بامداد خمار
نوشته فتانه حاجسیدجوادی
«مگر از روی نعش من رد بشوی.»
«این جور حرف نزنید مامان، خیلی سبک است. از شما بعید است. شما که میدانید من تصمیم خودم را گرفتهام و زن او میشوم.»
«پدرت ناراضی است سودابه. خیلی از دستت ناراحت است.»
«آخر چرا؟ من که نمیفهمم. خیلی عجیب است ها! یک دختر تحصیلکرده به سن و سال من هنوز نمیتواند برای زندگی خودش تصمیم بگیرد؟ نباید خودش مرد زندگی خودش را انتخاب کند؟»
«چرا، میتواند. یک دختر تحصیلکرده امروزی میتواند خودش انتخاب کند. باید خودش انتخاب کند. ولی نباید با پسری ازدواج کند که خیلی راحت دانشکده را ول میکند و میرود دنبال کار پدرش. نباید زن پسر مردی شود که با این ثروت و امکاناتی که دارد، که میتواند پسرش را به بهترین دانشگاهها بفرستد، به او میگوید بیا با خودم کار کن، پول توی گچ و سیمان است. نباید زن مردی بشود که پدرش اسم خودش را بلد نیست امضاء کند. سودابه، در زندگی فقط چشم و ابرو که شرط نیست. پدر شبها تا یکی دو ساعت مطالعه نکند خوابش نمیبرد. تو چطور میتوانی با این خانواده زندگی کنی؟ با پسری که تنها هنر مادرش این است که غیبت این و آن را بکند. بزرگترین لذت و سرگرمیاش در زندگی سرک کشیدن و فضولی کردن در امور خصوصی دیگران است. تو نمیتوانی با اینها کنار بیایی. تو مثل این پسر بار نیامدهای. تو...» سودابه از جای خود بلند شد.
«مامان، من به پدر و مادرش چه کار دارم؟»