داستان دنبالهدار جعفر رضیپور؛ داستاننویس - قسمت اول
زندگی لرزان
مترو از زیر خانه ما رد میشود. ما ۶نفر بودیم. خواهر بزرگترم با شوهرش رفتند، ولی هر وقت زنگ میزنند انگار همین حوالی هستند چون گاهی حس میکنم از زیرخانه ما رد میشوند. البته این امکان هم هست که از آنطرف دنیا زیر خانه ما، خانه گرفته باشند و من وجودشان را احساس کنم. میدانید اسم این خواهرم «آترام» هست. این یک بازی خانوادگی بین ما بود که همه اسمها را برعکس میکردیم و میخندیدیم. الآن احتمالا آترام برعکس ما شده و زندگیاش هم برعکس ماست.
نفر بعدی، برادرم بود با چشمهای آستیگماتیسم، البته آستیگمات هم میتوان گفت درهرحال. در جلسه کنکور اشتباها از عینک برادر دیگرم استفاده کرد و رتبه کنکورش به سمت و سویی رفت که ترجیح داد یک سال پشت کنکور بماند و سال بعد با عینک خودش امتحان بدهد. هفته دوم بعد از اعلام نتایج، به پیشنهاد من، پیگیر شد تا کاری در مترو برای خودش پیدا کند.
با کمک برادر بزرگتر از من و خودش، آشنایی پیدا کرد و غرفهای برای آموزش در یکی از ایستگاههای مترو گرفت و در آن روشهای تستزنی را بهصورت آزمایشی به تعدادی دخترخانم و آقاپسر آموزش داد. بعد از مدتی کلاسش را بهصورت خیلی جدی پیگیری کرد. غرفه هم آنقدر فعال و شلوغ شد که چند غرفه دیگر هم در کنارش اجاره کرد و با کمک همان دخترخانمها و آقاپسرها که حالا دانشجو شده بودند، توانست روش خودش را گسترش دهد و عملا شد یک معلم مترویی برای کنکوریها.
برای ثبت اداری این دفتر و دستک، مجبور شد کلاسها و روشاش را به نام برادر بزرگترمان ثبت کند. من هم وارد مجموعه او شدم. البته بهتر است اسمش را ننویسم چون وارونه آن اسم، واژه قشنگی نمیشود. منظورم این است که اصلا نمیتوان تلفظش کرد تا اینکه بخواهد معنی خوب یا بد یا اصلا معنی خاصی داشته باشد. البته خواهرم که خارج رفته، میگفت آنجا نامگذاری متفاوت است و خیلی به جد و آباد و معنی آن فکر نمیکنند و بیشتر به خوشآوایی و زیبایی نام فکر میکنند.
البته اینها حرفهای خودش بود چون زبان خارجی خواهرم آنقدر خوب نبود که این همه مفاهیم را بتواند از زندگی خارجیها بفهمد.
درباره ما هم همینطور فکر میکرد. اگر جایی هم نمیرفت خارج از خانواده بود. آترام چای نمینوشید و کافیشاپ را هم بهعنوان یک مکان عمومی قبول نداشت و پدیدهای دستدوم از خارج میدانست. فکر میکنم منظور آترام از خارج آن موقع با زمانی که واقعا رفت، فرق داشت. آترام برای فرار از لرزش زمین رفت و درباره این حرف میزد که در خانهای که زمینش میلرزد، نمیشود زندگی کرد. با این همه، آن بخش خانواده که با آترام درباره رفتن موافق نبودند، عقیده داشتند که لرزیدن کمزمین، آن هم در حد ردشدن قطار مترو، مشکل خاصی برای زندگی ایجاد نمیکند چون به هر حال، چرخش مداوم زمین هم مشکلی برای بنیبشر ایجاد نکرده تا حالا و کیست که نداند بالاخره هر چرخشی، لرزش هم دارد. با این همه نیاز به گفتن نیست که اینها دلیل خوبی برای وضعیت پراکنده زندگی خانواده ما نبود و نیست؛ ما اینجا، این طرف کره زمین و خواهرم، آن طرف و مترو بین ما. واقعیت این است که ما عادت کردیم زندگی کنیم، فقط آترام بهخاطر ترسی که از ارتفاع داشت، گذاشت و رفت. برادر بزرگترم که شرکت آموزش کنکور به نام او ثبت شد و برادر دیگرم که وارونه اسمش جالب نیست و من و بقیه خانواده، خیلی با آترام حرف زدیم و اتاق او را طوری طراحی کردیم که کمترین لرزش را داشته باشد ولی او باز میترسید.
بین ترس و تردید من تردید را ترجیح میدهم. تردید تبدیل به تصمیم واقعی و تغییر موقعیت نمیشود ولی ترس مطمئنا کاری با ذهن میکند که شخص تغییر کند یا نگاهش را به همین زندگیای که دارد، تغییر بدهد. من و برادر کنکوریام یک راز درباره مترو داریم؛ رازی که آترام صبر نکرد یا دلش نخواست دربارهاش چیزی بداند.