تجدید دیدار با «سلطان» به بهانه نمایش نسخه مرمتشدهاش در سینما تک
عین آهوی زنده مونده
سعید مروتی - روزنامهنگار
تجدید دیدار با «سلطان»، هنوز و همچنان شوربرانگیز است. از نخستین نمایش سلطان، در بهمن۷۵، ۲۵سال میگذرد؛ ربعقرن که خودش عمری است و یادآور سپریشدن روزگار جوانی ما که در زمانه سلطان، بهار زندگیمان را با فیلم جوانانه کیمیایی سپری کردیم؛ با شوخیهایش خندیدیم و با اندوهش بغض کردیم. ۲۵سال گذشت و ما از جوانی فاصله گرفتیم ولی فیلم کیمیایی همچنان یاغی و جوان و سرحال است. فیلم ارزانقیمت مسعود کیمیایی که در پاییز۷۵ پس از ناامیدی از ساخت فیلمی که مدتها درگیر پیشتولیدش بود، به سرعت جلوی دوربین برد. تماشای دوباره «جیببر خیابان جنوبی» ساموئل فولر و بعد نوشتن سناریوی سلطان در ۴۸ ساعت و گرفتن پروانه ساخت به شرط حضور مشاور و ناظر ارشاد (که برای خودش داستانی دارد) و ۳ هفته فیلمبرداری و رساندن فیلم به جشنواره پانزدهم فجر. فیلم ارزان خیابانی کیمیایی که به سرعت نوشته و ساخته شد، زمستان۷۵ را برای ما بهار کرد. نمایش پرشور فیلم در سینما فلسطین که حلقههایش تکتک و با تأخیر میرسید و میان پردهها فاصله میافتاد، باعث شد جای رضا موتوری را خالی کنیم که فیلمبر سینما بود و فیلم سلطان حال و هوایش را به یاد میآورد. اینجا هم قهرمان زخمی و رمانتیک کیمیایی روی ترک موتور با چشمانی نمناک خیابانهای تهران را زیر پا میگذاشت؛ تهرانی که در آن سالها نشانههای تغییرش با ظهور اتوبانها مشهود شده بود. فیلم، محصول واپسین سالهای عصر سازندگی بود و جایی که سلطان (فریبرز عربنیا)، با چهره زخمی و پیکر خونآلود مریم کوهساری(هدیه تهرانی) را سوار سایدکار موتورش کرد و به دل خیابان زد، تفسیرهای فرامتنی شروع شد؛ جایی که سلطان در حاشیه اتوبان ایستاد، از موتورش پیاده شد و مقابل چشمان حیرتزده مریم که چند لحظه قبل آدرس خانهاش را پرسیده بود، جوری کنار اتوبان راه رفت که انگار دارد طول و عرضش را اندازه میگیرد و کروکی خانهاش را میکشد؛ « خونمون اینجا بود... اینجا پنج تا اتاق، دو تا باغچه و یه حوض بود... بزرگ نبود، قد خونه شما نبود... اما بود... مادرم اتاقش اینجا بود. اینجا... سماورشم اینجا روشن بود... همیشه روشن بود... اینجا اتاق من بود... قدرت، همیشه اینجا مینشست. همیشه رفیق بود... برا ساخت این اتوبانا خونههای ما رو خریدن. مام دیگه صاحبخونه نشدیم. از خونت مواظبت کن. خونهها خراب میشن جاش بهتر ساخته میشه، اما با پول بیشتر. کی پول بیشتر پیش ما بوده؟ دنیا اینجوری بزرگ میشه. شهر شده عین بهشت. اما...» و از اینجا به بعد بغض به سلطان امان نمیداد و پشتش را به مریم میکرد تا گریهاش را نبیند. از همین جا بود که عدهای فیلم را علیه سیاستهای شهردار وقت تهران نامیدند. از آن حکمهای کلی که هم جانمایه اثر را به سطح دعواهای ژورنالیستی سیاسی تقلیل میداد و هم جهان معترض فیلم را کوچک میکرد. سلطان با همه سرراستی و تمیزیاش که نفس به نفس تماشاگر آمد و جوانهای دیروز و امروز را شیفته خودش کرد، شد محلی برای انواع و اقسام سوءتفاهمها و سوءبرداشتهای کسانی که دنبال حاشیه برای مضمون کوککردن علیه کیمیایی بودند.
۲۵سال پیش که سلطان ساخته شد، نمایش روابط عاطفی جوانها، در سینمای ایران مرسوم نبود. یکی از دلایل اقبال جوانها از فیلم کیمیایی هم همین عاشقانهبودنش بود. حالا که سالها گذشته و نمایش عشق در فیلمها نهتنها تابو نیست که شورش هم درآمده، هنوز هم گرمای عشق نجیبانه سلطان و مریم تأثیرگذار و در لحظاتی تکاندهنده است؛ تأثیری که از تسلط کیمیایی در خلق لحظات عاطفی میآید و از درخشش لحظههایش؛ مثل آن نگاه پر از شر و شور سلطان در لحظه خروج از حیاط خانه مریم کوهساری و وعدهاش به تجدید دیدار در لحظهای که سند خانه را به دستش داده است؛ « ببین اونی که بهت دادم فتوکپیه. برا اصلش یه دفه دیگه میبینمت.» و صحنه قطع میشود به حرکت سلطان در خیابانهای خلوت تهران در شب و ما چهره قهرمان را میبینیم که میگرید و ما را یاد دیالوگهایش در سکانس قبلی میاندازد؛ «همیشه همین جوریه. یه آدم بیستاره بیفامیل عین من از خیر سند، پول، طلا، از یه چیز به درد بخور دختره میگذره، بهش میده. دختره با اشک ازش میگیره، تشکر میکنه. بعد بیفامیله... مرتیکه سوار میشه. موتور یا ماشین، فرقی نمیکنه. از دختره جدا میشه و تو راه که بر میگرده، دلتنگی میکنه. واسه خودش. خونهش، ننهش، مدرسهش... یا خودش آواز میخونه یا واسش میخونن....» و فیلم از همین بزنگاههاست که مایه عشق بیواسطه به سینما را هم میپروراند؛ بهخصوص که سلطان، یک عشق سینماست که نوار ویدئو کرایه میدهد و جایی از فیلم میگوید از جیببر خیابان جنوبی هم میگوید که «تو قوطی خارجی اصلش را دارد».
اصلا خود سلطان انگار قهرمانی است که از دل فیلمهای سیاه و سفید به تهران دهه70 آمده است. به یاد بیاوریم صحنهای که متوجه سند و قباله و وصیت میشود؛ «اگه بیاد بگیره داستان و فیلم شروع میشه. اگه ما بریم دم خونهش بازم شروع میشه. اگرم ندیم که ما اونجوریا نیستیم، فیلم داره شروع میشه.» حرکت دوار دوربین در این صحنه، میزانسنی منطبق با جمله آخر سلطان میسازد. سلطان این دلبسته گذشته پرافتخار از دست رفته که به قول کرم (کیانوش گرامی) «آنقدر قدش بلند است که زیر سایهش ده نفر خنک میشوند» و آنقدر رفیقباز که هنوز خونخواه رفیق از دسترفتهاش است و در نهایت هم میرود سراغ خائنکشی، قهرمانی که از دل سینمای اصیل گذشته که کیمیایی دلبسته است، آمده و بخشی از غرابت و ناهمگونیاش با زمانه و روزگار هم از همین جا میآید. سلطان مثل خیلی از آدمهای کیمیایی قهرمانی است که دورهاش به سر رسیده و «خیلی دوست دارد که درست و حسابی کلکش کنده شود.» آنچه سمپاتیک و جذابش کرده همین روحیه عصیانگر و خلاف آمد و عادت روزش است؛ مثل اوایل فیلم که با موتور خلاف جهت خیابان حرکت میکند.
کیمیایی، سلطان را با عجله و شتاب بسیار ساخت. پروانه ساخت فیلم آنقدر دیر صادر شد که بهنظر میرسید فیلم بختی برای رسیدن به جشنواره فجر ندارد و طبق مقررات آن زمان اگر فیلمی به جشنواره نمیرسید باید تا سال بعد و جشنواره بعدی پشت خط میماند. کیمیایی اما در نهایت فیلمش را به پانزدهمین جشنواره فیلم فجر رساند؛ فیلمی با سکانسهای فراوان خیابانی که با درنظر گرفتن امکانات فنی آنالوگ سینمای ایران در آن سالها، تمامشدنش را باید محصول تواناییهای حرفهای کیمیایی دانست. ردپای این شتاب در تولید در فیلم مشهود است که معروفترینشان سکانسهای برجسازی است که انگار تکههایی از فیلمی دیگرند که در اتاق مونتاژ به اشتباه به سلطان پیوند یافتهاند. در عوض فیلم در سکانسهای کیمیاییوار، واجد پرشورترین و سینماییترین صحنههایی است که هم تصویر اجتماعی مورد نظر کیمیایی و شهادتش از زمانه را میسازد و هم عشق و معرفت و سینمای محبوب و قهرمان تنها و همه آن مایههای دلخواه کیمیاییوار را به همراه دارد. از این جهت سلطان، یکی از کیمیاییوارترین فیلمهای سازندهاش است؛ فیلمی که ۲۵سال پیش با بیمهری مواجه شد. پیکرش مجروح و جرح و تعدیل شد. درجه کیفی «ج» گرفت و منتقدان به آن حمله کردند. با این همه، تماشاگران از همان نخستین نمایشهای جشنوارهای فیلم را دوست داشتند؛ حتی فضای سینمای مطبوعات هم در زمان جشنواره مثبت بود و بیشتر تیغکشیدنها به فیلم، زمان اکران عمومی اتفاق افتاد. در روزهایی که جوانها شیفته قهرمان جذاب و سمپاتیک کیمیایی شده بودند و سلطان با تماشاگر ارتباط برقرار میکرد، منتقدان مصر بودند که چراغهای رابطه خاموش است. فیلم البته دوستدارانی هم میان سینمایینویسان (بهخصوص منتقدان جوان آن سالها) داشت؛ دوستدارانی که هرچه زمان گذشت تعدادشان بیشتر شد و حالا سلطان یکی از فیلمهای محبوب کیمیایی بعد از انقلاب است که سالهاست کالت شده. از دیالوگهای اغلب گوشنوازی که به سیاق کیمیایی عطر لهجه تهرانی را هم بر خود دارند که نمونههایش بسیارند: از«خیلی خوب بود. کوتاه بود اما خوب بود.» و «دیدم ازت» تا «پنجاه و هفت، پنجاه و هشت همه میفروختن، تو چطور خریدی؟»
لحظهها و جزئیاتی از سلطان حالا ربع قرن است که جزو یادگارهای همیشه ماست؛ مثل بازی فریبرز عربنیا در سراسر فیلم، موسیقی کارن همایونفر در صحنههای عاطفی و فیلمبرداری اصغر رفیعیجم در سکانسهای شبانه. مثل ننهسرمه (پروین سلیمانی) که صفحه یا نوار داریوش رفیعی را از مریم کوهساری میخواهد، مثل جوانی هدیه تهرانی که با همین سلطان به شهرت رسید و مثل همه صحنههای درجه یک دو نفره فیلم.
کیمیایی، یاغیاش را (که با هیچچیز و هیچکس این دنیا شوخی ندارد) در مراسم خائنکشی، با دریغ و حسرت بسیار بدرقه میکند تا که از دل آتش، تصویر سیاه شود و در تاریکی تکرار تکگویی سلطان در ابتدای فیلم، آتش به جان تماشاگر بیندازد: «واسه اینکه بهتون بد نگذره و قدر خنده رو بدونین، غم و غصهتونم یه خورده که شده بذارین کنار، زندگی این رفیق مارم بچرخونین حواستونو بدین که ضرر نمیکنین...» و ما در این ۲۵سال هرگز از تماشای سلطان ضرر نکردهایم.
به روایت مسعود کیمیایی / تنهایی سلطان
سلطان، قول و قراری با خود گذاشته است و به آن پایبند است... تنهایی سلطان از جنسی است که تشریحشدنی نیست؛ مثل خیلی از دردهایی که روح را میخورد اما نمود بیرونی ندارد. در واقع سلطان، صاحب مجلسی است که نمیتواند کسی را به آن دعوت کند خودش، خود تنهایش، تنها میهمان آن مجلس است. اما این برابر با آن نیست که نفسها، امیدهایی که در اطرافش هستند را نبیند... البته آنها [ مریم و عادل] نیز نمیتوانند حریف تنهایی او باشند چون هر قراری با خودش یک اجرا دارد. اما چند و چون این اجرا شاید برای عدهای غریب باشد.
یکی از بزرگترین دروغهایی که امروز با آن درگیر هستیم این است که ما زندگی را درز میگیریم. عاشقانهها در جامعه هستند، بسیار سطحیتر از عاشقانهها بهشدت در جامعه وجود دارند. دلتنگیها، خلوتها وجود دارند اما اگر فیلمی واقعگرا به زندگی رجعت کند، دستش از نشاندادن آنها کوتاه است، حتی نمیتواند به تلویح به آن اشاره کند...
یک روز داریوش آشوری را در خارج از کشور دیدم. گفتم چرا این ایرانیهایی که اینجایند، تا این حد متوقف شدهاند؛ چرا این قدر شوخیهایشان قدیمی است؟ گفت: زبان آنجایی حرکت میکند که مردم هستند. اینها مردم نیستند. الان به همین اصطلاح «خالیبندی» توجه کنید. میدانید از کجا میآید؟ اوایل انقلاب، عدهای سوءاستفادهگر، به قصد اخاذی میریختند خانه مردم یا دفاتر. یک جلد اسلحه هم میبستند زیر لباسشان. در واقع فقط جلد را خالی بسته بودند. و از آنجا این اصطلاح خالیبندی رایج شد... یا دو دره. معنی آن همان دودوزه بازیکردن است. دودره، آهنگ محکمتر و راحتتری دارد....
«دیدم ازت» یک اصطلاح تهرانی است. توضیح ادبیاتی آن اینطور است که «وقتی با او برخورد کردم، دیدم انگار سالهاست که میشناسمش». در ادبیات دهه40، چنین جملاتی فراوان است. در اصطلاح تهرانی آن، مثلا از کسی میپرسند: «فلانی را دیدی؟» میگوید:«نه، اما میشناسمش!» یک جور حس متافیزیکی در این جمله وجود دارد که «دیدم ازت» نیز گاهی جای آن مینشیند.
برگرفته از روزنامه ایران، ۱۰شهریور ۱۳۷۶