• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
دو شنبه 13 دی 1400
کد مطلب : 149970
+
-

قسم به دست‌های یخ‌زده این امپراتور غریب زمین

قسم به دست‌های یخ‌زده این امپراتور غریب زمین

عیسی محمدی - روزنامه نگار

درحالی‌که شب آرام، در دل گرمای خانه‌هایمان به خوابی خوش شده بودیم، درحالی‌که بعضی از هموطنان ما برای جشن‌های سال نوی مسیحی‌شان آماده می‌شدند و درحالی‌که در اروپا، آمریکا و خیلی جاهای دیگر، همه دور و بر میزهایی با غذاهای خوشمزه و هدیه‌های رنگارنگ و... نشسته بودند و منتظر روزهای خوش بعدی بودند، اتفاق افتاد. مادری تقلا می‌کرد تا زنده بماند، اما سرما، قوی‌تر از تقلاهای او بود. مادر، پیش چشمان 2فرزند خود، از دست رفت؛ 2فرزندی که داشتند آخرین نفس‌ها را می‌کشیدند تا درست مثل دخترک کبریت‌فروش هانس کریستین آندرسن، یخ بزنند و به یک جای بهتر بروند. اما با این فرق که دیگر اینجا، کبریتی وجود نداشت که بخواهند آتشش بزنند و گرما بگیرند و خیابانی وجود نداشت که بخواهند کنارش یخ بزنند و درحالی‌که چشم به پنجره‌های روشن و گرم در آستانه سال نوی میلادی داشتند، از دست بروند. اگر نبودند مردمان محلی بلاسور، شاید که این دو نیز یخ می‌زدند تا این تراژدی، با همه وجود خودش کامل شود (من چه می‌دانم؟ شاید الان که دارید این را می‌خوانید در این چند ساعت و در بیمارستان، تراژدی کامل شده باشد و شاید هم نه.)
همین چند وقت پیش بود که یک تراژدی شبیه به این هم اتفاق افتاد؛ برای پناهجویان ایرانی، در جنگل‌های یکی از این کشورهای شرقی اروپا یا شاید هم مقدونیه و... . پدری با 2فرزند کوچکش و همسرش، از دل جنگل‌ها پیاده راه می‌سپردند تا به مرزها یا کمپ یا هرجایی دیگر برسند. مادر خانواده ناخوش‌احوال می‌شود. دیگر همراهان اعتنایی نمی‌کنند و راه را ادامه می‌دهند. پدر می‌ماند و 2فرزند و مادری ناخوش‌احوال؛ در دل غربت و غصه یک جنگل بی‌پایان. برای گرفتن کمک، بچه‌ها را کنار مادر بیمار تنها می‌گذارد و چند ساعتی برمی‌گردد تا به اتوبان برسد. هیچ ماشینی به لابه‌های او اعتنا نمی‌کند. ناامید، دوباره راه می‌سپرد که نزد خانواده‌اش برسد. تراژدی آنجا ایستاده است؛ مادر، پیش چشم فرزندان، جان سپرده است. حالا پدر، پیکر مادر را به دوش می‌کشد و با فرزندان مستأصل راهی همان اتوبان می‌شود و این‌بار چون جنازه‌ای را روی دوشش می‌گیرند، توقف کرده و به پلیس خبر می‌دهند... .
گاهی به این فکر می‌کنم که انسان چه غریب است و چه مفهوم غریبی است؛ انسانی که می‌خواهد از رنج‌ها بگریزد، دل به سفر، جاده و خطرهای پیش‌بینی نشده می‌دهد و بعد، با یک رنج بزرگ دیگر، از همه رنج‌های ظاهری رها می‌شود. گاهی به این فکر می‌کنم که این حجم از رنج‌ها، چرا باید اتفاق بیفتد؟ ما روزنامه‌نگارها، آموزه‌ای داریم که در حوزه سوژه‌یابی کاربرد دارد؛ اینکه همیشه باید تصورتان این باشد که بسیاری از رنج‌هایی که می‌کشیم، کوچک و بزرگ، واقعا لزومی ندارد؛ مثلا واقعا لزومی ندارد اینجا، این تکه از خیابان، آسفالت کنده‌شده‌ای داشته باشد تا موتوری‌ها و دوچرخه‌ای‌ها زمین بخورند؛ پس این خودش می‌شود یک سوژه برای پیگیری. اینکه لزومی ندارد ما این همه فقر داشته باشیم و جست‌وجوی دلایل آن، می‌شود سوژه‌هایی برای نوشتن... و اینکه واقعا چرا باید شرایطی اتفاق بیفتد که عده‌ای، دل به جاده، سفر، خطر و کوهستان‌های یخ‌زده و سرنوشت نامعلوم بسپارند و خود اینها بشوند یک سوژه، یک موضوع و یک دغدغه برای پیگیری کردن.
همیشه اخبار مربوط به مهاجران، مرا به‌شدت منقلب می‌کند؛ امیدهایی که در پاها، چشم‌ها و چهره‌های این مهاجران هست و سرنوشت نامعلومی که به دل آن می‌روند و... . به‌راستی که گاهی باید برای انسان دل سوزاند؛ با این سرنوشت‌های تلخی که دچارش می‌شود. به‌راستی که باید به یاد بیاوریم فاضل نظری راست می‌گفت که انسان خلیفه و امپراتور تنهای خداوند در روی زمین است؛ امپراتوری که گاه در مدیترانه و در جست‌وجوی یک امید تازه به اعماق می‌رود، گاه در کوه‌های مرز ترکیه یخ می‌زند، گاه در جنگل‌ها برای همیشه به خوابی ابدی می‌رود و... و این‌بار گفت انسان، خلیفه غریب خداوند در زمین است؛ با انبانی از رنج‌هایی که بیهوده تاب می‌آورد و در اصل نباید چنین باشد.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید