• شنبه 27 مرداد 1403
  • السَّبْت 11 صفر 1446
  • 2024 Aug 17
یکشنبه 12 دی 1400
کد مطلب : 149821
+
-

بوک مارک/هزار خورشید تابان

خالد حسینی

بابا گفته بود که فـقـط بـاید چیزهای خیلی ضروری را بردارند. باقی را می‌فروشند... دردناک‌ترین کار بر عهده‌ بابا گذاشته شده بود. لیلا او را دید که در اتاق کارش ایستاده است و همچنان که قفسه‌ها را برانداز می‌کند، غم عالم از صورتش می‌بارید. گفت: «آن گفته‌ معروف یادت هست؟ در جزیره‌ متروکی هستی و می‌توانی 5تا کتاب با خودت داشته باشی. کدام‌ها را انتخاب می‌کنی؟ هرگز تصورش را هم نمی‌کردم که به این روز بیفتم... باورم نمی‌شود که از کابل می‌روم. اینجا مدرسه رفتم، نخستین شغل را پیدا کردم، در همین شهر پدر شدم. احساس غریبی است که به‌زودی زیر آسمان شهر دیگری به خواب می‌روم.»

 

این خبر را به اشتراک بگذارید