اول شخص مفرد
پس نمکت کو؟ سیرت کو؟ بربریات کو؟
ابراهیم افشار|نویسنده و روزنامهنگار:
1- بدبختی از آنجا شروع شد که رئوف، پدرخوانده را دید و مارلون براندو چشمش را کور کرد. حالا دیگر میخواست دُن کارلو باشد یا دُن ویتو. چنانش غرقه در خردهفرهنگ بزنبهادران سیسیلی شده بود که هر جا میرسید به حبّه «سیر» و نمکی که لای کاغذی در جیبش گذاشته بود قسم میخورد. وقتی از رازداری و پردهپوشی بچههای ناپل به اوج حیرت میرسید به ما میگفت آدم چگونه میتواند ساعتها سخنرانی کند بیآنکه یکبار زبان بگشاید؟ میگفتیم ما چه بدونیم؟ میگفت آدم چگونه میتواند در یک کافه از فاصله 10متری کلی با رفیقش مذاکره کند بیآنکه کسی در آن نزدیکیها متوجهشان باشد؟ میگفتیم ما چه بدونیم؟ آقارئوف گل گلاب، ساعتها مدل کلاه بر سرگذاشتن ناپلیها و سیسیلیها را تقلید میکرد. توی اتاقش صدبار این صحنه را جلوی آینه تمرین میکرد که اگر کلاه شاپو را روی سرش اندکی به سمت راست خم کند یعنی «ژاندارمها دارند تعقیبم میکنند». اگر شاپو را اندکی به چپ خم میکرد یعنی «الان دارم تو را میبینم رفیق». اما اگر کلاه را اندکی به سمت عقب میکشاند پیغام پنهانش این بود که «کمکم کنید عزیزانم».
2- حالا دیگر رئوفخان سرسپرده مارلون براندو شبانهروز، فرهنگ لغات استعارهای بچههای سیسیل را میگذاشت جلویش و لب به نان و آب نمیزد. یکهو داد میزد: «گادو! استوتا! باتیسا! آمیکو! ریفاردو! گراسچیو!»... میگفتیم از دست رفت بچه خدایا! اما او که دستبردار نبود. دانه به دانه لغات استعاری سیسیلیها را با معنی و مفهوم پنهانیشان، نت برمیداشت و تمرین میکرد:
گادو (خروس پَردار) یعنی ژاندارم در حال گشت است.
گادوکریزی (خروس پَرکنده) یعنی ژاندارم رفته مرخصی.
استوتا (خاموش) به مفهوم مقتول.
باتیسا (مستخدم صومعه) به معنی زن مرده.
واکانتی (خالی) یعنی طرف مسلح است.
پاراکوگرانی (کشیش اعظم) به معنی رئیس پلیس.
آمیکو (دوست) به مفهوم وکیل مدافع مافیا.
ریفاردو (بیگانه) یعنی غلط.
سینی ری (خاکستر) به مفهوم موادمخدر.
گراسچیو (کثافت) به معنی طلا.
3- خدا بگویم مارلون براندو را چه کارش کند. بار اول که رئوفخان فهمید اسطورهاش دُن کارلو مرده است، نشست و یک دل سیر گریه کرد. آنگاه به صرافت افتاد که پول خردهای موجود در اشکاف مادرش را بزند و تاختی برود سیسیل و زانو بزند در مقابل جانشین دُن کارلو و مچ دست او را به نشانه وفاداری ببوسد و تاختی برگردد. گاه میدیدی رفقای جیک و پوکاش را میآورد خانه مادرش، میبرد زیرزمین و جلوی آنها «سیر و نان و نمک» میچیند. ابتدا بربریها را به تعداد بچهها تقسیم میکند، بعد نانها را به سیر پودرشده میمالد و میگوید آن را در نمک فرو کنید و همزمان بخورید. آنگاه او با رگهای بیرونزده فریاد میزد که «یادتان باشد: نان یعنی اتحاد. نمک یعنی شهامت و سیر یعنی سکوت». حالا دیگر از بچههای مافیا یاد گرفته بود که به وقت خداحافظی، سینه و شانه رفقایش را ببوسد. آرام آرام هرکی به هر کی تو نازیآباد برمیخورد شانه و سینه هم را میبوسیدند. رسم لاتی آقارئوف داشت عالمگیر میشد.
4- حالا دیگر تنها آرزوی رئوفخان این بود که یک روز به گوش دُن کارلو یا مارلون براندو برسد که او چقدر عاشق سیسیل و ناپل است بلکه او را هم به مراسم مخصوص «اختلاط خون در زمان عهد بستن، بوسیدن مچ دست راست ارباب و قسم خوردن به سکوت در برابر خنجر یا طپانچه» دعوت کنند. تنها آرزویش این بود که وقتی مُرد، جنازهاش را سوار بر کادیلاکی مشکیرنگ به مردهشویخانه ابنبابویه یا امامزاده داوود ببرند و آنجا پیرزنها با شال سیاهی که بر سر و گردن بستهاند هقهق کنند و ناگهان خواهرش، خود را روی جنازه او بیندازد و فریاد بزند که «آه برادر، کوچهها از خون سرخ خواهد شد». تنها آرزوی او این بود که نهایتش یک «کاپی» باشد. خاک بر سرت با این آرزویت رئوف. رئوف عزیزم.
5- دیروز توی بهار شمالی، کوچه شیمی، کارتنخواب پیری که گونی خنزرپنزرهایش دستش بود و چشمهایش دودو میزد نگاهم کرد. نگاهم کرد. نگاهم کرد. رئوف من. دُن کارلوی نازیآبادی من. خواستم بگویم آه برادر، کوچههای ناپل از خون سرخ خواهد شد. سرخ خواهد شد. سرخ خواهد شد. خواستم بگویم پس نمکت کو؟ سیرت کو؟ بربریات کو؟