روایتهایی باورنکردنی از زبان همسر شهید عبدالمهدی کاظمی
نوید شهادتش را از آیتالله بهجت گرفت
سرآغاز وصلتشان یک کتاب یا بهتر بگوییم یک شهید میشود؛ شهید «سیدمجتبی علمدار». «مرضیه بدیهی»، همسر شهید مدافع حرم «عبدالمهدی کاظمی»، دبیرستانی بوده که با کتاب شهید علمدار آشنا و به این شهید و زندگیاش علاقهمند میشود؛ آنقدر که حتی از خداوند، تقاضای همسری میکند که در تقوا و انقلابیگری همچون او باشد. یکشب در عالم خواب شهید علمدار را میبیند؛ «خواب دیدم شهید علمدار با جوانی دیگر وارد کوچه ما شدند. وقتی به من رسیدند دست روی شانه آن جوان زدند و گفتند: این جوان همان کسی است که شما از ما درخواست کردید و متوسل به امام زمان (عج) شدید.»
یک سرباز سادهام
روزی که عبدالمهدی به خواستگاریاش میآید، مرضیه همان کسی را میبیند که در آن خواب شهیدعلمدار به او نشان داده بود. البته این ارادت تنها منحصر به او نبوده. در همان جلسه اول صحبت با شهید کاظمی متوجه میشود که عبدالمهدی نیز همین چندروز پیش خانه شهید علمدار بوده و با بچههای بسیجشان به دیدار مادر شهید رفته. گفتههایش به آنجا میرسد که عبدالمهدی روز خواستگاری به او میگوید:«من یک سرباز سادهام. دوست دارم همسرم هم ساده باشد و ساده زندگی کند و انتظار و توقع بیجایی از من نداشته باشد». مرضیه هم در جوابش میگوید:«من ایمان تو و تقوایت را میخواهم. همینها کافی هستند. مال دنیا برای من هیچ است! خیالتان راحت باشد».
« فرهاد» ی که عبدالمهدی شد
یک روز بعد از عقدمان رفته بودیم گلستان شهدا که آنجا به من گفت: حرف مهمی با شما دارم که در مراسم خواستگاری عنوان نکردم، چون میترسیدم اگر بگویم حتماً جوابتان منفی میشود. گفتم: چه حرفی؟ گفت: شما در جوانی مرا از دست میدهید و من شهید میشوم. نگاهی به عبدالمهدی کردم و گفتم: با چه سندی این حرف را میزنید؟ مگر کسی از آینده خودش خبر دارد؟ عبدالمهدی گفت: من قبل از ازدواج، زمانی که درس طلبگی میخواندم، خواب عجیبی دیدم. رفتم خدمت آیتالله ناصری و خواب را برای ایشان تعریف کردم. ایشان از من خواستند که در محضر آیتالله بهجت حاضر شوم و خواب را برای وی تعریف کنم. وقتی به حضور آیتالله بهجت رسیدم، نوید شهادتم را از ایشان گرفتم.
خوابی که هیچوقت تعریف نشد
تغییر نام شهید کاظمی دیگر خواسته آیتالله بهجت در این دیدار بود که مرضیه بدیهی به آن اشاره میکند؛ «اسم کوچک شهید کاظمی در ابتدا فرهاد بود. آیتالله بهجت از او میخواهند که نامشان را به عبدالمهدی یا عبدالصالح تغییر دهند که همسرم، نام عبدالمهدی را انتخاب میکند.» سالها از ازدواجشان میگذرد و عبدالمهدی که دیگر صاحب 2فرزند به نامهای فاطمه و ریحانه شده، کمکم هوای سوریه به سرش میزند؛ هوای دفاع از حرم همسر شهید میگوید:«3روز قبل از آمدنش از سوریه خواب دیدم رفتهام به حرم حضرت زینب(س). عکس همه شهدا به دیوارهای حرم بود. همانطور که نگاه میکردم، دیدم عکس عبدالمهدی هم بین آنهاست. از شوکی که به من وارد شد داد زدم «وای، عبدالمهدی شهید شد.» از خواب پریدم. دستانم خیلی میلرزید. اتفاقاً 3،2ساعت بعدش، زنگ زد. خواستم خوابم را تعریف کنم، ولی گفتم نگرانش نکنم. فقط گفتم:عبدالمهدی، خوابت را دیدم.» گفت:چه خوابی؟ گفتم: وقتی آمدی، تعریف میکنم.»
و حالا مرضیه مانده است و جای خالی عبدالمهدی و خوابی که هیچگاه نتوانست برای او تعریف کند... .
اینجا، آرامشی دیگر دارد
تفریح ما گلستان شهدا بود، چه قبل از اینکه بچهدار شویم و چه بعد از آن. همیشه وقتی میخواست بچهها را جایی ببرد، گلستان شهدا را انتخاب میکرد. به او میگفتم، یکبار هم این بچهها را به پارک ببر، میگفت:«آرامشی که گلزار شهدا به آدم میدهد، پارک نمیدهد. اینجا پر از یاد خداست».
منتظرت هستم
یک روز بعد از شهادت عبدالمهدی، دلم خیلی گرفته بود. گفتم بروم سراغ آن دفتری که خاطرات مشترکمان را در آن مینوشتیم. بهمحض بازکردن دفتر، دیدم برایم یک نامه نوشته با این مضمون که «همسر عزیزم! من به شما افتخار میکنم که مرا سربلند و عاقبت بخیر کردی و باعث شدی اسم من هم در لیست شهدای کربلا نوشته شود. آن دنیا منتظرت هستم!»
وداع آخر
روز آخر فاطمه و ریحانه را بغل کرد و شروع به خواندن روضه حضرت رقیه(س) کرد. بعد شروع به صحبت با فاطمه کرد. گفت:«بابا! من دارم میروم سوریه، شاید شهید بشوم!» حتی با دخترش هم صحبت کرد و رضایت فاطمه را گرفت. چون فاطمه گفت:«بابا نمیخواهم بروی شهید بشوی.» عبدالمهدی به او گفت:«باباجان! اگر من شهید بشوم، دوباره زنده میشوم.» فاطمه گفت:«آخه بابا، کسی که زنده نشده تا حالا! شما چه جوری میخواهی زنده بشوی و برگردی؟» گفت:«اگر شهید بشوم، میتوانم زنده بشوم و با امام زمان (عج) برگردم.»