اسلامی تبدیل کرد و همه جور مواد غذایی میفروخت اما با قیمت پایین تا نیازمندان هم بتوانند راحت خرید کنند. در این کار دوستانش هم خیلی حمایت کردند».
حماسهآفرینی فداییان اسلام در خرمشهر
با شروع جنگ، کار و مغازه را رها کرد و به اهواز رفت. به دوستانش گفت جنگ شده و هر کس میتواند بیاید بسمالله. 100نفری مهیا شدن تا با او بروند. بعضیشان سلاح گرم داشتند و بعضیشان هم با دشنه و چاقو و پنجه بوکس آمدند. روی بازوی بعضی از آنها نقش و نگاری بود از خالکوبیهای دوران حبس. ظاهرشان هم اصلا مذهبی نبود. اما تعصب ملی داشتند. به اعتبار سیدهمراه او شدند. در شهر اهواز دکتر چمران را دیدند و همانجا دستور گرفتند که به آبادان بروند و در آنجا اسکان بگیرند. صادقی تعریف میکند: «سید با همراهانش خود را به شهید جهانآرا رساندند. حضورشان دلگرمی بود برای این فرمانده جوان. مجتبی نام گروهشان را هم فداییان اسلام گذاشته بود. در مقاومت34روزه خرمشهر شرکت کردند. خیلیشان شهید شدند. جهانآرا در وصف آنها گفته بود اگر این گروه نبودند خرمشهر 20روزه سقوط میکرد.»
جنگ تن به تن در روستای سادات
بعد از سقوط خرمشهر گروه فداییان اسلام به فرماندهای سیدمجتبی به آبادان آمد. به محض پیشروی عراق به سمت آبادان دست بهکار شده و با جنگ تن به تنی که داشتند اجازه ندادند که دشمن بهسوی آبادان بیاید. صادقی میگوید:«در روستای سادات جنگ تن به تن داشتیم. مجتبی از هیچچیز باکش نبود به دل دشمن میزد. تا اینکه توانستیم روستا را آزاد کنیم. همان موقع بود که محمدجواد تندگویان را اسیر کردند. قیامتی برپا بود. محمد یزدانی یکی از دوستان مجتبی رفت تا از رودخانه برای ما آب بیاورد اما گلوله تانک خورد و پیکرش صد پاره شد». شهیدهاشمی برای اینکه آبادان هم بهدست عراقیها نیفتد دستور داد خط پدافندی ایجاد شود. با اینکه مجروح شده بود عرصه نبرد را ترک نکرد. همپای دیگر مبارزان تا 40روز مقاومت کردند تا اینکه 17آذر 59عملیاتی شبانه انجام داده تا آبادان به دست دشمن نیفتد.
تروربه دست منافقین در مغازهاش
سید تا سال 64 در جبهه حضور داشت. اداره مغازه را بهدست کس دیگری سپرده بود و کمتر به تهران میآمد. رشادتهای او به گوش عراقیها و منافقین رسیده و درصدد ترورش بودند. او هر بار که از جبهه میآمد به جای وقت گذراندن با اهل و عیال بیشتر به سراغ خانواده شهدا و جانبازان میرفت تا اگر کم و کسری دارند تهیه کند. در هر محفلی حضور پیدا میکرد از اتحاد مردمی میگفت و اینکه باید گوش به فرمان رهبرشان باشند. صادقی لحظه شهادتش را تعریف میکند: «آخرین روزماه شعبان بود. سیدهم روزهدار. او دم غروب در مغازه را میبندد که به کمیته برود. در این حین 2خانم و چند بچه از راه میرسند و درخواست لباس میکنند. میگویند که از راه دوری آمدهاند و سخت است که برگردند. سیدهم دلش میسوزد و در مغازه را باز میکند. بدون اسلحه. در این حین منافقان سوار بر موتور وارد مغازهاش شده و او را تیربارانمیکنند.»