بازگشت به عقب
بهنود امینی- روزنامه نگار
تقریبا یک ساعت از شروع نگهبان شب گذشته است و همچنان نمیدانی قصه فیلم چیست. آیا نگهبان شب شرح تقابل یک کاراکتر ساده شهرستانی با شهر و مردمان بیرحم آن است یا قرار است عاشقانه این پسر جوان(رسول با بازی تورج الوند) و دختر کمشنوا (نسیبه با بازی لاله مرزبان) دغدغه اصلی فیلمساز باشد یا فیلم میخواهد مصایب خانواده فقیر و فلاکتزده نسیبه به سرپرستی پدری بیمار (علیاکبر اصانلو در نقش یک پیرمرد مبتلا به آلزایمر) را نمایش دهد.
اصلا ارتباط آن شهرک نیمهکاره که حاصل سرمایهگذاری معلمان بختبرگشتهای است که به قول خود فیلم دار و ندارشان را برای خانهدار شدن گذاشتهاند با همه این ریخت و پاشها، کاراکترهای نصفه و نیمه و قصههای پراکنده چیست؟ این ارجاعات سیاسی محافظهکارانه و سترون درباره رأی آوردن فلان «دکتر» به کدام از یک آن پارهقصهها ربط پیدا میکند؟
البته این شکل قصهگویی کند و پر لکنت در سینمای میرکریمی چیز تازهای نیست اما حداقل بعد از تجربههای ناموفقی چون «امروز» و «دختر» و خلق اثر مسنجمی چون «قصرشیرین» انتظار میرفت در «نگهبان شب» با آن معضل همیشگی آثار میرکریمی یعنی شیوه و زمانبندی ارائه اطلاعات به مخاطب روبهرو نباشیم تا بعد از یک ساعت از شروع فیلم همچنان در مورد محل نگهبانی کاراکتر اصلی (که همانطور که از عنوان فیلم مشخص است، یکی از ابتداییترین چیزهایی است که مخاطب باید به آن پی ببرد) ابهام داشته باشیم و یا اینکه گنگی نسبت کاراکترها با یکدیگر ـ بدون هیچ کارکردیـ مانع نزدیک شدن مخاطب به آنها و روابطشان بشود.
کاراکترهای میرکریمی نیز انگار از همان 20سال پیش و نخستین فیلماش به نگهبان شب آمدهاند؛کلیشهپردازی در تصویر کردن سیمای یک جوان تازه به تهران آمده مظلوم و مطیع از همان نخستین لحظات فیلم و قاب دوتایی مهندس (محسن کیایی) و رسول شروع میشود. نگاههای خجالتزده و معصوم رسول در مقابل چشمان شر و لحن متفرعن مهندس کاملا میتواند مسیر فیلم را پیش چشم مخاطب آگاه روشن سازد.
البته که این تکبعدی و «فلت بودن»، مختص انبوه کاراکترهای مثبت و بیگناه فیلم نیست و پرداخت کاراکتری چون مهندس که براساس رفتار و کنشهایش باید مخاطب را پس بزند نیز با همین رویکرد شکل گرفته تا در نهایت مخاطب اثر حتی نتواند از او بهخاطر اعمال سبعانهاش متنفر باشد.
البته این فقدان حس و سمپاتی به کاراکترها مسئله مهمی نیست چون فیلمساز تصمیم میگیرد از میان همه قصههایی که شروع کرده و تا نیمه رسانده و بعد به سراغ دیگری رفته، یکی را برگزیند (قصه پسر درگذشته خانوادهای که رسول با آنها وصلت کرده) و بعد در یک موقعیت بیربط و تصادفی آن کاراکتری را که بهخاطر بیماریاش بیش از بقیه همدلی برانگیز است (پیرمرد آلزایمری که به او دایی میگویند) در مقابل پرواز با پاراگلایدر رسول (در قالب فرزند مرده دایی) بر فراز شهر تهران (که در طول فیلم چیزی از آن ندیدیم) بنشاند تا تماشاگران و منتقدان سینمایی از این پایان بهشدت احساساتگرایانه متاثر شوند و از خود نپرسند که این پایانبندی در کجای منحنی درام فیلم قرار میگیرد و اصلا به کدام آغاز پایان میبخشد؟