• یکشنبه 16 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 26 شوال 1445
  • 2024 May 05
پنج شنبه 13 آبان 1400
کد مطلب : 144639
+
-

ای آخرین چراغ، خاموش نشو!

یادداشت
ای آخرین چراغ، خاموش نشو!

فریدون صدیقی- استاد روزنامه‌ نگاری

نه گل، سایه گل، نه درخت، سایه درخت! حتی نه زندگی، سایه زندگی هم اگر باشم راضی هستم چون می‌توانم پابه‌پای غروب خود را به تاریکی شب برسانم و همچنان سایه باشم! پس هستم و می‌توانم خودم را امتداد دهم و دوباره تکه‌ای ناچیز از سایه‌های روز باشم!
آیا من و شما هم جزو 25درصد مردمانی هستیم که حاشیه‌نشین شهرها هستیم نه خود شهر؟به‌عبارت دیگر ما در سایه زندگی، زندگی
می‌کنیم!
راست این است احساس می‌کنم راستگویی به هزار و یک دلیل از جمله به‌خاطر به‌هم‌ریختگی معیشت طبقات اجتماعی، جایگاه و اعتبار پیشین خود را از دست داده است! دوستی می‌گفت؛این یعنی فقط خودتان را راست گفتار و راست‌کردار می‌دانید و این عین خودفریبی است.
من گفتم؛ واقعا؟
او جواب داد: بله، بعضی‌ها فکر می‌کنند چون زودتر از خواب بلند می‌شوند، صبح هم به‌ناچار باید زودتر برخیزد و این همان خودفریبی است، چون دیر یا زود پا شدن ما تأثیری در طلوع و غروب خورشید ندارد.
من جرئت می‌کنم و می‌پرسم؛آیا شما هم خود را فریب می‌دهید؟
پاسخ می‌دهد: بله، چون همیشه فکر می‌کردم هیچ دزدی عشق نمی‌دزد اما یکی پیدا شد و عشقم را ربود. من در جواب می‌گویم؛ معمولاً اینطور نیست. این عشق است که دزد به‌وجود می‌آورد، همانطوری که گرسنگی، دزد نان تولید می‌کند! هر دو سکوت می‌کنیم و بحث را
ادامه نمی‌دهیم.
من اما از طرح اصل موضوع حالم ترک برداشت. احساس غریبی داشتم. می‌خواستم تا ته دنیا بدوم اما پای رفتن در بی‌حوصلگی اسیر شده بود. سر در گریبان سکوت بردم روی نیمکت کهنسالی که از تنهایی خمیازه می‌کشید! سر که برگرفتم غروب چتر تاریکی روی سرگرفته بود و شب مرا در برگرفته بود. من شب شدم افسوس خوردم
و آه کشیدم!
عابری گفت هر روز باید غصه همان روز را خورد، امروز تمام شد فردا روز دیگری است!
شام هیچ لقمه نانی نخوردم چند قاشق سالاد شیرازی با سرکه قورت دادم و به سیب‌های کاسه چینی هیچ آزاری نرساندم. به‌خودم گفتم‌ماه که درآمد سری به پشت‌بام بزنم شاید ستاره‌ام را پیدا کنم!
اما ‌ماه نیامد.
نیمه شب است
تمام پنجره‌ها
 خاموشند
غیر از پنجره شاعر
دنیا
به دست تاریکی افتاده
ای آخرین چراغ
خاموش نشو!

 حق باشماست خانم و آقای سیب وقتی دنیا بلا دیده، باران غایب، زاینده‌رود، هیچ رود، جنگل، هیزم و گرسنگان خمار سیری و کسب‌وکار سوداگراست، ادعای درستکاری خودفریبی است!
حقیقتا حق با شماست اما راست این است من گاهی خودم را سر کار می‌گذارم تا بیکار نباشم، مثل جوانانی که درس خوانده‌اند، سربازی رفته‌اند اما کار گمشده است و برای فرار از بیکاری ادامه درس می‌دهند و مدرک جمع‌آوری می‌کنند یا در کنج اتاق یا روی نیمکت تنهایی، آدامس افسردگی می‌جوند. من هم گاهی خودم را سر کار می‌گذارم تا کسی سر کارم نگذارد. چون در چنان اوضاعی خشم به‌جای عقل حرف می‌زند که پایانش برای من
پشیمانی است!
همراهم می‌گوید؛ اینکه بدتر است. من می‌گویم؛ چه چیزی؟ او پاسخ می‌دهد؛ بهتر است فریب بخوری تا اینکه خودت، خودت را فریب دهی و کسی را که دوست نداری به دروغ بگویی دوستت دارم. من می‌گویم؛ به هر حال باید عاشق بود. او جواب می‌دهد؛ بله، اما عاشقی دل خوش می‌خواهد و دل وقتی خوش است که سیر باشد. می‌گویم؛ من ده‌ها عاشق می‌شناسم که دل خوش دارند، اما گرسنه‌اند. او جواب می‌دهد؛ نویسنده‌ای در جایی نوشته بود، هیچ اتفاقی برای هیچ، اتفاق نمی‌افتد. بنابراین آنها یا خیال می‌کنند یا خواب می‌بینند!من در جواب از قول شاعر می‌گویم:

عشق
 چراغی خاموش است
باید آن را روشن کرد
در عین حال
باید احتیاط نیز به خرج داد
وگرنه
همین می‌شود که می‌بینید
خانه‌ها
یا گرفتار تاریکی می‌شوند
یا دچار آتش‌سوزی!

   همه شعرها از رسول یونان است

 

این خبر را به اشتراک بگذارید