خاطرهای از یک جامانده
کتاب «نونی صفر» نوشته سیدحسن شکری، شامل خاطراتی از رزمندگانی است که دوستانه و برادرانه پا به پای هم از مرزهای میهن اسلامی دفاع کردهاند. شکری در بخشی از این کتاب خاطرهای از عملیات والفجر 8 را روایت میکند که به شهادت مظلومانه دوست و همرزمش امیرآریافر منجر شده است:
«در حال بازگشت به خط اول بودم که در بین راه هلیکوپترهای توپدار عراقی پیدا شدند و شروع به شلیک کردند. خودم را به دشواری در چالهای انداختم. راکتها در اطرافم زمین را شخم زدند. امیر معرفی، دوشکا را آورده بود و داشت آن را کار میگذاشت که تیربار یکی از بچهها را برداشتم و آن را روی شانه خواجه حسینی گذاشتم و به سمت هلیکوپترها شروع کردم به تیراندازی. هلیکوپترها کمی عقب کشیدند. از آنجا به سرعت حرکت کردم و سری به بچههای دیگر زدم. همه درون سنگر بودند. در میان آن شلوغی امیر آریافر، غذا پخش میکرد. داشتم بر سرش داد میزدم چرا بیرون آمدی که دوباره هلیکوپترهای عراقی آمدند. یکی از آنها شروع به تیراندازی کرد. بیدرنگ خودم را جلوی هلیکوپتری که شلیک میکرد رساندم. با آرپی جی شلیک کردم. گلوله با فاصله کمی از مقابل دماغه هلیکوپتر گذشت. سریع به طرف دوشکا دویدم و تیراندازی را شروع کردم. ناگهان یکی از هلیکوپترها یک راکت به طرفم شلیک کرد. دوشکا را رها کردم و روی زمین شیرجه رفتم. تا مدتی از هلیکوپترها خبری نشد. به عقب برگشتم، یعنی کنار همان سنگری که از آریافر جدا شده بودم. وضع آنجا کاملا تغییر کرده بود. انگار انفجار خمپاره همهچیز سنگر را آشفته کرده بود. بچهها گریه میکردند. داد زدم چرا گریه میکنید. صدایی آشنا گفت: «خمپاره 120کنار آریافر خورد و دو پایش را قطع کرد.» شوریده حال خودم را به بچههایی رساندم که داشتند امیر را با برانکاردی به عقب میبردند. همه اشک میریختند. جلوی خودم را گرفتم. گفتم بگذاریدش زمین و برگردید. من بالای سرش میمانم و منتظر میشوم تا آمبولانس بیاید. نشستم پای برانکارد. صورت معصوم و زیبای امیر خاکی شده بود. درد میکشید. نفس منقطعی داشت. دیگر با او تنها بودم و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. گریه امانم را گرفته بود. صورتش را بوسیدم. دستش را بوسیدم ولی دلم آرام نگرفت. نمیدانم چقدر ولی فکر میکنم 10دقیقهای با او درددل کردم. آنقدر گریان و نالان با او حرف زدم تا آمبولانس آمد. همین که آمبولانس ایستاد، امیر آخرین نفسش را کشید و... دیگر تحمل ماندن در آنجا را نداشتم. گریهکنان بهسوی خط برگشتم. نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. زارزار گریه میکردم. در دل خطاب به امیر گفتم: «امیرجان! داداش خوبم! یادت نره توی آن عالم دست ما را هم بگیری...».