• پنج شنبه 11 بهمن 1403
  • الْخَمِيس 30 رجب 1446
  • 2025 Jan 30
چهار شنبه 1 دی 1400
کد مطلب : 148881
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/4xBl0
+
-

اعتراف تلخ آقای شاعر در اتاق اجاره‌ای قلعه کاظم‌خان

صابر محمدی

فکرش را بکنید شما کمتر از 18سال دارید و به دژ نفوذناپذیر شاعری بزرگ راه داده شده‌اید و او پیرانه‌سر و عنان‌گسیخته در سال‌های پایان عمر، زمین و زمان را و حتی خود را به ناسزا می‌گیرد و چیزهایی می‌گوید که محال است طی گفت‌وگویی رسمی به زبان بیاورد. به‌ویژه که روح آقای شاعر لابد خبردار نیست که شما ممکن است چندسال که بزرگ‌تر شدید، سر از حرفه خبرنگاری درآورید و از گفته‌های او به مثابه مواد فرصتی درخشان برای نوشتن گزارشی خلاف جریان تاریخ‌نگاری مرسوم استفاده و کاخ بلند شمایل  اسطوره‌ای او را فرو‌بریزید. این، اتفاقی است که در یکی از آخرین روزهای خردادماه سال 1310در یکی از آن دو اتاق قلعه کاظم‌خان سلطان افتاد؛ 2اتاقی که شاعر آزرده از تهران و مشروطه نیم‌بندش به آن پناه آورده بود با اجاره ماهی 7تومان.
ابراهیم صفایی، روزنامه‌نگار، مورخ و ترانه‌نویسی که از او ترانه «سیمین‌بری گل‌پیکری آری» را حتما شنیده‌ایم، در خردادماه سال1310، هنوز 18سال هم نداشت که به دیدن عارف قزوینی در دره مرادبیک همدان رفت. او ملایری بود و برای بار اول 3سال پیش عارف را در گنبد دیده بود. بخش‌هایی از روایت او از دیدار آخر با عارف، که در کتاب «خاطره‌های تاریخی» به سال 1368منتشر شده اینگونه است: «از پله‌ها بالا رفتم و پشت در اتاق رسیدم. در را زدم. جیران خدمتکار وفادار عارف در را گشود و چون مرا که بارها به دیدن عارف رفته بودم می‌شناخت به عارف اطلاع داد...وارد اتاق عارف شدم و با فروتنی سلام کردم. او کنار پنجره روی یک صندلی چوبی که کف آن یک تخته جاجیم بود و به صندلی بروجردی شهرت داشت نشسته بود. به من اجاره نشستن داد. از گذشته‌ها سخن به میان آمد. در ضمن سخنان خود گفت: ‌در سال‌های 1302 و 1303 که کم‌کم با رواج گرامافون و فروش صفحات گرامافون موسیقی وارد زندگی مردم می‌شد چند کمپانی خارجی در تهران حرکتی آغاز کرده بودند، که نمایندگی دایر کرده و به واسطه نبودن استودیوی صدابرداری در ایران، برخی خوانندگان ایرانی را همراه یک تکنواز به هامبورگ یا بمبئی می‌بردند و صدایشان را ضبط کرده و صفحه می‌ساختند. سپس صفحه‌ها را برای فروش به ایران می‌فرستادند، این کار بازار پررونقی داشت... نمایندگان کمپانی به من هم پیشنهاد دادند که مرا به آلمان ببرند و 6‌ماه در یک هتل با بهترین شرایط از من پذیرایی کنند و تمام هزینه مسافرت و اقامت من را بدهند و من با خواندن ترانه‌هایی که آهنگ و شعرش را خودم ساخته بودم 10صفحه با صدای خودم پر کنم و در برابر هر صفحه یک هزار تومان به من بدهند [...] من در آن هنگام نپذیرفتم چون همیشه ترانه‌های خود را روی احساس خود ساختم و گرفتن پول را برای سرودن یا خواندن کاری حقیر و در حد مطربی می‌دانم. ولی اکنون که در این قلعه خرابه و قدیمی مثل جغد زندگی می‌کنم [...] از سگ هم پشیمان‌ترم، اگر آن پیشنهاد را می‌پذیرفتم همان سال‌ها یک خانه خوب و کوچک در تهران می‌خریدم و آواره نمی‌شدم». اینکه عارف در رابطه با شیوه ارائه هنرش بر سر باوری درست ایستاده بوده یا نه، بحثی است جداگانه، اما چنین اعترافی تلخ است به هر حال...
         

این روایت امروز به چه درد ما می‌خورد؟
اگر از مخاطبان تاریخ‌نگاری ابراهیم صفایی باشید لابد دیده‌اید که او در مواجهه با بزرگان، چندان به گزاره‌های غالب و مسلط مرسوم در تذکره‌نویسی برای بزرگان مانند اغراق در ستایش پایبند نیست. او حتی گاه چنان در این مرام روزنامه‌نگارانه افراط می‌کرد که یک‌بار پیش از این روایت، سال1352در مجله «ارمغان» خاطره‌ای از خود و پدرش در هم‌صحبتی با عارف نوشت و طی آن به «مقامات قانونی» توصیه کرد که بهتر است نمی‌گذاشتند شاعر نامدار قزوینی، نام «شاعر ملی ایران» و «عارف» را به‌خود ببندد! با این حال، امروز این پرسش برای تاریخ‌نگاری معاصر پابرجاست که باید درد‌دل‌های اعتراف‌گونه بزرگان در محافل خصوصی را نقل و به آنها استناد کرد یا نه؟
 

این خبر را به اشتراک بگذارید