محبوبه معراجیپور در کتاب «چایخانه» سراغ لایههای پنهان دفاعمقدس رفته است
شهدا راه را برای من باز کردند
محبوبه معراجیپور، نویسنده کتاب چایخانه، برای جمعآوری خاطرات زنان ایثارگر با چند شمارهای که بهدست آورده بود تماس میگیرد اما هیچکدام از بانوان تمایلی به انجام مصاحبه ندارند. به او میگفتند: «ما کاری نکردهایم، هرچه بوده برای رضای خدا بوده و نمیخواهیم با حرف زدن در این باره، اجرمان ضایع شود». اما او تصمیم گرفته بود هر طور شده بداند در پایگاه شهید علمالهدی اهواز چه اتفاقاتی افتاده و زنان ایثارگر در آن مقطع خاص زمانی چه کارهایی کردهاند. ماحصل تلاش او شد کتاب «چایخانه» که سال91منتشر شد.
چه شد که سراغ نوشتن کتابهایی با موضوع دفاعمقدس رفتید؟
سال1379از طرف دانشگاه به منطقه عملیاتی جنوب رفتیم. وقتی به خرمشهر رسیدیم، روز اول و دوم به ما خیلی خوش گذشت. بیشتر جنبه تفریحی داشت اما گردش روز سوم متفاوت بود و از نخلهای بیسر شروع شد. از روز سوم تا هشتم همراه راوی به مناطق مختلف جنگی رفتیم و در جایجای شهر از ایثار رزمندگان و مقاومت مردم شهر شنیدیم. همانجا با خودم عهده بستم و از شهدا خواستم تا به من کمک کنند بتوانم قلمام را در راه معرفی لایههای پنهان دفاعمقدس بهکار بگیرم. وقتی به تهران برگشتیم، خود شهدا راه را برای من باز کرد. باخبر شدم که انجمن قلم کلاسهای آموزش نویسندگی برگزار کرده و من که مشتاق نوشتن بودم در این کلاسهای آموزشی شرکت کردم. نخستین داستانم را بیش از 12بار بازنویسی کردم. وقتی در مسابقه کشوری دفاعمقدس در همان سال شرکت کردم، داستان من حائز رتبه اول شد.
روند پرداختن به چنین سوژهای که بهنظر کار آسانی هم نبوده را توضیح دهید.
حاجآقا شاکری از جانبازان ایثارگر نخستین کسی بود که به من گفت چنین محلی در اهواز بوده است. من هم دوست داشتم از زنان و مردانی بنویسم که در پشت جبهه حماسه آفریدند، وقتی نام چایخانه یا همان پایگاه شهید علمالهدی اهواز را شنیدم، عزمام را جزم کردم تا بهدنبال اطلاعات بیشتری در این زمینه باشم. تا سال90فقط چند گزارش کوتاه از این پایگاه در چند روزنامه منتشر شده بود و بهنظر من در مقابل کار عظیم بانوان فعال در این مرکز، حق مطلب ادا نشده بود.
چطور توانستید به زنان اهوازی یا زنانی که از سایر استانها اعزام میشدند دسترسی پیدا کنید؟
خانم موحدیمهر که میان بانوان ایثارگر به نام خانم موحد شهرت دارند، هماهنگکننده اعزام زنان داوطلب به اهواز بودند. 3ماه تمام با خانم موحد تماس میگرفتم که مصاحبه کنند و بگویند در چایخانه چه گذشته، اما قبول نمیکردند. معتقد بودند کارشان برای رضای خدا بوده و نیازی به بازگو کردن نیست. بالاخره با اصرار من و قسم دادن به خون شهدا، حاضر به مصاحبه شد و مرا به خیریه محبان نبی دعوت کرد؛ جایی که همراه زنان خیّر برای دختران بیبضاعت جهیزیه تهیه میکردند. بخشی از مصاحبهها را انجام دادم. خانم موحد برنامه سفر به جنوب را تدارک دید و گفت نزدیک به 10هزار نفر از خانمها از سراسر کشور آمدند و رفتند و در این پایگاه خونشویی کردند اما این افرادی که من شما را نزد آنها میبرم بیشترین سهم را در پایگاه داشتند. کار هر شب و روز این خواهران ایثار محض بوده. با هماهنگی خانم موحد، چندبار به اهواز رفتم و با حدود 200نفر از خانمها مصاحبه کردم. به اصفهان، شیراز، مشهد، کرمانشاه و آبادان هم رفتم. اطلاعات بسیار خوبی بهدست آوردم. داستانهای عجیبی شنیدم. ازجمله اینکه مادری موقع شستن لباسهای خونی رزمندگان، لباس و کارت شناسایی فرزندش را میبیند و متوجه میشود فرزندش شهید شده است. بارها تکههای بدن شهدا را میان لباسها پیدا و آنها را در باغچهای همانجا دفن میکردند. برخی از این زنان براثر شستن لباسهای شیمیایی، دچار مشکلات تنفسی و پوستی شدند. هیچکدام بهدنبال ثبت سوابقشان نرفتند. میخواستند در گمنامی باقی بمانند.