• سه شنبه 1 خرداد 1403
  • الثُّلاثَاء 13 ذی القعده 1445
  • 2024 May 21
سه شنبه 5 بهمن 1400
کد مطلب : 151920
+
-

نبش قبر «مربع مرگ» پس از نیم قرن

صابر محمدی

مواجهه انتقادی رضا براهنی با هوشنگ ابتهاج، با آن یادداشت آتشینِ «مربع مرگ» در دهه چهل آغاز شد. آقای منتقد، ابتهاج را به همراه سه رفیق صمیمی‌اش؛ فریدون مشیری، نادر نادرپور و سیاوش کسرایی به شکلی هندسی با چهار ضلع تشبیه کرده و هر ضلع را مکمل مربعی دانسته بود که مرگ نام دارد. او طی گزارشی هم که در این‌باره با عنوان «مربع مرگ و سنگر پوشالی؟» نوشت [و بعدها به جزئیات آن در ماجرای «کاخ جوانان» خواهیم پرداخت]، می‌گفت چهار غولِ شعر سیاسی و رمانتیک دهه‌های سی و چهل به پایان راه رسیده‌اند: «مربع مرگ شعری از چهار زاویه تشکیل شده است. این چهار زاویه عبارتند از نادرپور، سایه، مشیری و کسرایی. از این چهار نفر، سایه و مشیری مرده‌اند (این موضوع توسط براهنی نوشته شده است درحالی‌که سایه هنوز زنده است) و خدای شعرشان رحمت‌شان کند، کسرایی سه چهارم کالبد و شعور و احساس و جهان‌بینی شاعرانه‌اش فلج شده است و نادرپور می‌خواهد با جبهه تشکیل دادن و با تظاهر به متعهد شدن و احساس مسئولیت کردن خود را از مرگ شعری نجات دهد. این مربع، مربع مرگ است به‌دلیل آنکه مرگ شعری، بر سر و روی هر چهار شاعر، گرد وحشتناک خود را پاشیده و آنها را در سنگری قرارداده است که از آن هیچ‌گونه دفاعی نمی‌توان کرد.»
 آتشی که آن سال‌ها براهنی برافروخت همیشه علیه این نوع از شعر و شاعران شعله‌ور بود اما خاکستر آن، دهه‌ها بعد، بار دیگر گُر گرفت؛ این بار در آبان‌ماه سال 1391.وقتی کتاب «پیر پرنیان‌اندیش» منتشر شد... گفت‌وگویی بلند در بیش از هزارصفحه با هوشنگ ابتهاج. ترکش‌ اظهارنظرهای پرسروصدای ابتهاج در این کتاب تا مدت‌ها این سو و آن سو برخورد می‌کرد. یکی ا‌ش هم این روایت بود: «یه بار یه شعری از براهنی خوندم. به نادرپور گفتم: اِ... این شعر به براهنی نمی‌خوره! یعنی یه سر و سامانی داره، گذرا این حرف رو زدم. چند وقت بعد نادرپور اومد و گفت سایه! براهنی کچل کرد منو... می‌گه منو ببر پیش سایه. حرف منو برای براهنی نقل کرده بود... شاید گفت که سایه گفته که شعر براهنی خوب شده. گفتم: اصلا به وساطت تو احتیاج نیست که... آقای براهنی هر وقت می‌خواد بیاد. بالاخره یک روز اومد پیش من... [...] خب من می‌دونستم براهنی برای چی اومده. براهنی دو ساعت تو خونه من موند... چه تعریف‌هایی از من کرد و هی منو برد تا لب اون چشمه تا ببینه من درباره شعرش چی میگم... حالا من هیچ به روی خودم نمیارم! براهنی از هر دری زد تا این حرفو از من بشنوه، من هم نمی‌گفتم و اصلا به روی خودم نمی‌آوردم. آخر، بیچاره به من گفت: شنیدم شما از شعر من بدتون نیومده... من هی شوخی می‌کردم که مگه شما شعر می‌گین، کدوم شعر؟ هر کی گفته شوخی کرده تا آخر بهش گفتم که آقای دکتر من کی هستم که خوش اومدن و بد اومدن من تأثیری تو خوبی و بدی شعر کسی داشته باشه. من یک روز از یک غزل حافظ رد میشم یه روز از یک شعر خوشم میاد، یه روز نمی‌آد... بالاخره چیزی نشد و پا شد رفت...»
تنها دو‌ماه از انتشار این حرف‌ها در «پیر پرنیان‌اندیش» گذشته بود که براهنی از در پاسخ درآمد: «من در تمام عمرم برای تأیید شعرم هرگز به منزل ابتهاج و امثال او نرفته‌ام. چون شعر من اساساً با شعر اینها فرق می‌کرد. گذشته از آن، سایه اصلاً چیزی نمی‌دانست که بخواهد شعر مرا تأییدکند… اینها (سایه و دوستانش) آن موقع فکر می‌کردند که آدم‌های گنده‌ای هستند و من با مقالاتی که در مورد اینها می‌نوشتم اینها را از عرش به زمین زدم.» ابتهاج گفته بود براهنی با «گدایی تأیید»، «انسانیت» را «تحقیر» کرده است. حالا اگر روایت ابتهاج صحیح هم باشد، یعنی حتی اگر قائل باشیم به اینکه از بین این دو نفر، آن کس که واقعیت را نمی‌گوید ابتهاج نیست، پس کاری که خود او با پیش‌کشیدن این ماجرا علیه براهنی کرده، چیست؟ ستایش انسانیت؟

 

این خبر را به اشتراک بگذارید