اول شخص مفرد
مدینه النبی؛ مردی که فراموشش نمیکنم
منصور ضابطیان|نویسنده و روزنامهنگار:
روز آخری است که در مدینه منوره هستم. در همه این روزها، تنها کار مهمی که کردهام نشستن در حرم و نماز خواندن بوده؛ در جاهای مختلف حرم، در مقامها و بابهای مختلف. اما یکجا هنوز مانده، مهمترین جا... محراب رسول اکرم(ص). اینجا مهمترین جایی است که همه مسلمانان آرزوی نماز خواندن در آنجا را دارند. امروز روز آخر است و نهایت آرزویم این است که آنجا نماز بخوانم. میروم با این نیت... میرسم. شلوغ است، شلوغ شلوغ. شلوغتر از هر روز. غیرممکن است که امروز هم این اتفاق بیفتد. حتی راه پیدا کردن در بین جمعیت هم غیرممکن بهنظر میرسد، چه برسد به توفیق پیدا کردن برای نماز خواندن در آن فضای 20متری. با سری کج و کمی دلخور میایستم در گوشهای و تماشا میکنم. ناگهان احساس میکنم یک جای خالی هست که پر نشده. آن هم کجا؟ درست در پشت محراب. باورم نمیشود، اما باید به چشمانم اعتماد کنم. به آب و آتش میزنم و خودم را میرسانم به آن نقطه خالی؛ جایی استثنایی. اگر 1400سال پیش بود، درست در لحظهای که من به سجده میرفتم، سرم به کف پای پیامبر(ص) میخورد! شروع میکنم به نماز خواندن؛ پی در پی. وقفه نمیاندازم که مبادا شرطهها اشاره کنند که نمازم را تمام کنم... حال خوبی دارم. خوشحالم اما هوایم، هوای گریه نیست، نمیدانم چرا... شاید چون اساساً کم گریه میکنم. نمازهای پیدرپی که تمام میشود، دچار عذاب وجدان میشوم. احساس میکنم، بیش از آنچه باید این جای استثنایی را اشغال کردهام و باید دل بکنم. برمیگردم تا ببینم آیا ایرانی منتظری را میبینم که به او اشاره کنم و جای خود را به او بدهم. سرم را که بر میگردانم، چشم در چشم میشوم با مرد عربی که دارد نماز میخواند. دستش را بالا میآورد و اشاره میکند که 2رکعت دیگرهم بخوانم. برایم عجیب است اما تصمیم میگیرم به سفارشاش عمل کنم. اما باید برای چهکسی نماز بخوانم؟ برای همه خواندهام؛ برای مادرم، برای آرامش روح پدرم، برای خواهر و برادرهایم، برای دوستانم و برای خیلیهای دیگر. این را باید به نیت چهکسی بخوانم؟ ناگهان، بدون دلیل پیامکهایی را که شب گذشته به برنامه رادیو هفت زده شده بود به یاد آوردم. اینجا در مدینه تمام پیامکها را میخوانم، حتی بیشتر از تهران. یاد 2مادری میافتم که خواسته بودند برای بچههایشان دعا کنم. یکیشان اسمش «طاها» بود که سرطان خون داشت و دیگری «کیا» که عمل جراحی گلو داشت. 2رکعت سفارش شده را به یاد طاها و کیا میخوانم. قامت میبندم و اللهاکبر میگویم. اللهاکبر همان و ترکیدن بغض من هم همان. انگار چیزی درونم منفجر میشود. نمیدانم چه... آیا این معجزه اسم پاک این بچههاست یا اتفاقی دیگر؟ آیا مرد عرب چیزی میدانست که من نمیدانستم؟ حالا مگر گریهام متوقف میشود؟ صورتم که هیچ، جلوی لباسم هم خیس شده است. انگار زخمی درونم سر باز کرده. سبک میشوم، سبک میشوم... سبک میشوم... نمازم تمام میشود. برمیگردم، نشانی از مرد عرب نیست. نمیدانم که بود و چهکار بهکار من داشت، اما هر که بود و هر کاری داشت هیچ وقت فراموشاش نمیکنم.