• شنبه 6 مرداد 1403
  • السَّبْت 20 محرم 1446
  • 2024 Jul 27
شنبه 17 اردیبهشت 1401
کد مطلب : 159838
+
-

پای تخته سیاه، با کودکان‌کار

روایت تعدادی از معلمان داوطلب از سال‌ها آموزش به کودکان کار و مهاجر در محله‌های آسیب پذیر

گزارش
پای تخته سیاه، با کودکان‌کار

زهرا جعفرزاده، روزنامه‌نگار

کف ‌دست‌‌های مجتبی سیاه است؛ به رنگ چشمانش، به رنگ مژه‌های بلند و موهای تنک و نازکی که بالای لب‌هایش سبز شده. اسپری و فرچه‌ زردش را تکیه می‌دهد به دیوار گوشه حیاط و می‌دود به سمت کلاس؛ یک ساعتی است که خاله رویا، کتاب را باز کرده و بلند می‌خواند: 
« بابا آب داد.»  منیر، روزهای آخرش را در مدرسه می‌گذراند، تعطیلات نوروز، نامزدش کردند. پسرعمویش 15سال از خودش بزرگ‌تر است و در پیتزافروشی برای 500هزار تومان کارگری می‌کند. خاله ستاره آنقدر رفت‌وآمد تا پدر را راضی کرد همین چند ماه مانده به پایان سال، درسش را بخواند و بعد برود خانه شوهر.  احمد، شاگرد دیگری است که نیمکت، تخت‌خوابش شده  است. ساعت‌ها پشت چراغ قرمز، اسپند دود می‌کند و حالا خسته است. آرنج را عمود کرده بر میز و چرت می‌زند.

 دختران را شوهر می‌دهند، پسران را کارگر می‌کنند
رویا منوچهری، معلمی است که 11سال به کودکان کار و مهاجر آموزش داده است. شاگردانش افغانستانی، ایرانی و پاکستانی‌اند. اغلب هم دستفروش‌ هستند و پشت چراغ‌قرمزها کار می‌کنند. کودکان ایرانی، معمولا مدارک هویتی ندارند؛ مثل شناسنامه؛ به همین دلیل نمی‌توانند مدرسه رسمی بروند و در کلاس‌های درس کنار سایر مهاجران بنشینند و درس بخوانند. ‌رویا می‌گوید: «با پیگیری تیم‌های حقوقی انجمن‌هایی که برای کودکان کار می‌کنند، برخی از کودکان شناسنامه‌دار و راهی مدرسه شدند.» 
آموزش اولویت خانواده این کودکان نیست، خانواده‌های آسیب‌دیده در فکر معیشت، کودکان را راهی خیابان‌ها و کارگاه‌های کوچک و زیرزمینی می‌کنند و حالا‌ رویا و معلمان دیگر در تلاش‌ هستند تا این کودکان را از خیابان‌ها و کارگاه‌ها به پشت نیمکت‌های درس بکشانند: «حتی بعد از طرح فرمان که به این کودکان اجازه درس خواندن در مدارس رسمی را می‌داد، خانواده‌ها به‌دلیل شرایطی که دارند، نتوانستند بچه‌ها را به مدرسه بفرستند.»
رویا، معلم داوطلب است. مدتی با بهزیستی کار کرده و یک‌بار به‌طور اتفاقی جذب آگهی یکی از ان‌جی‌اوهایی شده که می‌خواستند در محله دروازه‌غار، برای کودکان جشن شب یلدا برگزار ‌کنند: «وقتی وارد دروازه غار شدم، خیلی تحت‌تأثیر قرار گرفتم. ما همیشه برای خرید پرده و پارچه و لوازم آشپزخانه به شوش و مولوی می‌رویم، اما هیچ‌وقت تصور نمی‌کنیم که پشت این مغازه‌ها، آدم‌ها در چه شرایطی زندگی می‌کنند. وقتی این محله‌ها را دیدم، متوجه شدت آسیب‌دیدگی کودکان شدم. کودکان پابرهنه در کوچه‌ها می‌دویدند، لباس‌هایشان کهنه بود، ظاهرشان و رنگ صورتشان، نشان از سوءتغذیه شدیدشان داشت؛ همان بار اول کافی بود تا تصمیم بگیرم برای این کودکان کاری انجام بدهم. البته طی 10سال گذشته وضعیت این کودکان در این محله‌ها با کمک مؤسسه‌های مردمی، بهتر شده است.»
رویا در سال‌های اول، هفته‌ای یک تا 2روز برای این کودکان کلاس آموزشی برگزار می‌کرد. بعدها خودش به فکر راه‌اندازی مرکزی برای حمایت از این کودکان افتاد: «درس‌هایی که در مدارس به این کودکان آموزش داده می‌شد را به آنها یاد می‌دادیم، به مناطق مختلف آموزش و پرورش نامه‌ می‌زدیم و به آنها توضیح می‌دادیم بچه‌هایمان چه شرایطی دارند، آنها هم کتاب‌ می‌فرستادند.» 
کودکان اغلب خانواده‌های مهاجر و آسیب‌دیده، هر روز 6صبح «برپا» دارند، اما مقصد، کلاس‌های درس نیست: «بیشتر این بچه‌ها خانواده‌های معتاد دارند، ما مدت‌ها با خانواده‌هایشان صحبت کردیم تا آنها راضی شدند روزی 3،2 ساعت بچه‌هایشان را به کلاس‌های درس ما بفرستند. ما در این کلاس‌ها جز کتاب‌های درسی، آموزش‌های هنری، ورزشی و مهارت‌های زندگی را هم یاد می‌دهیم.»
برای کودکان سرچهارراه و کارگاه‌ها سخت است پذیرفتن اینکه مشتریانشان، معلم‌هایشان شده‌‌اند. برایشان باورپذیر نیست که افرادی تا این اندازه با آنها مهربان‌ هستند: «خشم این بچه‌ها به‌دلیل شرایطی که دارند، نسبت به سایر افراد جامعه، بسیار زیاد است. آنها چشم که باز کرده‌اند، شاهد نابرابری بوده‌اند و کسی نبوده نیازهایشان را برآورده کند. ما نمی‌توانیم توقع زیادی از این کودکان داشته باشیم.» مهارت‌های زندگی، بخش قابل‌توجهی از آموزش‌های این کودکان است. آنها در خیابان‌ها مورد انواع آزارها قرار می‌گیرند، گاهی دزدیده و فروخته می‌شوند و اورژانس اجتماعی و پلیس وارد کار می‌شود. کودکان خسته از خیابان که به کلاس‌های درس پناه می‌برند، یکباره غیب می‌شوند. دختران بیشتر از پسران: «در این خانواده‌ها، دختران را خیلی زود شوهر می‌دهند. تصور کنید کودکی که استعدادهایش شکوفا شده، به درس علاقه‌مند شده، یکباره دیگر به کلاس‌ها نمی‌آید، وقتی پرس و جو می‌کنیم، متوجه می‌شویم ازدواج کرده است. این برای ما یک سرخوردگی است. برای پسران به شکل دیگری دچار سرخوردگی می‌شویم. آنها را هم وادار می‌کنند سر کارهای جدی‌تری بروند. خیلی‌ از این افراد برای 50، 100هزار تومان بیرون از خانه کار می‌کنند تا برای پدر و مادرشان مواد‌مخدر بخرند.»
رویا می‌گوید برای دختران افغانستانی اغلب از 10، 11سالگی خواستگار می‌آید، از 30، 40دختری که سر کلاس‌ها می‌آیند شاید تنها 3،2 نفرشان به پایه‌های بالاتر برسند. البته هنوز هیچ‌کدامشان به مرحله دیپلم نرسیده‌اند.
معلمان داوطلب که برای کودکان کار و مهاجر کار می‌کنند، چالش زیاد دارند. آنها تنها معلم این کودکان نیستند، مددکار و مشاور هم هستند و درگیر تمام مسائل خانوادگی و مالی این کودکان هم می‌شوند: «ما هر روز یک چالش جدید داریم، برای این کودکان در خانه اتفاقات عجیب و غریبی می‌افتد، یک شب کودک را به‌شدت کتک می‌زنند و فردا با دست و پای کبود سر کلاس حاضر می‌شود. موردی داشتیم که بچه را در خانه داغ کرده بودند و فردایش با بدن سوخته پیش ما آمد. این بچه‌ها شاهد اتفاقات بسیار بدی در خانه‌ها هستند و زمانی‌که وارد فضای آموزشی می‌شوند، شروع می‌کنند به برون‌ریزی که اغلب به‌صورت خشونت، گریه و لج‌بازی خودش را نشان می‌دهد. دختران ما خیلی وقت‌ها حالت‌های افسردگی دارند، گاهی سر کلاس می‌آیند و از ما می‌خواهند که فقط به آنها غذا بدهیم و بگذاریم که بخوابند. ما از دیدن این بچه‌ها به‌شدت اذیت می‌شویم، آنها را به مشاوره می‌فرستیم و سعی می‌کنیم کمک‌شان کنیم.»

  درس اولویت‌شان نیست
کودکان اغلب خسته‌اند و برخی سرکلا‌س‌ها می‌خوابند. خاله ستاره کاری به کارشان ندارد و می‌گذارد بخوابند. بچه‌های کار همیشه خسته‌اند، صبح‌ها خسته از درگیری‌های خانه و شب‌ها کلافه از ساعت‌ها کار در چهارراه‌ها و متروها و اتوبوس‌ها. آنها یا دست‌فروش‌ هستند یا کارگر یا سرچهارراه‌ها شیشه‌ پاک و اسپند دود می‌کنند. خاله ستاره، افغانستانی است، اما می‌گوید که هیچ‌وقت تجربه‌های تلخ و سختی مانند این کودکان نداشته است. در تهران به دنیا آمده و کارهای خانگی کرده: «ما هیچ وقت در خیابان کار نکردیم و محله‌مان مهاجر نشین نبود. هیچ‌وقت تصور نمی‌کردم دنیای این کودکان مهاجر تا این اندازه تلخ و سخت باشد.» ستاره رستمی، 36ساله است و 2دختر دارد؛ 10ساله و 7ماهه. 7سال پیش خیلی اتفاقی معلم این کودکان شد و به عضویت «شبکه یاری کودکان کار» درآمد. او تا مقطع پیش‌دانشگاهی درس خوانده و حالا معلم پیش‌دبستانی تا پنجم ابتدایی است: «برای من فرقی نمی‌کند که بچه‌ها اهل کجا هستند، بیشتر این بچه‌ها، کودکان کارند و شرایط خودشان را دارند، خیلی‌وقت‌ها شده که دیر بیایند و درس نخوانند یا مشق‌هایشان را ننویسند، ما خیلی به آنها سخت نمی‌گیریم.» ستاره رستمی می‌گوید که این کودکان مهاجر مدارک هویتی ندارند و اغلب به‌صورت غیرقانونی زندگی می‌کنند، امکان تحصیل رسمی مثل سایر بچه‌ها ندارند و نمی‌توانند به‌راحتی وارد دانشگاه شوند، آنها آینده روشنی برای خود نمی‌بینند، هرقدر هم که استعداد داشته باشند، باز هم امید چندانی ندارند: «پدر و مادرها به دخترانشان می‌گویند تا کی‌ می‌خواهید درس بخوانید؟ آخرش که باید شوهر کنید. بچه‌ها اینها را می‌دانند.» ستاره‌، هر روز و هر شب، درگیر مشکلات این کودکان است؛ آنقدر که یک دوره به‌دلیل فشار روحی، پزشک از او خواست تا در خانه بماند. 3ماه خانه‌نشین بود، اما آنقدر کابوس دید و آنقدر گریه کرد که همسرش از او خواست دوباره به مدرسه برگردد: «آن 3ماه، هر شب، خواب بچه‌ها را می‌دیدم که دست‌شان را به سمت من دراز کرده‌اند و کمک می‌خواستند، هر صبح، هر شب، در فکر آنها بودم، در نهایت ناچار شدم برگردم.»  ستاره می‌گوید خانواده این کودکان درگیر فقر و مشکلات معیشتی هستند؛ آنها آسیب‌های زیادی دیده‌اند و کودکانشان در کوچه و خیابان‌، در معرض اتفاقات خطرناکی قرار دارند: «به یکی از کودکان در خیابان تجاوز شده بود، ما خبر نداشتیم، مدت‌ها سر کلاس پرخاشگری می‌کرد، پدرش اعتیاد داشت و مادرش کار می‌کرد، رفتارهای خاصی داشت، من متوجه حالت‌هایش شدم و در نهایت با تیم مددکاری صحبت کردیم، وقتی روانکاو آمد، از میان صحبت‌هایش متوجه شدیم که چه اتفاقی برای او افتاده است.»

ترک‌تحصیلی‌ها رها نمی‌شوند
اغلب کودکان کار و مهاجر، با سال‌ها تأخیر سر کلاس‌های درس می‌نشینند، آنها تا آن زمان حتی یک مداد دست نگرفته‌اند، کتابی ندیده‌اند و دفتری نداشته‌اند و در 8، 9سالگی الفبا را می‌آموزند: «این بچه‌ها هیچ سوادی ندارند؛ درحالی‌که باید در کلاس چهارم یا پنجم باشند. گاهی نزدیک به 2سال طول می‌کشد تا کودکی آب و بابا را یاد بگیرد.» مریم علی‌محمدی بیشتر از 5سال سابقه معلمی برای این کودکان را دارد. فارسی و درس‌های کلاس اول را به این کودکان آموزش می‌دهد. 31ساله است و مهندسی کامپیوتر خوانده است. او قبلا برای کودکان محله «خاک سفید» تهران معلمی کرده و حالا چندسالی است که در یکی از مؤسسه‌های مردمی در مازندران، مشغول تدریس این کودکان است: «تا قبل از سال 92، کودکان مهاجر هم سر کلاس‌های درس حاضر می‌شدند، اما وقتی ورود افغانستانی‌ها به مازندران ممنوع شد، این کودکان هم همراه خانواده‌هایشان به شهرهای دیگر مهاجرت کردند و دیگر کمتر با آنها کار می‌کنیم؛ البته گاهی هم می‌آیند، اما حضورشان موقتی است و اغلب هم زباله‌گردند.»  مریم می‌گوید که برخی از محلات حاشیه‌ مازندران، شباهت زیادی به محلات حاشیه‌ تهران دارد؛ حتی بسیاری از کسانی که در محلات حاشیه و آسیب‌دیده تهران زندگی می‌کنند، اقوامی در مناطق حاشیه ساری دارند. خیلی از بچه‌های تهران را در همین محله‌ها هم بینیم: «ما در برنامه‌های شناسایی این کودکان، با افرادی مواجه می‌شویم که ساکن خاک سفید، دروازه غار و محله لب‌خط تهران هستند و برای مدتی به این شهر می‌آیند. دستفروشی در میان این کودکان زیاد است؛ هر چند که معضلات و آسیب‌های این محله کمی متفاوت با تهران است. بچه‌های اینجا درگیر بزه هم می‌شوند.» با این همه اما مریم می‌گوید که کودکان برای آمدن سر کلاس‌های درس، علاقه زیادی دارند و ارتباط خوبی می‌گیرند. آنها سر کلاس‌ها خشونت‌شان را کمتر می‌کنند: «این کودکان آنقدر در فضای خانه و محله آسیب دیده‌ و مهر ندیده‌اند که وقتی سر کلاس‌ها می‌آیند در ابتدا ارتباط‌گیری‌شان سخت است، آنها باور نمی‌کنند عده‌ای آمده‌اند تا به آنها یاد بدهند.آنها این‌همه مهربانی ندیده‌اند. اوایل واکنش‌های زیادی نشان می‌دهند؛ به همین دلیل بسیاری از معلمان قبل از شروع کار با این کودکان دوره‌های آموزشی می‌گذرانند.»  بسیاری از معلمان این کودکان نیاز به مشاور دارند، آنها باید بدانند که با کودکان آسیب‌دیده چطور باید رفتار کرد: «برای ما خیلی لذتبخش است که بچه‌ها بعد از یادگیری الفبا، نخستین اسمی که دوست دارند بنویسند، اسم معلمشان است.» مریم را خاله صدا می‌کنند و به همین اندازه هم ارتباطشان صمیمی است: «ما بچه‌هایی که ترک تحصیل می‌کنند را رها نمی‌کنیم، از آنها می‌خواهیم به کلاس‌های هنری و ورزشی بیایند. همین اتفاق سبب می‌شود تا دوباره به درس خواندن علاقه‌مند شوند. برای بچه‌های ما از این اتفاقات زیاد افتاده است؛ حتی در کنکور هم قبول شده‌اند.» مریم هم از وضعیت ازدواج زودهنگام کودکان، به‌عنوان عامل ناکامی معلمان یاد می‌کند. او می‌‌گوید بسیاری از این دختران، ازدواج‌های بدی می‌کنند و بعد از ازدواج تماس می‌گیرند و از وضعیت سخت‌شان می‌گویند.

 کودکان افغانستانی مضطرب‌تر شده‌اند
سمیه امیری 37ساله، تجربه مشابهی با معلمان دیگر دارد. او از سال 90برای کودکان کار و مهاجر معلمی کرده و از مدت‌ها قبل به‌دلیل کرونا، بیشتر کلاس‌ها را به‌صورت مجازی برگزار کرده است. حالا کلاس‌های مجازی به‌تدریج در حال جایگزینی با کلاس‌های حضوری است: «مشاهدات ما نشان می‌دهد خانواده این کودکان فقیرتر شده‌اند، ما نشانه‌های این فقر را در سوءتغذیه این کودکان می‌بینیم. آنها مشکل معیشت دارند و میزان فقر، تعداد ساعت‌های حضور در کلاس‌شان را مشخص می‌کند.» اغلب شاگردانش ساکنان محله‌های گمرک، راه‌آهن و خیابان وحدت اسلامی‌اند. سمیه حالا بیشتر از قبل متوجه تغییرات روحی بسیاری از این کودکان شده است.
 او می‌گوید پس از اتفاقات اخیر در افغانستان بسیاری از این کودکان، مضطرب و نگران شده‌اند. آنها اقوامی در افغانستان دارند که نگران سرنوشت‌شان هستند. این تغییر را در نوشته‌ها و نقاشی‌هایشان می‌بینند: «وقتی به بچه‌ها نقاشی با موضوع آزاد می‌دهیم، آنها شعله‌های آتش و تانک می‌‌کشند، پناهگاه نقاشی می‌کنند، آدم‌های در حال فرار را می‌کشند. حتی مادرانشان می‌گویند که آنها اغلب‌ شب‌ها، کابوس می‌بینند و این موضوع روی میزان تمرکزشان در درس‌ها هم تأثیر می‌گذارد.»  حالا همین شرایط معلمان را هم درگیر کرده، آنها ناخودآگاه وارد زندگی شخصی این کودکان می‌شوند، برخلاف معلمان مدارس رسمی که تنها چند ساعت با این کودکان در ارتباط هستند. معلمان کودکان کار و مهاجر، به‌طور مستقیم با روحیات این کودکان ارتباط دارند. باید به آنها کنترل خشم و شناسایی احساسات را یاد بدهند: «گاهی برخی کودکان با چاقو و زنجیر به کلاس می‌آیند؛ چون در محله‌هایی زندگی می‌کنند که خفت‌گیری و درگیری زیاد است.
 ما باید بتوانیم طوری با آنها رفتار کنیم که آنها از این وسایل استفاده نکنند. تعدادی از این کودکان درگیر پرونده‌های خلاف هستند، پسران این خانواده‌ها خیلی زود وارد جهان بزرگسالی می‌شوند و خشونت زیادی را تجربه می‌کنند.»

نکته‌ها
 «رویا منوچهری» معلم داوطلب با 11 سال آموزگاری برای کودکان کار و مهاجر:

بیــشــتر این بچـــه‌ها خانواده‌های مـــعـــتاد دارنــــد، مـــــا مـــدت‌ها با خانواده‌هــــایشــان صحبت کردیم تا آنها راضی شدند روزی 3-2 ساعت بچه‌هایشان را به کلاس‌های درس ما بفرستند. سرکلاس نگه‌داشتن این کودکان کار آســانی نیـســـــت. خشم این بـچه‌ها به دلــــیل شـــرایـــطی که دارند، نسبت به سایر افراد جامعه، بسیار زیاد است، آنها چشم که باز کرده‌اند، شاهد نابرابری بوده‌اند. کسی نبوده نیازهایشان را برآورده کند. ما نمی‌توانیم توقع زیادی از این کودکان داشته باشیم

برای این کودکان در خانه اتفاقات عجیب و غریب می‌افتد، یک شب کودک را به شدت کتک می‌زنند و فردا با دست و پای کبود سر کلاس حاضر می‌شود، یا موردی داشتیم که بچه را در خانه داغ کرده بودند و فردایش با بدن سوخته پیش ما آمد. این بچه‌ها شاهد اتفاقات بسیار بدی در خانه‌ها هستند و زمانیکه وارد فضای آموزشـــی می‌شــوند، شروع می‌کنند به برون ریزی که اغلب به صورت خشونت، گریه و لج‌بازی خودش را نشان می‌دهد

ستاره رستمی، معلم افغانستانی:
این کودکان مهاجر مدارک هویتی ندارند و اغـــلـب به صورت غـــیرقــانــونــی زنـدگی مــــی‌کـــنــــنــــد، امکـان تحصیل رسمی مثل سایر بچه‌ها ندارند و نمی‌توانند به راحتی وارد دانشگاه شوند، آنها آینده روشنی برای خود نـــمی‌بیننــد، هر چقدر هم که استعداد داشته باشند، باز هم امید چندانی ندارند: پـــدر و مـــــادرهــــا به دخترانشان می‌گویند تا کی‌ می‌خواهید درس بخوانید؟ آخرش که باید شوهر کنید. بچه‌ها این‌‌ها را می‌دانند

«سمیه امیری» معلم کودکان آسیب‌دیده:
گاهی برخی کودکان با چاقو و زنجیر به کلاس می‌آیند، چون در محله‌هایی زندگی می‌کنند که خفت گیری و درگیری زیاد است. ما باید بتوانیم طوری با آنها رفتار کنیم که آنها از این وسایل استفاده نکنند. تعدادی از این کودکان درگیر پرونده‌های خلاف هستند، پسران این خانواده‌ها خیلی زود وارد جهان بزرگسالی می‌شوند و خشونت زیادی را تجربه می‌کنند
 

این خبر را به اشتراک بگذارید