پیروزه روحانیون- روزنامهنگار
مطالب روزنامه را نوشتم، خانه را کمی مرتب کردم و نشستم قهوه بنوشم و کارهای پیشرو را در ذهنم فهرست کنم که ناگهان پرتاب شدم به 20 سالبعد! کلید در قفل چرخید و پسرانم که حالا 27ساله و 25ساله شدهاند، با سر و صدا وارد خانه شدند. داشتند درباره این حرف میزدند که با قطار به سفر بروند یا هواپیما؟ امیرعلی اصرار داشت که با قطار بروند چون مسیر سفر بسیار دیدنی است، امیرمحمد اما دلش میخواست زودتر به مقصد برسد و حتی یک روز از ماندن در شهری جدید را هم از دست ندهد. وسط این گفتوگو چشمشان به من افتاد، سلام کردند و امیرعلی نانی را که خریده بودند روی میز گذاشت. بیمقدمه گفت: مامان، شما و بابا هم بیاید خوش میگذره. خوشمزگی این فکرها هنوز زیر دندانم بود که صدای زنگ آمد، نه یکی، نه دوتا اصلا انگار دستشان به کلید زنگ چسبیده بود. با صدای بلند گفتم: اومدم بابا! ملاحظه همسایههارو بکنید. در که باز شد دوتایی مثل تیری که از چله رها میشود دویدند سمت تلویزیون مبادا یک ثانیه از کارتون مورد علاقهشان را از دست بدهند.مادری شغل عجیبی است؛ هیچ لحظهای از آن قابل پیشبینی نیست.
شنبه 2 بهمن 1400
کد مطلب :
151463
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/G64wK
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved