موقعیت مجنون
فضیلتهای فراموش شده: خاطراتی از سبک زندگی مهدیباکری که این روزها دوباره سر زبانها افتاده
عیسی محمدی - خبرنگار
این روزها هادی حجازیفر، همان که قامت و نقشآفرینی بیبدیلش را در «ایستاده در غبار» دیده بودیم و ما را به یاد حاجاحمد متوسلیان میانداخت، با «موقعیت مهدی» خودش حسابی خبرساز شده است. کمتر بازیگری است که با نخستین فیلم خودش اینچنین توجهها را بهخود جلب کند. او حالا با روایت ناب خودش از مهدی باکری، حسابی از بینندگان اشک گرفته و حسابی در قلب علاقهمندان به سینما جا باز کرده. حالا که « موقعیت مهدی این همه سر زبانها افتاده، بد نیست برای آنها که از مهدی باکری کمتر میدانند، روایتهایی از زندگی او را نقل کنیم؛ روایتهایی که غالباً از کتاب مهدی باکری که شامل 100خاطره از او است، نقل و بازنویسی شده؛ کتابی که روایت فتح به زیور طبع آراسته و خواندن دارد. اگر دوست دارید از مهدی باکری بیشتر بدانید، حتماً این روایتها را بخوانید؛ روایتهایی که از زبان خانواده و همرزمان او نقل شده؛ فرماندهای که در محاصره بعثیها و با تیر مستقیم آنها به شهادت رسید و برای همیشه به آبهای اروند و خلیجفارس پیوست.
برایم سوپ میپخت
اوایل دهه50 بود و تازه دانشگاه آمده بودم. خوابگاه ما افتاد شمس تبریزی. در سرزمین غربت مریض شده بودم حسابی. مدام فکر میکردم که در این وضعیت چهکسی به من رسیدگی خواهد کرد اما خدا یکی از بچهها را رساند که مدام سوپ برایم میپخت و از من مراقبت میکرد. جالب اینکه هماتاقی هم نبودیم. وقتی پرسوجو کردم، گفتند فردی است به نام مهدی باکری.
کمغذا و پرمطالعه بود
از همان اوایل، با من قرار گذاشته بود که زندگی سختی خواهیم داشت. قبول کرده بودم. آدم بابرنامهای بود؛ بهشدت منظم، بهشدت سختگیر روی نظم و اصولی که داشت. بهشدت کمغذا بود ولی بهشدت پرمطالعه. روزه هم که زیاد میگرفت؛ وسط روزههایش هم کوه رفتنش ترک نمیشد. یادم نمیآید روزی باشد که از سلف دانشگاه دو غذا گرفته باشیم؛ فقط یک غذا میگرفتیم. خیلی اتفاق میافتاد که روزمان با نان خالی تمام میشد. میشد که در زمستانهای سخت تبریز، یک لیتر نفت هم در خانه نباشد. آن هم در حالی که کف خانه نم داشت و با پتو و... آن را میپوشاندیم که اذیت نشویم.
حال پیرمرد چطور است؟
اوایل انقلاب بود و مهدی دادستان ارومیه شده بود. یکبار به برادرش و من مأموریت داده بود تا یک ساواکی را دستگیر کنیم. ما هم رفتیم تا مأموریت را انجام بدهیم. پیرمرد عصا بهدست دم در آمده بود و گفته بود که پسرم خانه نیست. گزارش را به آقامهدی دادیم. مدام تأکید میکرد که پیرمرد چطور است؟ حالش خوب است؟ میخواست اطمینان حاصل کند که از حضور ما نترسیده.
ایندفعه برنجش وارفته
مادرم اکیداً نمیگذاشت دست به غذا پختن بزنیم. دلیلش هم حساسیت زیاد پدرم به غذا بود؛ اگر غذا خوب درنمیآمد پدرم حسابی ناراحت میشد. اینطوری بود که تا قبل از عروسی با آقامهدی، من کلاً برنج درست نکرده بودم. وقتی سر خانه و زندگیمان رفتیم، به من گفت ما هیچ مراسمی که نگرفتهایم، بچهها دارند میآیند دیدن من. میتوانی شام درست کنی؟ من هم برنج گذاشتم ولی کته شد. همان را آورده بود جلوی دوستانش و میگفت خانم آشپز قابلی است فقط این دفعه از دستش دررفته و برنجها وارفته است.
باید کاری برایشان کرده باشم
رفته بودیم بیرون شهر که نامادریشان را ببینیم. وقتی مادرشان مرحوم شده بود، نامادری به خانهشان آمده بود؛ ولی خیلی دوستش داشتند. بهخاطر همین وقتی بیرون شهر میرفتیم تا سری به این نامادری بزنیم، مهدی بلند میشد تا لباسی بشوید، یا کاری بکند. میگفت دیر به دیر میآیم به اینها سر بزنم، دستکم وقتی آمدم باید کاری برایشان کرده باشم.
اضافهحقوق برای نیازمندها
شهردار ارومیه که شده بود، 2هزارو850تومان حقوقش بود. یکبار به من گفت که خرجیهای اینماه را بنویس، تا اگر آخر ماه چیزی اضافه آمد بدهیم به یک فقیری، مستحقی. من هم ریز هزینهها را حساب کردم و شدند 2هزارو650تومان. بقیه را رفتیم و لوازمالتحریر گرفتیم و به کسی داد که از قبل دربارهاش پرسوجو کرده بود. میگفت اینها کفاره گناهان ماست.
بیلزنی تا اذان صبح
باران تندی می آمد. شال و کلاه کرد که برود بیرون. گفتم: کجا؟ جوابی نداد. وقتی اصرار مرا دید، گفت: اگر علاقهمندی بدانی که کجا میخواهم بروم، تو هم شال و کلاه کن بیا. سوار لندرور شهرداری شده و رفتیم به یکی از حلبی آبادها. توی کوچهای رفتیم که آب پر شده بود و همه جا پر از گل و لای بود که همهاش داشت وارد یکی از خانهها میشد. در خانه را زدیم. پیرمردی بیرون آمد و اولش کلی فحش و بد و بیراه به شهردار ارومیه داد. آقامهدی گفت: بیل داری؟ پیرمرد گفت: دل شما هم خوش است، بیلمان کجا بود؟ هر طور شده از یکی از همسایهها بیلی گرفتند و تا اذان صبح، داشتند مسیر آب را عوض میکردند و راه آب حفر میکردند.
مرزها در اختیار اهل سنت
عملیات شروع شده بود. تازه آن موقع بود که همه فهمیدند حفاظت از 100کیلومتر نوار مرزی، به نیروهای اهل سنت داده شده است که غالباً محلی بودند. قبلش به ما نگفته بود که چنین کاری میخواهد انجام بدهد. عین این 100کیلومتر نوار مرزی دستنخورده حفظ شده بود، با کمترین تلفات و خسارات. شاید اگر در جلسه توجیهی عملیات چنین چیزی میگفت، مخالفتهایی صورت میگرفت.
به اخلاقش عادت میکنی
ماشین تجهیزات آمده بود و باید اسلحههایش را خالی میکردند. یکی،دوتا بسیجی بودند و یک نفری که داشت بهشدت کار میکرد. عرق زیادی روی لباسش نشسته بود. معلوم بود خیلی کار کرده است. وقتی کارشان تمام شد و از کنارمان گذشتند، با رفیقم حال و احوالی کرد و گذشت. گفتم: کی بود؟ گفت: مهدی باکری، جانشین فرمانده تیپ! بهتزده بودم. گفتم: چرا دارد بار ماشین خالی میکند؟ رفیقم گفت: کمکم عادت میکنی به اخلاقش.
فرمانده در خط مقدم
عملیات والفجر یک بود. با گردان در مسیر بودیم. مدام هم بیسیم بهدست داشتیم تا از آقامهدی کسب تکلیف کنیم. یک دفعه چشممان به یک نفربر خورد که در بازی داشت. رسیدیم به دم نفربر که دیدیم صدای آقامهدی میآید. داشت با بیسیم حرف میزد. دیدیم رنگ صورتش سفید است و رنگ چشمهایش قرمز. سرمای بدی خورده بود و یک پتو دور خودش پیچیده بود. تا آمدیم اعتراضی کنیم، راننده گفت: به خدا هر کاری کردم نشد که نشد و آمد.
ماجراهای صبحگاه
بچهها خیلی خسته بودند. 2مرحله عملیات کرده بودیم و حق هم داشتند. آقامهدی که دید وضع اینطوری است، به بچههای فنی مهندسی گفت که جایی برای صبحگاه درست کنند. یکروزه درست کردند. همه نیروهای فردا توی صبحگاه بودند. صبحگاههای آقامهدی خاص بود؛ همه هیجانزده میشدند و کلی شعار میدادند و فریاد میزدند. بعد از صبحگاه هم وقتی میخواست برود، بچهها سرش میریختند و هر طوری شده خودشان را به او میرساندند تا صورتش را ببوسند. چند باری هم از فشار جمعیت زمین خورد. یکبار هم در این صبحگاهها ساعتش زمین افتاده بود و یکی از بچهها برداشته بود. گفته بود ساعت را نمیدهم و میخواهم یادگاری داشته باشم و به او بگویید که ساعت پیش من است.
تو چراغ را درست کن؛ من لباست را میشویم
آقامهدی به یکی از بچههای تعمیرکار گفته بود که چراغهای ماشین را درست کند. او هم گفته بود که کار دارم و باید فردا بیایی. از آقامهدی اصرار که باید به خط بروم و لازم دارم ماشین را، طرف هم قبول نکرده و گفته بود دارم لباسهایم را میشویم و نمیبینی مگر؟ آقامهدی با طرف شرط کرده بود که لباسهای او را بشوید، طرف هم چراغهای ماشین را درست کند. بعد که فهمیده بود قصه از چه قرار است، بهدست و پای آقامهدی افتاده بود که خودم میشویم و شما نمیخواهد بشویی؛ او هم مدام جواب میداد که نخیر، قرار گذاشتهایم و حالا هم برو سر کارت که به کارمان برسیم!
این نخستین سرباز شما بود که طرف ما آمد!
در قرارگاه تاکتیکی بودیم و داشتیم کارها را انجام میدادیم. 2تا اسیر عراقی را نیروهای خودی به این قرارگاه آوردند. تا آقامهدی چشمش به یکی از اسرا افتاد، گفت به خدا این تیربارچیشان بود؛ نخستین کسی که به نیروهای ما آتش ریخت. اسیر عراقی هم تا چشمش به آقامهدی خورد، گفت این نخستین نفری بود که آمد جلو و با ما درگیر شد.
ما برای انتقام نمیرویم
همه داشتند سوار قایقها میشدند که راهی عملیات شوند. یکی از بچهها که مدتها دست کوملهها اسیر بود و آثار شکنجه هم هنوز روی بدنش بود، وقتی داشت سوار میشد گفت میرویم پدر آنها را دربیاوریم و انتقام بگیریم. تا آقامهدی این حرف را شنید، گفت: تو نمیخواهد بیایی؛ ما برای انتقام جایی نمیرویم.
حمید هم مثل بقیه...
حمید فرمانده یکی از خطوط عملیاتی بود. خمپارهای خورده و شهید شده بود. از شهادت حمید چیزی به او نگفتیم، هرچند که خودش میدانست. گفتیم اجازه بدهید که بچهها بروند پیکر حمید را عقب بیاورند. گفت: وقتی رفتند پیکر بقیه را بیاورند، حمید را هم میآورند؛ تا شب هرقدر اصرار کردیم قبول نکرد. آخرش هم خط سقوط کرد و پیکرها ماند که ماند.
کلی حرف برای آقامهدی دارم
تأکید عجیبی داشت که مسئول شناسایی یعنی چشم لشکر؛ یعنی اگر کسی مسئول شناسایی شد و رفت برای شناسایی، تا چیز به دردبخوری گیرش نیامده نباید برگردد. بعضیها میگفتند اگر زیاد طول بکشد شاید اسیر بشویم. جواب میداد اگر هم اسیر شدید اغراق کنید؛ بگویید اینجا 20تا لشکر با همه تجهیزات قصد عملیات دارد. یکبار کسی را فرستاده بودیم برای شناسایی. مدام با دوربین نگاه میکردیم ببینیم برمیگردد یا نه. خبری نبود. گفتم تا الان یا اسیر شده یا شهید. بعد از 72ساعت دیدم پیدایش شد و میخندید و میگفت کلی حرف برای آقامهدی دارم!
تو بلد نیستی فرمانده لشکر باشی!
سن وسال کمی داشت. دیدیم دارد این چادر، آن چادر میرود. دنبال فرمانده لشکر بود. گفتیم: فرمانده لشکر را میخواهی چهکار؟ گفت: دنبال یک جفت پوتین هستم. گفتیم: خب برو تدارکات! گفت: نخیر، از خودش میگیرم. خلاصه آقامهدی را پیدا کرد و توپ و تشر زد که تو که بلد نیستی یک لشکر را اداره کنی، چرا جایت را به فرمانده دیگری نمیدهی؟ چرا عاجزی از دادن یک جفت پوتین به نیرویت؟ آقامهدی هم که خندهاش گرفته بود، چیزی به او نگفت و رفت و برایش یک جفت پوتین جور کرد.
مکث
همسر شهید مهدی باکری: تا به خانه میرسید، بگوبخندها شروع میشد
الناز عباسیان - خبرنگار
صفیه مدرس، همسر شهید مهدی باکری که 4سال در کنار مهدی زندگی کرده برایمان از مرد خانهاش میگوید و روزهایی که اگرچه کم، برای او بسیار مغتنم بوده و تا آخر عمر لحظهای از آنها را فراموش نخواهد کرد. او به روزهای زندگی با این فرمانده اشاره میکند و میگوید:«بعد از پیروزی انقلاب در کلاسهای آموزش اسلحه و کمیته فرهنگی و امدادگری شرکت کردم و بعد هم در جهاد فعالیت داشتم و همان جا با خانواده شهید باکری آشنا شدم. خواستگاری ما با شروع جنگ تحمیلی در مهرماه سال۵۹ همزمان بود که توسط یکی از دوستان مشترکمان شکل گرفت. ما در خانوادهای مذهبی بزرگ شده بودیم و اعتقادات ما مسئولیتهایی بر گردن ما گذاشته بود. در همان ۱۹سالگی اما براساس باورها و عقایدم دوست داشتم همسری مومن و معتقد به مکتب اسلامی داشته باشم که خوشبختانه با او آشنا شدم. از صحبتهایی که از ایشان شنیده بودم فهمیدم که همان مرد موردنظر من است».
مهریه همسر شهید باکری منحصربهفرد و جالب است. خودش میگوید:«وقتی با آقامهدی درباره مهریه صحبت کردیم خدا شاهد است همان چیزی که آقامهدی مطرح کرد مدنظر من هم بود اما اجازه دادم که اول ایشان نظرشان را بدهند. وقتی آقامهدی گفت: با یک جلد کلامالله مجید و کلت کمری من راضی هستی؟ گفتم: آقا مهدی باور کنید در ذهن من هم همین بود. این به مشترکات عقیدتی ما برمیگشت». زندگی این دو با جنگ شروع شد البته جنگ تحمیلی! گرچه شهید باکری بیشتر در جبهه بود اما همان روزهایی هم که به خانه میآمد با خودش عشق و محبتی وصفناپذیر به همراه میآورد؛«آقامهدی بیشتر در جنگ بودند و کمتر ایشان را میدیدم.خب گرفتاریهایش خیلی زیاد بود. بهخاطر همین دیر به دیر به خانه میآمد اما پایش را داخل خانه نگذاشته، بگوبخندها شروع میشد. خانه کوچکی داشتیم؛ که کسی در طبقه پاییناش زندگی میکرد. حواسمان نبود و گاهی صدای خندهها پایین هم میرفت. یکبار همسایه پایینی را که دیدم، گفت به خدا خیلی آرزو دارم یکبار آقامهدی که میآید، لای در خانهتان باز باشد ببینم شما زن و شوهر چه میگویید که این همه صدای خندهتان میآید!» شهید باکری به بیتالمال حساس بود تا جایی که حتی اجازه نمیداد با خودکار محل کارش یک کلمه هم نوشته شود.
همسر شهید در این رابطه به خاطرهای اشاره میکند:«یک روز خاطرم هست به او گفتم در راه بازگشت، کمی کاهو و سبزی بخر. گفت من ذهنم خیلی مشغول است و کار زیادی دارم، یک جایی بنویس که یادم نرود. داشتم جیبهایش را خالی میکردم که یک دفترچه کوچک و یک خودکار دیدم. برداشتم که بنویسم چه چیزهایی باید بخرد، دیدم یکدفعه گفت: ننویسیها. احساس کردم عصبانی است. کمی گیج شده بودم. گفت: این متعلق به بیتالمال است؛ چیزی ننویسی. اعتراض کردم که کتاب که نمیخواهم بنویسم؛ یکی،دو قلم جنس است. با تحکم گفت: نه!». مدرس در ادامه از برنامه هفتگی شهید اینگونه میگوید:«آقامهدی یک برنامه منظم برای خودشان داشتند و آن خواندن کتابهای شهید مطهری و برنامه شانزدهگانه امام بود که میخواستیم در زندگی پیاده کنیم. چند ماه پس ازآغاز زندگی مشترک به جنوب رفتیم و در کنارش بودم. نهتنها من؛ امثال من هم در چند کیلومتری پشت جبهه منتظر همسرانشان بودند. اکثرا جوان بودند؛ یا تازه ازدواج کرده یا باردار بودند و یا بچه کوچک داشتند و همه در انتظار شهدا همراهی میکردند. اگر این زنان در کنار همسرانشان همفکری و همراهی و کمک نمیکردند اینها با آرامش نمیتوانستد در خط مقدس مقاومت کنند. همه ملت ایران مقابل این دشمن ایستاده بودند اما نقش زنها بیشتر بود».