ذوالنون مصری
نقل است که ذوالنون مصری گفت: «در سفری بودم. صحرا پر از برف بود. گبری را دیدم دامن در سرافکنده و از صحرای برف میرفت و ارزن میپاشید.» گفتم: «ای دهقان، چه دانه میپاشی؟»
گفت: «مرغکان، چینه نمییابند؛ دانه میپاشم تا این تخم به برآید و خدای به من رحمت کند.»
گفتم: «دانهای که بیگانه پاشد، «او» نپذیرد.»
گفت: «اگر نپذیرد، آنچه میکنم بیند؟»
گفتم: «بیند.»
گفت: «مرا این بس باشد.»
پس ذوالنون گفت: «چون به حج رفتم، آن گبر را عاشقآسا در طواف دیدم.» گفتم: «دیدی که دید و پذیرفت و آن تخم به برآمد و مرا آشنایی داد و آگاهی بخشید و به خانه خودم خواند؟»
از آن سخن در شور شدم. گفتم: «خداوندا، بهشتی به مشتی ارزن، ارزان، به گبری چهلساله میفروشی؟»
هاتفی آواز داد: «دوست، هر که را خواند، نه بهعلت خواند و هر که را راند، نه بهعلت راند.»
تذکره الاولیاء – عطار نیشابوری