• سه شنبه 18 اردیبهشت 1403
  • الثُّلاثَاء 28 شوال 1445
  • 2024 May 07
چهار شنبه 22 دی 1400
کد مطلب : 150688
+
-

تیرباران سگ ایرانی در لندن!

تیرباران سگ ایرانی در لندن!

ابراهیم افشار- روزنامه نگار

 1- نیمه‌­شبی کدر و کبود. ساعت از چهار بامداد گذشته بود و «محمود چینی» همچنان کنار رود تایمز لندن ایستاده بود و می ­گریست. ساعت­ ها پیش از استادیوم ویمبلی خارج و یللی‌­تللی خیابان­ ها را گز کرده بود تا غم شکست را فراموش کند. به میله‌های فلزی کنار پل تکیه داده بود و ستارگان را نگاه می‌کرد. به‌خاطر یک پرس چلوکباب، مدال طلای حتمی ­المپیک از دستش افتاده بود زمین و داشت از غصه هلاک می‌­شد که جواب پیرزنان دوک­ریس وطنش که با پول آنها به المپیک لندن 1948اعزام شده بود را چه بدهد؟چطور است خودش را به همین رودخانه مرموز بیندازد و تمام کند؟ با چه رویی برگردد ایران؟ زنگ بزرگ بیگ­بن، چهار بار نواخت و او همچنان در این اندیشه بود که خود را گم و گور کند. چنان غرق در خرافه و متافیزیک شده بود که با خود می‌­گفت «نکند آه سگ شانس تیم که در فرودگاه لندن مصادره شد دامنم را گرفت؟» در این فکرهای ناقص بود که ناگهان صدای ترمز اتوبوسی، جگر خیابان را خراش داد و نامجو سر برگرداند و پیرمردی را دید که به او می‌­گفت: «کجا پسرم کجا؟ این وقت شب کجا؟» محمود چینی، خود را از گردن او آویخت و گریست. باور نمی­‌کرد که در این وقت آخرشب، مستر جانسون، سردبیر ورزشی تنها مجله ورزشی انگلستان جلوی راهش سبز شود که همیشه پاپا صدایش می‌کرد. پاپا او را دلداری داد و به دفتر مجله برد و دستور داد برایش شیر و قهوه بیاورند که 24ساعت هیچ نخورده بود؛ «پسرم ساعتی بعد مسابقات قهرمانی پرورش‌­اندام در ویمبلی برگزار می‌شود و تو باید آنجا تاج قهرمانی را بر سر بگذاری تا دست­‌خالی به وطن برنگردی». محمود چینی عازم ویمبلی شد اما لحظه‌­ای چشم‌های «سگ شانس»، از خاطر حزینش بیرون نمی­‌رفت.
 2- خرداد سال27بود؛ اوج فقر و بدبختی. امید کاروان اعزامی ایران به المپیک لندن، بیشتر به سلماسی و نامجو بود که مدت­‌ها بود در هالتر جهان، اسمی به‌هم‌زده بودند. هنگام اسکان وزنه‌­بردارها در دانشکده افسری، یک سگ چنان به آنها انس گرفته  بود که هر جا می‌رفتند دنبال­شان راه می‌­افتاد. آنها هر روز ته‌­مانده غذایشان را به او می‌­دادند و زیر لب نجوا می‌کردند« تو هم از خالق خودت برای ما آرزوی قهرمانی کن». آخرش چنان شد که در روز اعزام به لندن نیز وقتی هالتریست­‌ها سوار اتوبوس شدند تا به فرودگاه مهرآباد بروند سگ هم خودش را با اصرار عجیبی توی ماشین انداخت و زیر صندلی محمود چینی پنهان شد. عجیب‌­تر آنکه وقتی کاروان ایران سوار طیاره تهران- لندن شد آن سگ باز هم از پله‌ها جست و بالا رفت و زیر یکی از صندلی­‌ها جا گرفت و هر چه خواهش و تمنا و زور بازو به خرج کردند سگ آنقدر زارید که دل وزنه‌بردارها سوخت و با خود گفتند که شاید در همسفری­‌اش با ما حکمتی هست، بگذارید بیاید؛ شاید شانس و اقبال تیم ما باشد. اما مصیبت وقتی آغاز شد که کاروان به فرودگاه لندن رسید و مثل تمام ورزشکاران ایرانی که نخستین بار با دیدن فرنگ، هاج و واج مانده بودند آن سگ نیز چنان تحت­‌تأثیر جلال و جبروت فرودگاه ماند که در سالن ترانزیت از ترس فرار کرد و پلیس لندن با کلی دوندگی در تله انداختش. ابتدا از سرپرست کاروان ایران، پاسپورت سگ و ورقه واکسن­‌هایش را طلب کردند. سرپرست گفت:«سگ­‌ها هم مگر تذکره دارند؟» پلیس بعد از کلی مجادله، اظهار داشت که سگ همراه کاروان ایران باید در قرنطینه بماند تا اثبات شود که احیانا مرضی با خود به انگلیس نیاورده است. همچنین مشکل دیگر این بود که کاروان ایران جایی برای سگ در اردوی المپیک خود ذخیره نکرده بود و هر چه وزنه­‌بردارها به پلیس می‌­گفتند که «جناب سرهنگ! این سگ شانس تیم ماست و در دقایق آخر توی طیاره پریده است جان سبیل‌­هاتان گذشت کنید!» پلیس می‌­گفت وات وات؟ و سخنرانی غرایی درباره حقوق سگ در بریتانیا ارائه می‌­کرد که بچه‌ها را بیشتر آچمز می­‌کرد. سرانجام مامورین فرودگاه، 12لیره جریمه برای سگ بدون­ پاس از کاروان فقیر ایران مطالبه و اعلام کردند که بابت هر روز قرنطینه‌­اش نیز باید یک لیره استرلینگ به پانسیون بدهید. هالتریست­‌ها که بین نگاه مغمومانه سگ و این‌همه قانون ایکبیری، گیر کرده بودند با سگ بدرود گفتند و در اردوی لندن جاگیر شدند.
 3- از آن تیمی که «سگ شانس»‌شان را در فرودگاه جا‌گذاشته بودند، سلماسی نخستین مدال تاریخ ایران در المپیک را دشت کرد و روی سکوی سوم ایستاد و نوبت به نامجو رسید که امید حتمی طلا بود. او درحالی‌که صبح روز مسابقه، طبق عادات معمول خود لقمه­‌ای کره و عسل خورده بود با اصرار سرپرست تیم مواجه شد که می‌­گفت: «نامجو باید ظهر چلوکباب سلطونی بخوره که قوت بگیره و قدرت شکستن رکورد دنیا را داشته باشه». او را با اصرار بردند به مرکز شهر لندن که کباب کوفت کند و نامجو آنقدر در ترافیک گیر کرد که لقمه را هول‌هولکی در ماشین خورد و وقتی پایش به سالن رسید که اسمش را از بلندگوها خوانده بودند. او با بدن سرد، دوید روی سن و با کمترین وزنه آغاز کرد تا حدف نشود و طلا را به یک پرس کباب چرب و چیل باخت. محمود چینی تا 4صبح کنار تایمز گریه کرد اما پاپا به دادش رسید و او در آخرین دقایق در مسابقات پرورش ­اندام (غیررسمی در المپیک) شرکت کرد و طلا گرفت. بعد از پایان مسابقات، هنگامی که تیم وزنه‌­برداری به فرودگاه لندن رفت تا سوار طیاره رم شود و از آنجا به تهران بیاید ناگهان در سالن ترانزیت با زوزه سگی لاغر و گریان مواجه شد که خود را پای هالتریست‌­ها انداخته بود و پوزه­اش را به کفش آنها می‌مالید. مأموران فرودگاه وقتی پول واکسیناسیون، قرنطینه و پانسیون سگ را از سرپرست کاروان ایران گرفتند حیوان را تحویل دادند تا به ایران بازگردانده شود. آقای سرپرست که می‌­دانست مسئولین ورزش برای هر لیره بودجه کاروان چقدر التماس به مجلس و دولت کرده‌­اند ابتدا از پرداخت پول امساک کرد و به پلیس گفت که یک پاپاسی هم در جیب‌­مان نمانده و آنها در جواب گفتند: «در غیراین صورت، سگ را تیرباران می­‌کنیم.» (منظورشان واژه «معدوم» بود اما مترجم، به «تیرباران» تعبیر کرد.) بالاخره بعد از التماس قهرمانان رحم‌دل و غیرتی که ما نباید اجازه بدهیم سگ هموطن­مان در غربت تیرباران شود، فاکتور واکسیناسیون و پانسیون سگ پرداخت شد و او باز هم زیر یکی از صندلی‌­های طیاره خوابید و به وطن رسید. سگ بینوا هنگامی که از پلکان طیاره پیاده شد، از مهرآباد تا دانشکده افسری را یک نفس دوید. فردا او را در حالی دیدند که دم در دانشکده افسری منتظر نشسته و دم تکان می­‌دهد تا هالتریست­‌های بازوکلفت، به اردو برگردند و ته­‌مانده غذایشان را به او ببخشند. بیچاره نمی­‌دانست که نامجو آن‌قدر حالش خراب است که خود را برای مدتی از چشم پیرزنان دوک­ریس، پنهان کرده است و سلماسی رفته کاظمین که به شغل ناظمی مدرسه شرافت بپردازد.

این خبر را به اشتراک بگذارید