• یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 11 ذی القعده 1445
  • 2024 May 19
چهار شنبه 6 بهمن 1400
کد مطلب : 152058
+
-

هرجا شده هویج هم امروز می­‌خرد

هرجا شده هویج هم امروز می­‌خرد

ابراهیم افشار- روزنامه‌نگار

1-مادر باز تنها شد. روزش گذشت. خسته شد از بس عکسش را توی پُست­‌ها گذاشتند. بازدوباره شل می­‌زند. باز دوباره نگران است که این بچه‌ها چرا همه‌­اش سرشان توی گوشی است. این دخترها چرا نیمرو پختن بلد نیستند. این پسرها تا کی باید از زور بیکاری، یللی­‌تللی بکنند. مادر باز تنها شد. آهسته دیدم که از بغل پله‌ها گذشت. «هر جا شده هویج هم امروز می‌­خرد» (شهریار). اگر دنیا دست آنها بود...اگر دنیا فقط دست آنها بود... اگر فقط دست آنها بود...

2- اگر راه دستم بود حتما به دوران «مادرسَروری و مادرتباری» برمی­‌گشتم. من در روز مادرها قصه‌های مادردوستی آدم خونخواری مثل هیتلر را به یاد می­‌آورم که با وجود قتل‌عام میلیون‌ها آدم بی‌پناه، ناگهان در لحظات غریبی از جنگ و کشتار، زنگ می‌زند به خواهرش و می‌گوید: «کاش مادرمان زنده بود و می‌آمدم سر بر دامنش می‌گذاشتم و می‌گریستم.» این داستان را قدیم­‌ها در مجله امید ایران- شماره 310، به تاریخ جمعه 27خرداد 1339- خوانده بودم که با چاپ تصویری از خواهر هیتلر نوشته بود: «هفته گذشته پائولادلف، خواهر آدولف هیتلر، در سن 64سالگی در شهر پرچسگادن بدرود حیات گفت. پائو هر سال مبلغ نهصد تومان به‌عنوان مستمری از دولت آلمان‌غربی می‌گرفت و با این پول زندگی فقیرانه‌ای را می‌گذراند. هنگامی که برادر او همه‌کاره آلمان بود هر‌ماه مبلغی در حدود هزارتومان به او می‌داد. در میان کاغذهای پراکنده اتاق کار پائولا، یادداشت‌های گران‌بهایی به‌دست آمده که پرده از اسرار بسیاری برمی‌دارد. در یکی از یادداشت‌ها، پائولا نوشته است: «وقتی هیتلر، لهستان را فتح کرد و هزاران تن در جنگ کشته شدند به من تلفن کرد و گفت: «خواهر آنقدر اندوه‌گینم که دلم می‌خواهد مادرمان الان زنده بود تا سر بر دامانش می‌گذاشتم و زار زار می‌گریستم. اما خون جلوی چشمانم را گرفته است و مادرمان زنده نیست.» پائولا گفته بود« اگر مادرمان زنده بود هرگز جنگ‌جهانی دوم به وقوع نمی‌پیوست.» خدایا این چه موجودی ست که روی سر ما ریختی که حتی آدولفش هم در فقدان موجودی به نام مامی، جنگ جهانی راه
 می‌­اندازد. فقدان یک مادر برای دنیا چنین است یعنی؟

 3-چرا شهریار اینقدر مادرش را می‌پرستید که فقط به عشق او منظومه یگانه حیدربابا را سرود؟ این چه رقم عشقی از مادرسَروری است که من مجتبی محرمی را فقط یک‌بار پیش مادرش دیدم و آن شب مامان مهین از شوخی‌های جانگداز پسرک رندش، لبو شد از فرط شرم که قابل گفتن نیست. من به‌چه زبانی از زجرهایی که مادر پیام صادقیان برایش کشید بگویم. وقتی که حسن فرفری در دامن ناچاری و فقر و بیماری تمام کرد، زن پیامِ نونهالش را به دندان گرفت و شهر به شهر تا اصفهان برد که، بلکه پناهگاهی، مامنی، سقفی، آویزگاهی، چیزی در فوتبال برای جگرگوشه‌ بی‌سرپرستش پیدا کند. حالا دیگر از «خانجون» مادر غلامرضا تختی چیزی نگویم که از تیره ملائکه بود. یا مادر بی‌حواسِ محمد بنا روی تخت بیمارستان که آن دستخط‌های لرزانی را که برای او نوشته بود در کمدش هنوز نگه داشته است. دستخط­‌ها غیرقابل خوانش اما به مثابه شعرهایی است که از چشمه‌سارهای مینو و جنت سررسیده است. یا چرا ایران درودی گفت «بین مادر و عدالت، مادر را انتخاب کن.» عدالت هم درون خودش یکجور مادرانگی دارد.

4- من، پیرزن گیسو‌نقره‌ای را به یاد می‌آورم که در یک دستش مرکوکوروم و در دست دیگرش پنبه داشت و دم در خانه‌اش واقع در خیابان گوهرشاد مشهد ایستاده بود تا 5 پسرش که یک تیم فوتبال تشکیل داده بودند، خونین و مالین از سر زمین برگردند و او ببیند که کجای زانویشان زخم است بلکه بر آنها مرهم بگذارد. این تک سکانس نئورئالیستی، برای اینکه حشمت‌ مهاجرانی تا آخر عمر برای مادرش بمیرد کافی است. مادری که به انتظار آن5 برادرِ دیلاق و لُپ‌گلی و پابرهنه نشسته است که از زمین خاکی سعدآباد برگردند و بگویند جلوی بچه‌های گوهرشاد کم نیاوردیم ننه. ننه برایت بمیرد. ننه دور سرت بگردد.

5- سال‌هاست از مادر عباس قناری خبر ندارم. وقتی دوستانش خبر شهادت پسرش را آوردند که در لحظه به خاک افتادن فقط گفته بود «آخ مامان». فقط «آخ مامان.» مادر عباس گریه می­‌کرد و می‌گفت «تو هیچ‌وقت آخ مامان نگفته بود‌ی، چه شد بچه شدی در لحظه جان دادن؟» آخرین بار که مادرعباس را دیدم می­‌گفت وقتی داشتم توی اهواز با همان لباس رزم توی قبرش می‌گذاشتم یک لحظه دیدم محمدرضا لبخند زد. من فریاد زدم: «ببینید لبخند زد. لبخند زد. پسرم لبخند زد.» مردم هجوم آوردند و خودشان دیدند که یک لبخند گوشه لب محمدرضا افتاده است که تازه‌تازه است و طراوت دارد. انگاری که مال فردا و پسون­فرداست. من در قبال این کلامش با گریه‌ای نامحسوس فقط گفتم «مادران را می‌توان نابود کرد، اما نمی‌توان شکست داد» و مادر عباس فقط گفت «وا»؟ هنوز با خودم درگیرم که چرا گفت وا؟

6- مادر باز تنها شد. روزش گذشت. خسته شد از بس که عکسش را توی پُست­‌ها گذاشتند. باز دوباره شل می­‌زند. باز دوباره « هر جا شده هویج هم امروز می­‌خرد.» باز دوباره هر وقت که لوبیا چشم‌­بلبلی خرید، باعث و بانی گرانی­‌ها را نفرین می‌کند. باز دوباره آهسته می‌­بینیم که از بغل پله‌ها گذشت. «در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود.» باز دوباره دیدم که «با پشت خم از  این بغل کوچه می‌رود. بیچاره پیرزن، همه برف است کوچه‌ها.»

این خبر را به اشتراک بگذارید