سمانه گلک
برای شروع میشود از چیزی گفت که هر کسی شاید آن را کله صبح ندیده باشد، شاید اصلا صبح را ندیده باشد، نقطه آغاز، ب، بسمالله روز.
تصویر اول
هوا تاریک است و کسی با موتور در شهر میچرخد. خودش و موتورش بوی نان میدهند، بوی نان تازه، کیسههای بزرگ نانهای فانتزی. مقابل هر ساندویچی میایستد، کیسه نانی را میگذارد و دوباره از نو مسیر جدید را طی میکند و هر بار که این کیسهها را میبینم با خودم میگویم چرا کسی سراغ آنها نمیرود، اصلا چرا موشها سراغ این نانهای خوش عطر تازه نمیروند و بعد با خودم فکر میکنم حیف زحمت نانوا نیست که معلوم نیست از چه ساعتی بیدار شده دست بهکار شده تا نانها اینگونه پشت در بسته برسند. اصلا چرا صاحبان مغازهها زودتر نمیآیند تا این عطر خوش نان تازه را مهمان مغازه خودشان کنند.
تصویر دوم
هوا تاریک است و کسی با یک وانت آبی رنگ خیابانهای شهر را طی میکند تا دم هر کیوسک روزنامهفروشی که روزانه فروش بستههای سیگارش از فروش روزنامههایش بیشتر است بایستد و روزنامههای تازه چاپ را تحویل بدهد و برود اما انگار دلش نمیآید برگههای روزنامه را همینجوری دور از هم رها کند و برود؛ مینشنید صفحهها را در دل هم میگذارد و میرود پیکارش.
تصویر سوم
در اتوبوس بیآرتی تعدادی از مسافرها ایستادهاند و تعدادی نشسته سر تکیه دادهاند به خنکی شیشه و چرت میزنند تا به ایستگاه برسند. به هر ایستگاه که میرسند کسی پیاده میشود دستی برای بقیه تکان میدهد و مینشیند روی صندلی کنار دستگاه کوچک کارتخوان، مراقبت شروع میشود و باید حواسش باشد کسی بدون زدن کارت از اتوبوس استفاده نکند.
تصویر چهارم
کامیونی که سنگینی تانکر آب را پشت سر تحمل میکند با فشار آبی هر چند کم، نمی به گوشه خیابان میزند. شاید هم قصد دارد شمشادی آب بدهد یا درختی؟ نمیدانم هر چی هست هر وقت نگاه کردم رد آب در خیابان بوده. خلاصه که صبح پر از تصاویری رنگی یا شاید بازیگرانی است که روی این صحنه تئاتر صبحگاهی میآیند نقشی بازی میکنند بیهیچ تماشاچی و میروند، صمیمانه جایشان را میدهند به هیاهوی روزی که به گرد ثانیهها پیش بروند.آنان صبح را اینگونه بخیر میکنند و برایمان عاقبت بخیری در روز را آرزو میکنند.
بازیگران صحنه صبحگاه
در همینه زمینه :