یوسف گمگشته باز آمد
پیکر شهید امیرعلی محمدیان، از جوانترین مدافعان حرم، پس از ۵ سال دوری به وطن بازگشت
مژگان مهرابی- روزنامهنگار
۵ سال گذشت و تو چه میدانی ۵ سال چشم انتظاری برای یک مادر یعنی چه؟ این را فقط کسی درک میکند که طعم گزنده فراق را چشیده باشد. اینکه لباس رزم به تن جوان رعنایت بپوشانی و او را راهی دیار غربت کنی سخت است. اما سختتر بیخبری از او است. اینکه ندانی کجاست و چه میکند؟ زنده است؟ اسیر شده؟ یا به شهادت رسیده؟ چه روزها و شبها که مادر با این دلواپسیها سر به بالین نگذاشت! دلش آشوب میشد از پرسشهایی که جوابش را نمیدانست. تنها خبری که همرزمان امیرعلی به او داده بودند تیر خوردن و احتمال زیاد شهادتش بود اما فکر اینکه تا لحظه شهادت چه بر سر او آمده پریشانش میکرد. تنها آرزویش بازگشت پیکر امیرعلی به وطن بود. چقدر برای تحقق این خواسته نذر و نیاز کرده بود. حالا امیرعلی آمده؛ اگر چه چند پاره استخوان است. حالا هر زمان دلتنگ دردانهاش شود میتواند به خانه پسر برود و چون گذشته ساعتی را با او حرف بزند و درددل کند. نصیبه ابراهیمی، مادر شهید مدافع حرم امیرعلی محمدیان معتقد است او برای دفاع از حریم حضرت زینب(س) شهید شد. شهید محمدیان همزمان با سالروز وفات بانوی دمشق رهسپار خانه ابدی شد.
غار تنهایی مادر و امیرعلی
خانه پدر و مادر امیرعلی شلوغ است و پرمهمان؛ درست مثل روزی که خبر شهادت امیرعلی را آوردند. از همسایهها گرفته تا فامیل و آشنا همه آمدهاند برای تشییع و وداع با شهید جوان. مادر آرام است یعنی از وقتی خبر بازگشت پیکر امیرعلی را به او دادهاند به آرامش رسیده است. هر کدام از دوستان گوشهای از کار را برعهده گرفتهاند تا مراسمی باشکوه برگزار شود. دوستان امیرعلی هم آمدهاند. میخواهند بهنوعی برای رفیقشان سنگ تمام بگذارند. مادر در رفتوآمد است و مجالی برای حرف زدن ندارد. در اتاق امیرعلی را باز میکند تا چیزی بردارد. اتاق پسر را مثل روزهای بودنش دست نخورده نگهداشت است. مادر است دیگر؛ با خاطرات جگرگوشهاش زندگی میکند. میگوید:«امیرعلی بچه اولم بود. فاصله سنی زیادی نداشتیم. بیشتر به رفیق میماندیم تا مادر و پسر.» بعد با لبخندی تلخ ادامه میدهد:«این اتاق غار تنهاییمان بود. وقتی دلمان میگرفت اینجا با هم حرف میزدیم».
خاطره تلخ شب یلدا
مادر بعد از امیرعلی دیگر شب یلدا را دوست ندارد؛ شبی که امیرعلی به دنیا آمد. ۳۰ آذرماه سال ۱۳۷۱. از این تاریخ فقط یک خاطره تلخ برای او باقی مانده است. یاد روزی میافتد که امیرعلی سفرش به سوریه را با او در میان گذاشت. مادر مخالفت کرد اما امیرعلی میدانست چطور باید دلبری کند تا رضایت مادر را بگیرد. او با صدایی که بیشتر به ناله میماند، تعریف میکند؛«دوست نداشتم به سوریه برود. با دلخوری به او گفتم پسر دارم که عصای دستم باشد. او هم گفت عصای دست این دنیا یا آن دنیا؟ کلی زبان ریخت. سربه سرم گذاشت. بالاخره راضی شدم. روزی که رفت انگار دل من را هم با خود برد.» امیرعلی ۱۳ دیماه سال ۱۳۹۴ به سوریه میرود. چند روز بعد از اعزامش، عملیات خانطومان انجام گرفته و او و دیگر دوستانش در محاصره دشمن قرار میگیرند. حین درگیری تیری به پای امیرعلی اصابت میکند و روی زمین میافتد. دوستانش میخواهند به او کمک کنند که خودش نمیگذارد و میخواهد که دوستانش از مهلکه دور شوند تا بعد از آرام شدن شرایط، خودش را به همرزمانش برساند. مادر تا به امروز هزار بار این صحنه را در ذهنش مرور کرده و میگوید: «گویا هر چه دوستانش صبر میکنند امیرعلی نمیآید. او فکر دیگران را میکرده؛ چون هیکلش درشت و برگرداندن او سخت بود و نمیخواسته کسی بهخاطر او اسیر یا شهید شود». این چنین شد که او چند روز بعد از تولد 23سالگیاش پرکشید.
وداع با شهید جوان
چند نفری خبر میدهند که پیکر امیرعلی تا دقایقی دیگر از راه میرسد. مادر سر از پا نمیشناسد. البته روز قبل در بیتالشهدا با او دیدار کرده و اما حالا قرار است برای همیشه با پسرش خداحافظی کند. امیرعلی دیگر باید به خانه خود برود. بس است ۵سال هجران و غربت. خود را به مسجد امامحسن مجتبی(ع) میرساند. باقی اقوام و همسایهها هم در پی او. تا چشم کار میکند جمعیت دیده میشود. همهشان برای وداع آمدهاند. خیابانهای شهرک بروجردی مزین شده به تصویر امیرعلی. چهره مصمم و جدی او با هیبتی که دارد حال هر آدم اهل دلی را منقلب میکند. صدای صلوات جمعیت خبر از رسیدن امیرعلی میدهد. جلوی مسجد دوستان و بچههای بسیج ایستادهاند به احترام دلاوری که برای دفاع از حریم اهلبیت(ع) شهید شده است. مادر خندهها و شوخیهای امیرعلی را بهخاطر میآورد. یادش میآید این پسر تنها تفریحگاهش مسجد بود؛ همان مسجدی که الان قرار است مردم در آنجا با او خداحافظی کنند. تابوت روی زمین قرار میگیرد و جز خانواده باقی کنار میروند. مادر میگرید از ته دل. بغض ۵ ساله را بیرون میریزد؛«به خدا دیگه غصه اینو نمیخورم که گرمشه، سردشه، جلوی آفتابه، زیر بارونه یا برفه.» حرفهای او چون خنجری به قلب همه مادران و زنانی که آنجا حضور دارند فرو میرود. زنان به سختی او را آرام میکنند. حق هم دارد. علیاکبرش از دیار شام آمده بعد از این همه چشم انتظاری.
دوست داشت گمنام بماند
در آن جمعیت کسی نیست که از خوبیهای امیرعلی نگوید. بهخصوص دوستانش. یکی از معرفت و جوانمردی او میگوید و دیگر بهدست بهخیر بودنش اشاره میکند. جوانی در بین آنها با گریه تعریف میکند؛«امیرعلی عضو سپاه بود. هر چه داشت بین نیازمندان تقسیم میکرد. تنها داراییاش در این دنیا یک موتور بود که آن هم اقساط خریده بود. گفته بود بعد از شهادتش با آن بدهیهایش تسویه شود.» دیگری لب به سخن باز میکند؛«امیرعلی خیلی مقید بود. حتی یک روز نماز و روزه قضا نداشت. اما در وصیتنامهاش نوشته بود ۳۰ روز نماز قضا بخوانید. البته آن هم مربوط به یکی از دوستانش میشد که در سانحه تصادف به رحمت خدا رفته بود. چقدر دلش میخواست گمنام باشد.
مکث
مزدش را از خدا گرفت
بعد از سالها چشم انتظاری، کسی چه میداند پدرش چهها کشیده و دم نزده. او دیگر حاجی علی ۵ سال پیش نیست؛ کمرش خم شده و موهای سر و محاسنش سپیدتر از آنچه بود. کم نیست داغ جوان دیدن. فرزند ارشد حاج علی بود و عصای دست او. آنقدر پدر و پسر صمیمی بودند که امیرعلی پدر را «داداش علی» صدا میکرد. و پدر چه برنامهها برای دامادی امیرعلی در سر داشت و حالا برای ما از جگرگوشهاش اینگونه میگوید: «همیشه افتخارم، ادب و مهربانی امیرعلی بود و هست. به همه احترام میگذاشت و بیشتر به بزرگترها و ریش سفیدها. به پدربزرگش علاقه زیادی داشت و البته این علاقه دو طرفه بود. خیلی از پدربزرگش مراقبت میکرد. هیچ وقت او را درست و حسابی نمیدیدیم یا مسجد بود یا پایگاه بسیج. از سال ۸۶ دائما به اردوهای راهیان نور میرفت. دوستانش میگفتند در این اردوها امیرعلی از جان و دل مایه میگذاشت. به شوخی میگفت اگر شهید شدم شما ۲ پسر دیگر هم دارید. خیلی از پدرها فقط یک پسر دارند که آن را هم فدای اهلبیت(ع) میکنند. میگفت همه ما یک روز خواهیم مرد پس چه بهتر که در راه خدا و امام حسین(ع) شهید شویم. او با خدا معامله کرد و مزدش را هم گرفت».