مصائب مونتاژ عکس قدیمی فرخلقای خالدار
ابراهیم افشار/ روزنامهنگار
زندگی فتوشاپی، غذاهای فتوشاپی، رفاقتهای فتوشاپی، عشقهای فتوشاپی. دیگر ذله شدهام از فتوشاپ و هرچه در او هست؛ فتوشاپی که همیشه مرا به دهه40تهران میبرد و لطف عکاسان دورهگردش. داستان نخستین فتوشاپ لنگه به لنگه که آن روزها مونتاژ خوانده میشد. فتوشاپ رجب کچل. عمله روزمزد خیابان لختیها یا همین سعدی امروز. همان مشرجبی که به محض اکران فیلم امیرارسلان در تهران(1345) و شهرتافزایی «فرخلقای خالدار» بازیگر زن فیلم که پوسترش چنان پرطرفدار شده بود که در عکاسیهای دورهگرد و پابساطیها به یک قران فروخته میشد مشتری یک همین پوسترها بود.
آقا یک روز درِ عکاسی اکبر پاشنهطلا باز شد و رجبکچل کارگر روزمزد خیابان لختیها درحالیکه عکس یکقرانی فرخلقای خالدار را در دست گرفته بود، وارد آتلیه شد. اسمال لنگه به لنگه شاگردعکاسی اکبرآقا که روزمزدش دوریال و دهشاهی بود، در غیاب اوستاش نگاهی به مشتری انداخت و چشمش در پوستر کوچک توی دست عمله توقف کرد. رجبکچل عکس یکقرانی فرخلقا را به سمت او دراز کرد و گفت «اسمالآقا دستم به دومنت. عکس منو وردار بذار کنار فرخلقا.» اسمال لنگه به لنگه گفت چی؟ رجب باز توضیح داد که «شما بیزحمت عکسی از کله اینجانب تهیه کن و بذارش کنار عکس فرخلقا. میخوام برفستم به دهاتمون واسه گل روی نومزدم قرنفلخانوم. بگم حالا ببینین رجب کچلتون چطوری دم به دم فرخلقا خانوم عسک انداخته». اسمال لنگه به لنگه که تازه فهمیده بود منظور رجبخان، مونتاژ است، روی هوا عکس رجب را بهصورت سرپا در آتلیه پاشنهطلا گرفت و گفت «برو یه هفته بعد بیا تا بچسبونمت قشنگ به فرخلقای خالدار.» در روز موعود، رجب خسته از آجر بالاانداختن و گِل لگدکردن روزانه، با هزار شوق و ذوق در پاشنهطلا را باز کرد و عکس خودش را کنار فرخلقا تحویل گرفت. مزد یک روزش را هم تمام و کمال سلفید به اسمال لنگه به لنگه. اما عوضش غرور در چشمانش موج میزد. عکس را گذاشت تو جاف پاکت و فرستاد واسه ننهجانش شببوخانم و بابای نامزدش قرنفل در دهات دشت قزوین و نوشت خلاصه که ما اینیم.
ننه شببو سادهتر از این بود که چیزی از عسک رجبش ببیند و دور سرش نگردد. فقط کمی غیض کرده بود که «آخرش این بچه ایکبیری، قرنفل را گذاشت اینجا رفت با فرخلقای خالدار روی هم ریخت؟ شرفت رو شکر بچه». اما بابای قرنفل با یک نگاه به عکس مشترک رجبکچل و فرخلقا، متوجه خطی در وسط عکس دونفره شد و روی هوا فهمید که مونتاژ است. حتی نگذاشت چشم دخترش تر شود. فقط در جواب نامه نوشت که «تو هم کلک شدی نامرد بیمروت؟ حالا دیگر کلاه از سر منِ کلاهدوز میربایی؟ گوربابای فرخلقا و خالش. گوربابای امیرارسلان که زنش چنته به چنته تو بایستد و عکس طاقچهای بیندازد. ازت ناامید شدیم رجب. این عکسها معلوم است که جداجدا برداشته شده. قرنفل را جلوی سگ هم بیندازم، دیگر دست تو نمیدهم.» رجب را جواب نامه، بدفرم دژم کرد. نامه در دست رفت سمت عکاسی پاشنهطلا و آبروی سگ را داد به اسمال لنگه به لنگه و اوستاش؛ این چه مونتاژیست آبروی من و جّد و آبائم، را بردید.
آقا کار به دعوا و یقهگیری رسید و عکاسباشی زد سر رجبکچل را شکست و او هم با همان سر خونین که عین قارپوز چاک برداشته بود، دوید تا کلانتری باهارستان و عارض شد که سرم را شکستهاند و یک آب هم رویش. افسرنگهبان رجب را آرام کرد و آژان فرستاد که عکاسباشی را کتبسته آوردند. سروان از آن افسرها بود که اول حکم میکرد دو طرف روی هم را ببوسند و آشتی کنند مگر دیگر حرف او را زمین میانداختند که آن وقت پرونده را میفرستاد دادگستری و من بدو آهو بدو. سروان هرچه به رجب گفته بود رضایت بده، او گفته بود نوچ که نوچ. رضایت بیرضایت. «قربان ببینین آبروم رو چه شکلی پیش قرنفلخانوم و در و همساده بردند؟ مونتاژ بلد نیستند بگویند نابلدیم، نه که رسوایم کنند.» اکبرآقا پاشنهطلا و اسمال لنگه به لنگه جیک نمیزدند. سروان دید اینجوری کار پیش نمیرود، خطاب به رجب گفت «شما میدونی اگه امیرارسلان بفهمه با نومزد ایشون عکس گرفتی چه خونی به پا میکنه؟» رجب هاج و واج ایستاده بود و یاد هیکل غولتشن امیرارسلان (با بازی فردینخان) افتاده بود که درخت را قلفتی از جاش میکند. سروان گفت «میدونی اگه این عکس دست امیرارسلان بیفته و ببینه که شما با ناموسش عکس گرفتی و سَر و سّری باهاش پیدا کردی پدرت رو درمیآره؟» رجب به فکر رفت. سروان ادامه داد «مگه تو فیلم ندیدی امیرارسلان با فولادزره و الهاک دیو چه کرد؟ مگه ندیدی چه بلایی سر پطرس شاه فرنگی (با بازی منوچهر نوذری) آورد؟ مگه ندیدی جادوگرها رو چطوری لقمهچپش کرد؟ حالا تو با این هیکل قناست توان درافتادن با امیرارسلان را داری؟ بگو دارم.» رجبکچل بینوا سرش را انداخته بود پایین و بفهمینفهمی رنگش شبیه آهک شده بود. سروان گفت «فقط دعا کن دست امیرارسلان به این عکس نرسه و آقای پاشنهطلا این عکس شما با فرخلقای خالدار رو معدوم کنه که کارمون زاره. باس بری خودتو گم و گور کنی که اگه امیرارسلان پیدات کنه هفتتیکهات میکنه.» هنوز آخرین کلام سروان تمام نشده بود که رجب افتاد بهدست و پایش؛ من نهتنها رضایت میدم بلکه قربون اکبرآقا پاشنهطلا و شما هم میرم. فقط این عکس رو طوری ریزریز کنید که اثری ازش در عالم و کائنات نمونه!
اسمال لنگه به لنگه که بعدها عکاس معروف ایران شد و بیش از نیمقرن در روزنامه کیهان، دوربین را قلمدوش خود کرد هر وقت از خیابان لختیها میگذشتیم فاتحهای هم نثار روح فرخلقای خالدار و فردین و جناب سروان و رجبکچل میکرد و میگفت پوف.ف.ف.ف. فقط من معنی پوفش را میدانستم. هر کجای آسمانها که باشی، جایت خوب باشد اسمالم.