• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
چهار شنبه 19 اردیبهشت 1397
کد مطلب : 15456
+
-

اول شخص مفرد

رؤیاهای ممقانی

رؤیاهای ممقانی

فرزام شیرزادی|داستان‌نویس و روزنامه‌نگار:

با خودش فکر کرد که از این به بعد می‌تواند کیا و بیایی داشته باشد. چندمرتبه با انگشتان کوتاه تپلش غبغب کش‌‌آمده‌اش را کشید و ‌گونه زرد و رنگ‌ و رو رفته‌اش را نیشگون گرفت. نه، خواب نبود. بیدار بود؛ بیدارِ بیدار. 11میلیارد تومان یک‌دفعه‌ای... نه یک میلیون و 2میلیون... 11میلیارد جرینگی آمده بود تو حسابش. نقشه‌کشید چه چیزهایی بخرد. یک بنز سواری. نه، 2تا می‌خرید. یکی کوپه و آن یکی 4در مسافرتی. هر قدر هم دلش می‌خواست گاز می‌داد. دوره می‌افتاد تو جاده‌های بین شهری و پشت کله ماشین‌های جلویی بوق می‌زد. نوربالا می‌داد. دوباره نقشه‌کشید؛ یک آپارتمان لوکس درجه یک. از اینها که تو هر اتاق خوابش یک مستراح است و تو سقف نور ملایم نئون کارگذاشته‌اند. از آن خانه محقرش که سه، چهار اتاق داشت و اتاق‌ها، حیاط توسری‌خورده‌ای را بغل گرفته بودند، خلاص می‌شد. حساب و کتاب کرد که کل وسایل خانه را به سمساری سر کوچه بفروشد و همه را نو بخرد؛ درجه یک. کمد لباس‌ها را هم با لباس‌ها می‌داد به حسن سمسار و خلاص. نقشه‌کشید که با بنز و خانه جدیدش حال اردشیر را بگیرد. از اردشیر بدش می‌آمد. می‌گفت آدم خر مردِ رندِ راحت‌طلب و بی‌ادبی است. دیگر اردشیر نمی‌توانست به او ‌پز بدهد. او، یعنی آقای ممقانی یک‌شبه به همه‌‌چیز رسیده بود. سفر دور دنیا. از چین شروع می‌کرد. نه. شرق باب طبعش نبود. یک ضرب می‌رفت فرانسه یا لندن. مهم نیست که زبان خارجی نمی‌دانست. یکی را استخدام می‌کرد. سر اسکناس‌ها را هر مترجمی ببیند شال و کلاه می‌کند و راه‌ می‌افتد که با ممقانی برود هر جا که او می‌گوید. عاشق طلا بود. چند گردنبند از این کلفت‌های سنگین سفارش می‌داد و هر هفته یکی را می‌انداخت به گردنش. بلند گفت: «آخ که چه حالی می‌ده.» دوباره از ته دل گفت: «آخ...» و خ را کشدار گفت. از همان سر صبح که دیده بود 11میلیارد تومان آمده تو حسابش، 47مرتبه پیامک بانک را خوانده بود. درست چهل و هفت مرتبه صفرها را شمرده بود. ردخور نداشت. 11میلیارد تومان بدون کم و زیاد. فکر کرد بد نیست سری هم به پدربزرگش بزند. با بنز برود ولایتشان و بعد از سال‌ها احوالش را بپرسد. از 3سال و 4ماه پیش که پدرش تو جاده‌ای فرعی رفته بود زیر ماشین و درجا مرده بود، سراغی از پدربزرگش نگرفته بود. به‌خودش گفت که حتماً باید سری به او بزند. اما نه، پدربزرگ آدمی بود پرغصه و اندوه. مدام از قدیم‌ها حرف می‌زد. از هر کس صحبت می‌کرد طرف مرده بود و از هر که می‌گفت دیگر وجود نداشت. بهتر بود برایش پول می‌فرستاد. دو، سه میلیون بس بود. چه خبر است. پیرمرد پایش لب گور بود. 3میلیون هم زیاد است. یک‌وپانصدکافی است. کف دست‌هایش را به هم مالید. صبحانه نخورده رفت سروقت بانک. شماره گرفت و منتظر شد. وقتی دفترچه‌اش را داد به متصدی بانک و پس گرفت، دوباره صفرهای موجودی‌اش را شمرد. 11میلیارد دقیق. قلبش تندتند می‌زد. نفس عمیق کشید. هنوز از بانک بیرون نرفته بود که صدایش کردند: «آقای ممقانی.» برگشت.

ـ دفترچه‌تان را می‌دهید؟

دفترچه را گذاشت روی پیشخوان. چند متصدی متفرقه هم آمدند کنار متصدی اول. دفترچه را گرفتند و رفتند و دوباره برگشتند. یکی‌شان که سبیل نازک کم‌پشتش را رنگ کرده بود، گفت: «ببخشید اشتباه شده.... واریز پول اشتباهی...»

ممقانی می‌شنید و نمی‌شنید. ته حلقش درجا خشک شد. زبانش شده بود عین کبریت. حرف نمی‌زد. می‌خواست بزند، نمی‌توانست. متصدی اول گردن کج کرد: «یک ممقانی دیگر با شما اشتباه شده بود. واقعاً ببخشید آقای ممقانی.»

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :