سفرهایی که پا به پایم دویدهاند...
عیسی محمدی - روزنامهنگار
پنجشنبه گذشته قرار بود سری به قم بزنم؛ شهری که طبیعتاً از محل زندگی من، فاصله 2 تا 2/5ساعته دارد؛ نیم ساعت تا یک ساعت زمان رسیدن به ترمینال و یک 1/5 ساعت هم زمان رسیدن به این شهر. البته که باید نیم ساعت تا یک ساعت هم زمان رسیدن به مقصد در داخل شهر قم را هم اضافه کنم. شما فرض کن که3 یا 3/5ساعت.
صبح زود از خواب بیدار شدم. درگیر یکسری کارهایی شدم و انجامشان دادم. بعد هم شروع کردم به آماده کردن خودم برای راهی سفر شدن. همین «آماده شدن»، چه از نظر روانی و چه از نظر پوشیدن لباس و...، فرایند سختی را برای من ایجاد کرد. با هر زحمتی بود راهی شدم تا خودم را به قم برسانم؛ و طبیعتاً در همان زمانی که عرض کردم نیز به مقصدم رسیدم.
توی راه، درحالیکه داخل اتوبوس نشسته بودم و به بیابانها و زمینهای اطراف تهران به قم نگاه میکردم، دقیقاً داشتم به این مسئله فکر میکردم که: چرا در جوانی و در سالهای گذشتهتر، این سفر برای من خیلی راحتتر بود و حتی از بین راه محل کار به محل زندگیام در تهران نیز، گاهی راه را کج میکردم و به قم میرفتم؛ اما امروزه از چند ساعت و حتی چند روز قبلتر مدام به سختی این جابهجایی فکر میکنم؟! اینجا بود که کمی دورتر رفتم و به مصاحبهای که با حسین باهر، رفتارشناس نامآشنای ایرانی داشتم رسیدم؛ جایی که به نقل قول از کسی، گفته بود جهانهای اول و دوم و سوم، تفاوتهایشان به راحتی در جابهجاییشان مربوط میشود. یعنی شما در جهان اول، به راحتی آب خوردن جابهجا میشوید؛ حتی مثلاً در فاصله برلین و لندن و پاریس به نیویورک و لسآنجلس و.... یعنی صبح طرف فکر و برنامهریزی میکند و بعد از ظهر در اروپاست. درحالیکه در جهانهای دوم و سوم، این جابهجایی سختتر میشود؛ و مثلاً شما اگر بخواهید حتی یک سفر داخلی هم داشته باشید، باید از چند ماه قبل فکر کنید و پول جمع کنید و بلیت و تور بگیرید و....
حقیقت امر اینکه فکر میکنم این فاصلهگذاری چقدر درست است؛ اما این تقسیمبندی را بیشتر از منظر روانی مدنظر دارم. شاید هم بخشی از آن به ماجرای گذر سن بازگردد. در جوانی انسان سبکبارتر است و به راحتی میتواند حرکت کند؛ هم از حیث روانی و هم از حیث واقعی. اما با گذر زمان، محتاطتر میشود و باید کلی برنامهریزی کند تا بتواند به یک سفر اینچنینی برود. چه بسا که بشود با همین راحتی و سهولت سفر کردن افراد، سن و سال واقعی و روانیشان را هم حدس زد. شاید جوانی باشد که این جابهجایی برایش سختتر باشد، شاید پا به سن گذاشتهای هم به راحتی و در کمتر از یک ساعت، به هر کجا که اراده کند میتواند برود.
در بین راه، مدام به این فکر میکردم که آدمی مثل آب است؛ هرچقدر جریان داشته باشد، حرکت او مستقیمتر و سریعتر و همیشگیتر خواهد بود. اما همینکه ماندگار شد، هم جابهجاییاش سختتر میشود و هم آن طراوت یک رود جاری را نیز برای همیشه از دست خواهد داد.
فیزیکدانها چیزی دارند به اسم اینرسی سکون و اینرسی حرکت. قاعدهاش هم این است که یک شیء به حرکت یا سکون خودش ادامه میدهد تا مادامی که نیرویی به آن وارد شود که قابلیت غلبه بر نیروهای سکون یا حرکت اولیه را داشته و از آن بیشتر باشد. برخی روانشناسها هم از این قاعده در مشاورههایشان سود میبرند. مثلاً میگویند به هیچ عنوان انجام یک برنامه و عادت را که دوست دارید دنبال کنید، از دست ندهید. مثلاً چیزی مثل مسواک زدن را. میگویند یک شب هم اگر شده، آن را از دست ندهید، حتی اگر رسماً در این کار و در شبی که خسته هستید، سر خودتان کلاه بگذارید و 3-2 تا مسواک نیمبند بیشتر به دندانهایتان نکشید. مسئله البته در کیفیت این مسواکزنی نیست، مسئله اصلی آنجاست که نباید این اینرسی حرکت شما از دست برود. چرا که همان فیزیکدانها معتقدند برای اینکه یک شیء شروع به حرکت کند و از وضعیت سکون به وضعیت حرکت برسد، نیاز به نیروی زیادی دارد. این در حالی است که وقتی شروع به حرکت کرد، نیروی بسیار کمتری برای ادامه حرکت آن لازم است. به همین دلیل است که شروعها، اینقدر برای آدمها سخت است.
همه ماجرای سفر رفتن در انسان نیز چنین است. اول اینکه از نظر روانی، در ما وضعیتی را ایجاد میکند تا همیشه در حرکت باشیم. وقتی هم که چنین وضعیت روحی و روانی داشته باشیم، به راحتی میتوانیم ریسکهای زیادی کرده و حتی در بخشهای زیادی از زندگی، ازجمله در کسبوکار و دانش و...، نیز موفقتر عمل کنیم. اگر به تاریخ علاقهمند باشید، درک خواهید کرد که بخشی از فروپاشی امپراتوریهای بزرگ، وقتی آغاز میشود که آنها به یکجانشینی و زندگی راحت عادت میکنند؛ درحالیکه مثلاً مغولها با همین روحیه تیزسفری و تیزرویی خودشان، که همیشه هم سعی میکردند آن را حفظ کنند، تا خود لهستان و اروپای شرقی را هم تصرف کردند. اما وقتی که امپراتوریهای بزرگ، که در ابتدا ناچار بودند جنگها و سفرهای جنگی زیادی داشته باشند تا پا بگیرند، اقدام به یکجانشینی و رفاهنشینی و دوری از سفر و... کردند، دیگر حال و حوصله ریسک کردن را هم از دست دادند.
من حقیقت امر به سفر کردن، چنین نگاهی دارم؛ مسیر و فرایندی که همیشه ما را در اینرسی سکون نگه میدارد، حتی اگر برای ما آورده مشخص و ارزشافزوده خاصی هم نداشته باشد. اگر تیزسفری و تیزرویی، در اوج سبکباری و سبکبالی، همین یک آورده را برایمان داشته باشد، برای اهمیت ذاتی سفر کفایت میکند؛ چرا که عملاً باعث سرزنده ماندن روح و روان و ذهن و حتی فیزیک ما میشود.