دغدغه/ نبض پاک عزا و عروسی شهر
سمیه جاهدعطائیان
لحظاتی از نیمهشب که خیلی از ما یا شاید همه به استقبال خواب رفتهایم و یا حتی برای رفتن به یک خواب راحت و سنگین با خودمان کلنجار میرویم، صدایی مثل برخورد یک جسم سبک روی سطحی هموار را شنیدهایم؛ صدایی آشنا از کوچه که کمتر کسی آن را نشنیده است. کسی را سراغ ندارم که از صدای جاروی رفتگری بدخواب شده باشد. هستند کسانی که صدای جاروی رفتگر برایشان مثل یک لالایی بوده و حتی مثل شنیدن یک موزیک بیکلام، آرامشبخش است. رفتگرها را همه دیدهایم. نوازش زمین بزرگترین هنر رفتگرهاست؛ نوازشی که به زمین، پاکی میبخشد. حتی جاروی رفتگرها نماد یک پَر است که نوازش میکند و زشتیها را از روی زمین حذف میکند. همین چند سال پیش بود که پدر، نیمهشبی که بدخواب و ناآرام بود، برای رفتگر محله چای تازهدم درست کرد و برایش همراه با قند و نبات به کوچه برد، کنارش نشست و چای خورد. پدر از همان روز دیگر نتوانست از رفتگر بیخبر بماند... . حاج حسین، رفتگر خوشصحبت محله ما همیشه از جاروکردن کوچههایی که یکی از خانههایش میزبان مراسم عروسی بود، لذت میبرد. میگفت که وقتی آخر تمام مراسم، نقل و سکه یا برگهای گل را از زمین جارو میکرد، برای خوشبختی و عاقبت بهخیری پسرانش هم دعا میکرد. دلش میخواست همیشه کوچههای چراغانیشده را جارو بزند... . کوچههایی که بوی اسپند میدهند و صدای هلهله و شادی به گوش همسایهها میرسانند. خودش میگفت که بارها از گوشه درختی یا کنار یک خانه، به شادی و پایکوبی جوانها خیره مانده و پسرانش را در لباس دامادی تصور کرده. میگفت کاش زنده باشم و عروسی پسرانم را ببینم... زنده باشم و دخترم را در لباس سفید عروسی ببینم. میگفت خوشمزهترین شیرینیها را از دست دامادها گرفته و حتی اسکناسهای نویی که گاهی از دامادها گرفته هنوز لای کتاب قرآن نگه داشته تا برکت را به زندگیاش ببخشند. حاجحسین همیشه از جاروکردن کوچههایی که حجله ترحیم در آنها برپا میشد، گریزان بود اما چارهای جز جاروکردن و انجام وظیفه نداشت. برای جوانان زیادی اشک میریخت و فاتحه میخواند. تصاویر جوانان ناکام زیادی را هم تا مدتها در ذهن مرور میکرد... . نگاه و حکایت رفتگرها از محلات تهران بسیار متفاوت است. آنها محلهها را آرام و خلوت میبینند، زشتی و کثیفیها را میبینند و بعد از نظافت به قشنگیهایش میرسند و حتما ته دلشان میخواهد که محله همینطور تمیز و بدون زباله بماند... . روایت شبهای هر محله از زبانشان میتواند شیرین باشد و گاهی تلخ.... حاجحسین محله ما که مهمان چایهای نیمهشب پدرم بود، یک روز صبح دیگر نیامد و پدرم آرزو میکرد که برای دامادی پسرش به مرخصی رفته باشد. اما حاجحسین دیگر پیدایش نشد و رفتگر جوان و تازهوارد هم سراغی از او نداشت. کاش این رفتگر به آرزوهایش رسیده باشد... .