• سه شنبه 18 اردیبهشت 1403
  • الثُّلاثَاء 28 شوال 1445
  • 2024 May 07
پنج شنبه 30 دی 1400
کد مطلب : 151314
+
-

یادداشت‌هایی از نوجوانان دیروز و هم‌رکاب‌های قدیمی دوچرخه

دوچرخه خانه‌ى همه است

این‌جا دوچرخه است؛ خانه‌ی تمام نوجوانان. فرقی ندارد نوجوان امروز باشند یا دیروز یا حتی پریروز! فرقی ندارد دهه‌ی شصتی باشند، دهه‌ی هفتادی باشند یا دهه‌ی هشتادی. اگر یک‌بار طعم هم‌رکابی با دوچرخه را چشیده باشند، خودشان را دوچرخه‌ای و دوچرخه را خانه‌ی خودشان می‌دانند.
این هفت نفر هم، گروه کوچکی از نوجوانان دیروز هستند که کارشان را در نوجوانی با دوچرخه شروع کردند و حالا هرکدام به کاری در دنیای بزرگ‌سالی مشغولند، اما هیچ‌وقت طعم هم‌رکابی با دوچرخه را فراموش نمی‌کنند. اگر شما هم خاطراتی این‌چنین از دوران نوجوانی‌تان با دوچرخه دارید، برای ما بنویسید و بفرستید.

خودم را بدون دوچرخه نمی‌شناسم!
  پارمیس رحمانی، موسیقی‌دان


دوستش ندارم و حتی نمی‌شناسمش؛ خودم را می‌گویم!
اگر آن ظهر تابستانی، بابا با یک دسته روزنامه در دستش از سرکار نمی‌آمد و پیشنهاد نمی‌کرد حتماً دوچرخه را از لابه‌لای روزنامه‌ها بردارم و بخوانم و نوشته‌هایم را برایشان بفرستم، زندگی‌ام جور دیگری می‌شد. من جور دیگری می‌شدم. جوری که نمی‌شناسمش و حتی تصورش هم برایم سخت است. خودم را بدون شروع‌شدن رفاقت شیرین، عمیق و هم‌دلانه‌ی دوچرخه در آن‌روزهای نوجوانی نمی‌شناسم.
فکر کن! دوچرخه‌ای نباشد که تو بتوانی تند تند برایش نامه بنویسی و از همه‌چیز بگویی. از زمین و آسمان و احساسات و تجربه‌ها و لحظه‌ها. و مطمئن باشی نامه‌هایت حتماً خوانده می‌شوند، اهمیت داده می‌شوند و جوابی می‌رسد که زندگی را روشن‌تر و رنگی‌تر کند.
فکر کن دوچرخه‌ای نباشد که تو را تشویق کند به نوشتن. کلمه‌هایت را حتی از خودت هم بیش‌تر دوست داشته باشد. به تو بگوید مهم هستی و نوشته‌هایت ارزش چاپ‌شدن دارند و تو از نوجوانی یاد بگیری تلاش کنی و آرزوهایت را دست‌یافتنی ببینی.
فکر کن دوچرخه‌ای نباشد که تو را دعوت کند به خواندن‌های خوب، دیدن و شنیدن‌های خوب.
نه! اصلاً خودم را بدون دوچرخه دوست ندارم و نمی‌شناسمش!  
تولدت مبارک دوچرخه‌ی عزیز؛ رفیق تأثیرگذار، ارزشمند و خوب من.

دوچرخه برای ما مثل ما ه بود
  مانا دلکش

بار اولی را که چیزی از من در دوچرخه چاپ شد، هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. طبق معمول پنج‌شنبه‌ها، با دوچرخه‌ام رفته بودم تا از روزنامه‌فروشی محل همشهری بخرم. خریدم و همان‌طور که از مغازه بیرون می‌آمدم، ضمیمه‌ی دوچرخه را باز کردم و رفتم سراغ صفحه‌ی چشمه‌ها؛ با دیدن مطلب چاپ‌شده‌ام، به‌قدری ذوق کردم که سوار دوچرخه‌ام شدم و تندتند رکاب زدم. رفتم و رفتم و رفتم.
به لطف دوچرخه، شعر، تبدیل شد به ماه شب‌های تارم؛ ماهی که حالا در غربت، بیش‌تر از همیشه نگاهش می‌کنم و دست‌گیرم می‌شود. حالا گاهی با او حرف می‌زنم، گاهی انگشت روی گونه‌اش می‌کشم و گاهی حرف‌هایش را می‌شنوم. ماهی که گاهی کامل و پر است و گاهی، هلال نازکی می‌شود، اما همیشه هست؛ به‌لطف دوچرخه.
دوچرخه برای من و دوستانم، مثل ماه بود؛ همیشه حرف‌هایمان را می‌شنید و گاهی روی سینه‌اش آن‌ها را حک می‌کرد و تمام آدم‌ها می‌توانستند آن را بخوانند. دوچرخه برای ما یک جان‌پناه بود؛ یک شانه، که همیشه بود. یک به یک سرهایمان را می‌گذاشتیم روی شانه‌اش و حرف‌هایمان را می‌زدیم و به‌طرز معجزه‌آسایی، بعد از آن، حال بهتری داشتیم.
اولین نامه‌های کاغذی زندگی‌ام را برای دوچرخه نوشتم و فرستادم؛ نامه‌هایی که هر کدام، دو یا سه بار نوشته می‌شدند و هنوز چرک‌نویس‌هایشان را دارم؛ نامه‌هایی که با خطی بد، اما قلبی گرم نوشته می‌شدند.
روز آخری که ایران بودم و داشتم چمدانم را می‌بستم، رسیدم به تی‌شرتی که 13سال پیش، دوچرخه به من هدیه داده بود و هنوز از پلاستیک درنیامده بود؛ مبادا که تمام شود!
آن تی‌شرت برای من، یادآور یک تکه از زندگی‌ام بود؛ یادآور دورانی که همه‌چیز پررنگ‌تر بود و قلبم به چیزی، گرم. هنوز ترس تمام‌شدن تی‌شرت با من است، ولی حالا آن را می‌پوشم. چون در غربت، به جان‌پناه نیاز دارم؛ به ماه، به شعر. و همه‌ی این‌ها را دارم؛ به لطف دوچرخه!

تو دوست واقعی‌ام هستی!
  نیلوفر شهسواریان، روزنامه‌نگار

در نوجوانی، یکی از هم‌سن و سال‌هایم دوست داشت بازیگر شود، اما امکانش فراهم نبود. دیگری دلش می‌خواست معلم باشد، هنوز سنش نرسیده بود. آن یکی برای وکیل‌شدن باید دانشگاه می‌رفت. من اما از همان اول یکی از کارهایی که دوست داشتم انجام بدهم نویسندگی و روزنامه‌نگاری بود. تو برایم فراهمش کردی، آن هم دست و دلبازانه. به سمتی هدایتم کردی تا شعر و داستان‌ها و نوشته‌هایم را بهتر کنم. بنویسم و ناامید نشوم. گذاشتی خیالم را رها بگذارم و استعدادم را پیدا کنم. بعد در لابه‌لای صفحاتت کمی شناخته شدم. از این‌که دیگران می‌گفتند «ئه! پس نیلوفر شهسواریان تویی!»، کلی ذوق می‌کردم.
خوانده‌‌شدن آثارم و نیم‌چه شهرت در آن نیم‌چه سن و سال، برایم بیش از هرچیز دیگری لذت‌بخش بود. روزها را به امید رسیدن پنج‌شنبه می‌گذراندم. دلم می‌خواست وقتی بزرگ شدم در بخش حرفه‌ای‌ات هم بنویسم و خوش‌بختانه باز هم دوستی‌مان را ادامه دادیم. باعث شدی تجربه‌ی روزنامه‌نگاری را ادامه دهم. خودت خوب می‌دانی دوستی‌مان الکی نیست، مقطعی نیست، توخالی نیست. تو دوست واقعی‌ام هستی. تا به‌حال طعم خوب نوشتن و دیده‌شدن و در مسیر بودن را با تو تجربه کرده‌ام و ده‌ها دوست خوب دیگر پیدا کرده‌ام.
بیش‌تر از 15سال از دوستی‌مان می‌گذرد. غصه‌ام می‌گیرد که دیگر کاغذی نباشی یا خدایی نکرده...
دوچرخه‌جان، آرزو می‌کنم تا هر زمانی که نوجوانی روی زمین زندگی می‌کند، تو هم به مسیرت ادامه دهی.
به‌خاطر همه‌ی لحظات و روزهای خوبی که با هم سپری کرده‌ایم، خوشحالم. تولدت مبارک!

قلب که بمیرد هیچ‌چیز جز تباهی نیست 
مطهره کشاورز، مدیر روابط‌عمومی شبکه‌ی مستند سیما


درشت بود و تنومند؛ معلم شیمی اول دبیرستانم را می‌گویم. با انگشت‌های کوتاه و صدایی خش‌دار. هیچ‌وقت ندیده بودیم که شبیه بقیه‌ی خانم‌ها، ناخن‌هایش را بلند کند. دخترها بین خودمان شاهزاده بن صدایش می‌کردند. برخلاف ظاهر زمختش، قلبی آرام و مهربان داشت. دل‌سوز بود و باگذشت. به‌ طعنه‌های دختران دبیرستانی توجه نمی‌کرد. با رفتارهای از سر شیطنت دخترها به‌هم نمی‌ریخت و تلافی نمی‌کرد. صنوبر بود و سایه‌فروشی نمی‌کرد. بی‌دریغ می‌بخشید. شوخ بود و موافق. یک روز سرکلاس شیمی از یکی از هم‌کلاسی‌هایمان که نسبت به بقیه ضعیف‌تر بود، درباره‌ی جدول مندلیف پرسید و یادم نیست هم‌کلاسی‌مان چه جواب اشتباهی داد که کلاس از صدای قاه‌قاه خنده‌ی بچه‌ها منفجر شد. این‌قدر خجالت کشید که به لکنت افتاد.
خانم احمدی بحث شیمی را تمام کرد و سمیه را برد پای تخته‌سیاه. آناتومی بدن انسان را کشید و جزء به جزء تشریح کرد. به قلب که رسید ایستاد. خوب به چشم‌های تک‌تکمان نگاه کرد. دستش را گذاشت روی قلب سمیه و گفت: «مواظبش باشید! قلب تنها عضوی است که بی‌صدا و بی‌علامت می‌میرد. قلب که بمیرد، هیچ‌چیز جز تباهی نیست.»
حالا چه شد که یاد این خاطره افتادم؟ دوچرخه برای من قلب مطبوعات است؛ جایی که حس و حال روزنامه‌نگاری حرفه‌ای دارد. مأمن نوجوانی من و هم‌سن و سال‌هایم  و نوجوانان بعد ماست. جایی برای تجربه‌ی زندگی اجتماعی. برای تمرین نقش‌های بزرگ؛ نقش نویسنده‌شدن... روزنامه‌نگارشدن...
دوچرخه از آن شاه‌کلمه‌هایی است که شرح تأثیرش بر زندگی  من و خیلی از نوجوانان بعد از من و ما ساده نیست. آفتاب تموز است در زمستان فراموشی؛ در روزگاری که کسی به فکر نوجوان‌ها و رؤیاهایشان نیست.
لطفاً هوایش را داشته باشید! لطفاً دوچرخه‌ی کاغذی را به نوجوانان  برگردانید. می دانید؟ «قلب که بمیرد هیچ‌چیز جز تباهی نیست.»
تولدت بر تمام نوجوانان ایران ‌زمین فرخنده، دوچرخه‌جان. تحریریه‌ی خوب دوچرخه، سربلند و سرفراز بمانید  که در تمام سال‌های رفته، الگوی روزنامه‌نگاری حرفه‌ای برای نوجوانان بودید و هستید.

تو تنها دوچرخه‌ی بال‌دار دنیا بودی
  یاسمن مجیدی، نویسنده و سرپرست «رادیودوچرخه»

آن‌روزها، من مسیر دکه‌ی روزنامه‌فروشی تا خانه را راه نمی‌رفتم! حتی نمی‌دویدم، بلکه پرواز می‌کردم. تو تنها دوچرخه‌ی بال‌دار دنیا بودی و من، هرپنج‌شنبه با تو از سطح زمین ارتفاع می‌گرفتم و به دنیایی جدید و تازه ورود پیدا می کردم، به یک «دنیای قشنگ نو».
تو اگرچه از من هفت‌سال کوچک‌تر بودی، اما در حق من و هم‌سالانم، کم بزرگی نکردی. تو با تشویق‌کردن مداوم ما به خواندن و نوشتن،دریچه‌های جدیدی به آگاهی‌مان گشودی و در بزرگ‌شدن و قدکشیدنمان سهم بزرگی داشتی. درست به اندازه‌ی یک خانواده یا مدرسه در پیدا کردن هویتمان تأثیرگذار بودی.
برای همین است که 15 دی 1379، یعنی روز تولدت، برایمان روز مبارکی است. به نمایندگی از بچه‌های خوش انرژیِ «رادیو دوچرخه» (که هم‌چنان با عشق در کنار تو هستند و می‌مانند)، 21سالگی‌ات را شادباش می‌گویم رفیق.

دوست دارم نوجوانان دوچرخه را ورق بزنند
  مریم محمدخانی، نویسنده و پژوهشگر

21، عدد بزرگی است. وقتی اول دبستان بودم می‌خواستم روزی 11ساله شوم و دنیا زیرپایم باشد. وقتی 14ساله شدم می‌خواستم روزی بزرگ شوم و در دوچرخه‌ی عزیزم کار کنم. دوچرخه‌ی عزیزِ پنج‌شنبه‌ها که بوی برف و پرتقال می‌داد.
21، عدد بزرگی است. وقتی نوجوان بودم فکر می‌کردم 21سالگی، مرا به آخر دنیا می‌برد تا فتحش کنم. فکر می‌کردم در 21سالگی‌ام، قله‌ها زیر پای من است، آسمان زیر پای من است و هرجا را تماشا کنم دنیای وسیعی را می‌بینم که آماده‌ی کشف‌شدن است. دوچرخه یکی از چیزهایی بود که این رؤیا را به من داد، به من جرئت داد تا آینده‌ای را تصور کنم که صدایم می‌زند تا در زیبایی‌اش غرق شوم. دوچرخه زیر پایم بود تا در جست‌وجوهای نوجوانی‌ام درهای تازه‌ای را باز کنم، به دنیاهای دیگری سرک بکشم و رؤیاهایم را باور کنم.
21، عدد بزرگی است و آرزوی من برای دوچرخه‌ی 21ساله، این است که نوجوانان زیادی در سراسر ایران بتوانند سوار بر دوچرخه آینده‌ی باشکوهی را تصور و باور کنند. دوست دارم نوجوانان دوچرخه را ورق بزنند و در رؤیایی غرق شوند که دریچه‌های نور را پیش روی چشم‌هایشان باز کند.

با نوجوانی من مهربان باش!
  آزاده نجفیان، پژوهشگر فرهنگ عامه

خواهرم پیام داد که دارند انباری را سر و سامان می دهند و سبک می کنند. گفت دوتا جعبه‌ی بزرگ از وسایل من هم در بین خرت و پرت‌هایی است که قصد دورریختنشان را دارند. توی جعبه‌ها چه بود؟ هفته‌نامه‌ی دوچرخه! از شماره ی 50 تا نمی‌دانم چند که دوچرخه‌ها را هرهفته، تمیز و مرتب بایگانی می‌کردم. بغضم گرفت. یادم آمد آن جعبه‌هایی که امروز اضافی و دست و پاگیر هستند، بخش عزیزی از زندگی مرا مکتوب کرده‌اند که دیگر به من برنخواهند گشت. روزهایی هیجان‌انگیز و طلایی که هرگز تکرار نخواهند شد. از اولین شعرم که در دوچرخه چاپ شد تا داوری جایزه‌ی «دوچرخه‌ی طلایی» و نوشتن معرفی کتاب برای دوچرخه.
21 سال! با صدای لرزان به خواهرم پیام دادم که با نوجوانی من مهربان باش! این کاغذهای باطله، گذشته‌ی من است که توی جعبه‌ها بایگانی شده. دست‌کم همه را دور نریز.
دوچرخه 21 سال است که به زندگی من گره خورده. 21‌سال شاید سن زیادی برای یک نشریه نباشد، اما زمانی طولانی برای یک رابطه‌ی دوستانه است.
 دوچرخه‌ی عزیز! 21سالگی دوستیمان مبارک.

همراه روزهای تنها و قشنگ من

امروز چشمم که به تقویم خورد، یه‌‌هو دیدم عهههه! ۱۵ دی که تولد دوچرخه بود. درسته که ازت دور و در مشغله‌های زندگی‌م گم‌وگور شدم، اما این دلیل نمی‌شه که یادم بره دوچرخه چه روزهای شیرینی توی گذشته برام ساخته! من بچه‌ی به شدت درون‌گرایی بودم و دوست‌های زیادی نداشتم ‌و همیشه سرم توی کتاب و مجله و روزنامه بود، به‌خاطر همین حس دوستی ‌و نزدیکی زیادی با دوچرخه و دوست‌های نادیده‌ام داشتم همیشه. به‌خاطر همین می‌گم روزهای نوجوانی‌ا‌م با دوچرخه شیرین بود.
تولدت مبارک، همراه روزهای تنها و قشنگ من
فرزانه ‌راد

تنها نقطه‌ی روشن نوجوانی‌ام

چندتا سکه روی میز است. یاد چندسال پیش می‌افتم. روزهایی که اگر سکه‌ای در جیبم یا گوشه و کنار خانه پیدا می‌کردم، می‌گذاشتم کنار برای پنج‌شنبه‌. که پنج‌شنبه‌ موقع خرید روزنامه دنبال پول خُرد نگردم. که زودتر همشهری را زیرورو کنم و بعد هم صفحه‌ی چشمه‌ها را باز کنم و دنبال اسمم بگردم یا ببینم مطلب کدام‌یک از بچه‌ها چاپ شده. دوستان دوچرخه‌ای که ندیده بودمشان، ولی اسم‌ و سن و شهرهایشان را از بر بودم.
همیشه فکر می‌کردم حتماً چند سال بعد به‌جای دو صفحه، تعداد صفحه‌ی چشمه‌هایت بیش‌تر می‌شود و می‌توانی آثار بیش‌تری چاپ کنی. فکر می‌کردم حتماً زمان که بگذرد بزرگ‌تر و چاق‌تر می‌شوی. اصلاً شاید هرهفته سه‌چرخه داشته باشیم. حالا ولی با خبر این‌که به جایی کوچک‌تری کوچ کرده‌ای، غصه می‌خورم و با خودم می‌گویم کاش مثل قبل دوچرخه‌ی چاپی ۱۶ صفحه‌ای‌مان را داشتیم.
* * *
حالا هشت سال از اولین‌باری که دیدمت می‌گذرد. به‌سال‌های قبل که نگاه می‌کنم، به آن سال‌های اضطراب و انتخاب رشته و کنکور، تنها نقطه‌ی روشنی که می‌بینم، تویی. تو بودی که رنگ دادی به نوجوانی‌ام. تو بودی که هیجان‌انگیزش کردی. و اگر دلم برای نوجوانی‌ام تنگ شود، بخش بزرگ دل‌تنگی‌ام برای حس خوبی است که از دیدن اسمم داشتم. یا هیجانِ خواندن ویژه‌نامه‌ی تولدت یا پنج‌شنبه‌‌های آخر ماه که 32صفحه‌ای بودی.
تولدت مبارک. امیدوارم تولد 22سالگی‌ات را با خوشحالی از این‌که دوباره کاغذی شدی و کاغذی می‌مانی جشن بگیریم.
عکس و متن: مهتاب عزتی، تقریباً ۲۱ ساله

بهترین دوست نوجوانی‌ام
چشمانم را می‌بندم. دوستی با دست‌هایی از جنس کاغذ کاهی مرا در آغوش گرفته است. پا روی رکاب دوچرخه‌ام می‌گذارم و از تمام روزهای کودکی و نوجوانی‌ام رد می‌شوم. در مسیر رنگارنگی قرار گرفته‌ام. من آن‌جا هستم؛ در صفحه‌ی چشمه‌ها! اگر نبودی نمی‌دانم آن‌روزهایم چگونه می‌گذشتند و حالا که دستان کاهی‌ات را قطع کرده‌اند. آیا نوجوانی ناگاه تو را در بین دنیای آدم بزرگ‌ها پیدا می‌کند و وارد دنیای دوچرخه‌ای‌ها می‌شود؟
بهترین دوست نوجوانی‌ام، تولدت مبارک.
دوستدارت، لیلا فراهانی از تهران

سر قرارم با تو هستم
سلام دوچرخه‌ی زیبایم، رفیق پنج‌شنبه‌هایم.
چند هفته‌ای می‌شود که سر قرار منتظرت می‌مانم، کنار دکه‌ی روزنامه‌فروشی، همان پارک کوچک سر خیابانمان با یه لیوان نسکافه و کیک کاکائویی، اما خبری از تو نیست. سراغت را از روزنامه‌فروش گرفتم، گفت نمی‌داند چرا غیبت زده است. نگران به صفحه‌ی اینستاگرامت سر زدم و غم در چشم‌هایم جای گرفت. خاطرات از جلوی نگاهم گذشت، همان موقع که با عشق تو را از میان روزنامه‌ی همشهری پیدا می‌کردم، زمانی که نام خودم را می‌دیدم و قلبم تندتند می‌زد.
دوچرخه‌ی عزیزم، ۲۱ساله‌شدنت مبارک. نشسته‌ام سر قرار، برای تولدت کیک گرفته‌ام .جشنی به وسعت ایران برایت گرفته‌ایم. راستی می‌دانم که این‌روزها به‌سختی نفس می‌کشی و جانی برای فوت‌کردن شمع‌هایت‌ نداری، اما یادت که نرفته، برای تولد ۲۱سالگی‌ات، ۲۱ آرزو بکن و به هیچ‌کس نگو.
پریسا سادات مناجاتی از کرج

دوباره با تو

دوچرخه‌ی عزیزم، سلام
کجایی؟ چرا دیگه چند ساله دوشنبه‌ها ندارمت؟ تمام این سال‌ها چی شد که برای پیداکردنت تلاش نکردم؟ مثل همیشه رفتم سراغ دفترم تا بنویسم. خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که کاغذ، آیینه‌ی دل ماست. هرقدر صادقانه‌تر بنویسیم، شفاف‌تر می‌بینیم و سریع‌تر به جواب می‌رسیم. قشنگه، مگه نه؟ یکی از اون جمله‌هاست که از گفتنش به خودم افتخار می‌کنم! سعی کردم با خودم روراست باشم تا بهتر صدای نجوای درونم رو بشنوم.
دوچرخه‌ی عزیزم، من تسلیم شدم. درگیر بزرگ‌سالی شدم. وقتی به این نتیجه رسیدم، به دخترک درونم حق دادم که از دستم دلخور بشه. می‌دونم که این خاصیت نوجوونیه. گاهی هم دست خودت نیست، شرایط ایجاب می‌کنه بزرگ بشی، حتی خیلی زودتر از وقتش.  
اما دوچرخه‌ی عزیزم، پیداکردن دوباره‌ی تو و زنده‌شدن حال‌و‌هوای نوجوانی با هربار خوندنت، نقطه‌ی پایانی شده بر تمام گله‌های من پیش خدا که چرا هنوز هم نوجوون به‌نظر می‌آم. خب، چی بهتر از این؟ حس کنم دوران نوجوونی‌ام برگشته، با این تفاوت که اندازه‌ی تمام این سال‌ها با‌تجربه شدم و حالا داشتنت این‌قدر شادی‌‌آورده که می‌خوام هرلحظه‌ی خوبم رو باهات سهیم بشم؛ وقت‌هایی که داستان‌های نوجوان می‌خونم، پنکیک رنگین‌کمانی می‌پزم، پاکت نامه‌ی رنگارنگ درست می‌کنم، پالت رنگم رو می‌آرم وسط و نقاشی می‌کنم... یا وقتی یه روتختی با طرح ‌های رنگین خریدم، درست به رنگ‌های نازنین تو.
دوچرخه‌ی عزیز من، درسته که خیلی ساله دوشنبه‌ها نمی‌آیی، ولی چون تو رو بعد از سال‌ها و اتفاقی روز دوشنبه پیدا کردم، باعث شدی که به عدد شانس اعتقاد پیدا کنم. آخه تو بهترین اتفاق امسال منی. دوشنبه با دوچرخه.
تولدت خیلی مبارکمون باشه.
دوستدارت
عکس و متن: ترمه

این خبر را به اشتراک بگذارید