روایت دیگران
گدای کور
انتخاب و ترجمه: اسدالله امرایی| نویسنده داستان: آمالیا رندیک:
به همه شک میکردند الا به پدرو، گدای کوری که میآمد و سر کوچه مقر حزب مینشست و ساز میزد. پدرو کاری بهکار کسی نداشت. کار خودش را میکرد و کلاهی که روی زمین بود، تا عصر پر میشد. چشمهایش را در یک حادثه اسیدپاشی از دست داده بود. منظره بدی داشت.
یک روز آقای محترمی آمد و کلی از هنرش تعریف کرد. بعد هم یک عینک تیره منجوقدار خرید و به او داد. از فردای آن روز همه کسانی که به دفتر حزب میآمدند شناسایی شدند. فردای کودتا آنها با اسم و مشخصات شناسایی شده بودند و چندی بعد، همه را در استادیوم جمع کردند.
عینک نوازنده کور به یک سیستم تصویری مجهز بود که از لحظهلحظه ورود افراد به حزب فیلم تهیه میکرد.
در همینه زمینه :