• یکشنبه 16 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 26 شوال 1445
  • 2024 May 05
چهار شنبه 7 مهر 1400
کد مطلب : 141739
+
-

چند روایت معتبر درباره لارنس عربستان

شاهکار دیوید لین چگونه ساخته شد؟


ناهید پیشور ـ روزنامه‌نگار

  وقتی دیوید لین سراغ «لارنس عربستان» رفت کارگردان معتبری بود که به‌تازگی با فیلم «پل رودخانه کوای» جوایز اسکار را درو کرده بود؛ کارگردانی که هر تهیه‌کننده‌ای دوست داشت با او کار کند‌. البته تهیه‌کننده‌ها می‌دانستند که دیوید لین در مسیر بلندپروازی‌ها و جاه‌طلبی‌های عجیب و غریب افتاده و کار کردن با او ساده نیست. سام اسپیگل مشتاق همکاری با دیوید لین بود و قرار بود این‌دو، فیلم زندگی گاندی را بسازند و سفری هم به هند رفتند ولی در نهایت اسپیگل برای تولید فیلمی درباره گاندی دچار تردید شد‌‌؛ تردید برای بازگشت سرمایه فیلمی که قطعا پرهزینه از کار درمی‌آمد. اینجا بود که ماجرای لارنس پیش آمد. زندگینامه توماس ادوارد لارنس، افسر بریتانیایی سال‌ها پیش منتشر شده بود. «هفت رکن خرد» کتاب جذابی بود که لارنس درباره زندگی و زمانه خود نوشته بود. کتابی که در دهه 50 میلادی کمپانی آرتور رانک امتیازش را خرید و قرار بود فیلمش با بازی درک بوگارد در نقش لارنس ساخته شود. فیلم ساختن براساس زندگی پرماجرای لارنس کار دشوار و پرهزینه‌ای بود و کمپانی رانک در نهایت تصمیم گرفت امتیاز کتاب را واگذار کند‌. این بار الکساندر کوردا، تهیه‌کننده و کارگردان مشهور وارد گود شد ولی بعد از گذشت چند سال کوردا هم از ساخت فیلم لارنس انصراف داد و امتیازش را به سام اسپیگل واگذار کرد. دهه 60 میلادی آغاز شده بود که اسپیگل از دیوید لین خواست روی کتاب هفت رکن خرد کار کند. نوشتن سناریو با مایکل ویلسون که در فیلم پل رودخانه کوای هم با لین همکاری داشت، شروع شد. نوشتن فیلمنامه در حالی پیش می‌رفت که دیوید لین از کار راضی نبود. اینجا بود که رابرت بولت وارد ماجرا شد‌. نمایشنامه‌نویس جوانی که سابقه فیلمنامه‌نویسی نداشت و دیوید لین اصرار داشت او نسخه نهایی فیلمنامه‌ای را بنویسد که مشخص بود قرار است فیلمی عظیم و سه‌ساعته از کار دربیاید؛ فیلمی حماسی و پرهزینه که اسپیگل بعد از بازنویسی قسمت‌هایی از فیلمنامه ویلسن توسط بولت، رضایت داد او متن نهایی را بنویسد. آن هم درحالی‌که پیش تولید آغاز شده بود و فیلم در مرحله انتخاب بازیگران قرار داشت. چالش بعدی انتخاب بازیگر نقش لارنس بود. همه چهره‌های مشهور کنار گذاشته شدند و باز هم یک تازه کار انتخاب شد. پیتر اوتول در آن زمان بیشتر به‌عنوان بازیگر تئاتر شهرت داشت و نقش مهمی در سینما بازی نکرده بود.‌ این بار هم اصرار دیوید لین جواب داد تا چهره‌ای تقریباً گمنام ایفاگر نقشی شود که ستارگان هالیوود علاقه‌مند بودند آن را بازی کنند. الک گینس با سابقه چند همکاری موفق با دیوید لین دیگر بازیگری بود که قرارداد بست و بعد نوبت به آنتونی کویین رسید‌. خوزه فرر، کلود رینز و آنتونی کوایل دیگر بازیگران سرشناس فیلم بودند. با انتخاب عمر شریف، هنرپیشه مصری که شهرت بین‌المللی نداشت، ترکیب بازیگران کامل شد. هنوز بازنویسی فیلمنامه تمام نشده بود که فیلمبرداری آغاز شد. بندر عقبه را در اسپانیا بازسازی کردند و صحنه‌های بیابان هم در اسپانیا، اردن و مراکش فیلمبرداری شد‌. گروه تولید ماه‌ها در بیابان مشغول فیلمبرداری بودند و سام اسپیگل همه تلاش‌اش را انجام داد تا کار زودتر تمام شود‌. برای این کارگروه دوم فیلمبرداری هم در صحنه حاضر بود ولی دیوید لین حتی گرفتن یک نما را هم به گروه دوم واگذار نکرد. ظاهراً اینکه گفته می‌شد صحنه معروف ارابه‌رانی فیلم «بن‌هور» (ویلیام وایلر) توسط گروه دوم فیلمبرداری و به‌وسیله کارگردان‌های صحنه ساخته شده است باعث شده بود، لین برای اینکه داستان مشابهی پیش نیاید، مصمم شود همه نماها را خودش شخصاً کارگردانی کند‌‌. اصراری که زمان فیلمبرداری را طولانی‌تر کرد‌. در مجموع ساخت لارنس عربستان حدود 2سال طول کشید که در میان، گروه فقط ۸‌ماه در بیابان کار می‌کردند. حماسه ۷۰ میلی‌متری پرهزینه لین در نهایت به سرانجام رسید و جالب اینکه ساخت موسیقی‌اش را هم موریس ژاری عهده‌دار شد که زمان زیادی از فعالیتش در سینما به‌عنوان آهنگساز نمی‌گذشت. در نهایت فیلم آماده نمایش شد و در اکران با استقبال تماشاگران مواجه شد و بعدها دیوید لین به تاسی از نقل قول معروف عمر شریف درباره‌اش گفت:«از زن در آن خبری نیست. داستان عاشقانه و صحنه‌های اکشن و بزن بزن ندارد و با این حال مردم راحت تماشایش می‌کنند!»

  وقتی لارنس عربستان آماده نمایش شد، سام اسپیگل از دیوید لین خواست که فیلم را برای اکران عمومی کمی کوتاه کند. ظاهراً با اطلاع دیوید لین  برای اکران عمومی ۲۰ دقیقه از فیلم کوتاه می شود.البته لین در گفت‌وگو‌هایی که با مطبوعات انجام داد زیر بار اطلاع و کسب اجازه از او برای کوتاه کردن فیلمش نرفت. در اولین نمایش عمومی فیلم در دهم دسامبر ۱۹۶۲ که فیلم را در حضور ملکه الیزابت اکران کردند، نسخه ای که روی پرده رفت ، ۳ ساعت و ۴۲ دقیقه بود ولی یک ماه نسخه ۳ ساعت و ۲۲ دقیقه ای لارنس عربستان روی پرده رفت .سال ها بعد برای نمایش تلویزیونی  اسپیگل از لین می خواهد ۶ دقیقه از لارنس کوتاه شود. به گفته لین ، او تلفنی فهرست نماهایی که می‌شد کوتاه شان کرد را در اختیار اسپیگل گذاشته است. فیلم دیوید لین به عنوان اثری کلاسیک در همه این سال ها همچنان دیده می شد. چه در پخش تلویزیونی و اکران های مکرر بعدی و چه در شبکه نمایش خانگی و نسخه ویدیویی. اواخر دهه 80 میلادی اتفاق هیجان انگیزی رخ داد. کمپانی کلمبیا تصمیم گرفت محصول کلاسیک اش را ترمیم و تصحیح کند. این مسئولیت بر عهده باب هریس گذاشته شد که پیش از آن فیلم قدیمی «ناپلئون» اثر ابل گانس را تصحیح و ترمیم کرده بود. با کوشش هریس ۲۰ دقیقه ای که زمان اکران عمومی کوتاه شده بود یافته شد ولی بعد از آن او دچار اختلاف با مدیران کلمبیا شد، کار به شکایت کشید ونسخه اصلاح شده همچنان بلاتکلیف ماند. در این مرحله استیون اسپیلبرگ و مارتین اسکورسیزی وارد ماجرا شدند و به عنوان دو طرفدار پر و پا قرص لارنس عربستان کوشیدند با کدخدا منشی مشکل حقوقی فیلم را حل کنند و فیلم را از بایگانی راکد کلمبیا بیرون بکشند. با کوشش اسکورسیزی و اسپیلبرگ، کار اصلاح و تکمیل فیلم دوباره ادامه پیدا کرد. این بار علاوه بر هریس، دیوید لین و آن کوتس تدوینگر فیلم هم پای کار آمدند. کار تدوین و تصحیح نسخه تازه لارنس عربستان 2‌سال طول کشید. آنها به موقع به داد فیلم رسیدند چون نگاتیو ها در آستانه پودر شدن بود. بخشی از باند صدای فیلم هم گم شده بود و پیتر اوتول، آنتونی کویین و عمر شریف به استودیو آمدند تا دیالوگ های مفقود شده را دوباره بگویند.در نهایت نسخه کارگردان آماده نمایش شد و در مراسمی باشکوه با حضور عوامل اکران شد. این همان نسخه ای است که این روزها در دسترس است و چند سال پیش نسخه بلوری آن منتشر شد. فراهم شدن نسخه کامل و تصحیح شده فیلم بازتاب زیادی در رسانه‌ها داشت. منتقدان دوباره درباره فیلم نوشتند و این بار برخلاف اکران اول، همه نقدها ستایش آمیز بود. لارنس عربستان تولدی دیگر را تجربه کرده بود.

روایت پیتر اوتول از بازی در لارنس عربستان
یک ماجراجویی باشکوه

  من در نقش شایلوک در«تاجر ونیزی» بازی می‌کردم و جزو جوان‌ترین بازیگران نقش اول مرد آنجا بودم. فکر کنم بیست‌و‌هفت،هشت‌سال داشتم و متقاعد شده بودم که روزی بازیگری شکسپیری خواهم شد. سپس تماسی تلفنی از دیوید لین دریافت کردم: آیا امکان دارد به لندن بیایی و اگر آمدی می‌توانی با هم یک ملاقات کوچک داشته باشیم؟ چند روز مرخصی داشتم و به لندن رفتم. آن زمان هرکسی در جهان قرار بود لارنس عربستان را بازی کند به غیر از من! دیوید آن وقت‌ها، همسری هندی به نام لیلا داشت که با مرشد خود به دور دنیا سفر کرده بود. آن مرشد، فیلم سیاه و سفید جمع و جوری به نام «روزی که آنها بانک انگلستان را سرقت کردند» دیده بود. من در آن فیلم نقش یک افسر انگلیسی جوان را بازی می‌کردم. بعد به پیش دیوید رفته و گفته بود: من همین الان مردی را که باید نقش لارنس عربستان را بازی کند، دیدم. دیوید هم به تماشای فیلم رفت و این شد که با من تماس گرفت. آن وقت من و دیوید در یک رستوران با هم ملاقات کردیم و از هر دری حرف زدیم. او به من گفت که می‌خواهد تست دوربین بگیرد. پس به استودیویی که پر از شن‌های صحرایی بود، رفتیم. من در جلوی تپه‌های شنی با لباس بلند لارنس عربستان ایستادم و کلاه بامزه‌ای بر سرم گذاشتم و سپس آن ردای سفید را با یونیفورم ارتش عوض کردم. صبح روز بعد بود که دیوید لین گفت: ببین! من می‌خواهم تو نقش لارنس عربستان را بازی کنی. تهیه‌کننده فیلم سام اسپیگل بود. به کارگردان گفتم: شما به دردسر بزرگی افتاده‌اید، به‌خاطر اینکه او از من خوش‌اش نمی‌آید! دیوید پرسید: چرا و من گفتم: خب، حدود یک‌سال پیش کاری کردم که او را عصبانی کرد و به همین دلیل، به هیچ‌وجه از من خوش‌اش نمی‌آید.
ولی هیچ‌چیز نمی‌توانست دیوید لین مصمم را از تصمیمش منصرف کند. بنابراین سام اسپیگل با اکراه پذیرفت و من به دیوید گفتم: با افتخاری فراوان برای این فیلم آماده‌ام اما اول باید فیلمنامه را بخوانم. این شغل من است، باید واژه‌ها را بشناسم و نمی‌توانم که همینطوری بگویم لارنس عربستانم! دیوید موافقت کرد و با هم به دفترش در لندن رفتیم و فیلمنامه را به من داد تا بخوانم اما اجازه نداشتم دفتر را ترک کنم و باید تمامش را آنجا می‌خواندم.
 
  با اینکه دیوید دائما در حال ‌رؤیا‌پردازی بود، همیشه از جلو، تمام حرکات ما را رهبری می‌کرد. چیزی که به محض شروع فیلمبرداری، نظرم را جلب کرد، تحسین و علاقه وافرش به بازی خوب بود. همیشه انتظار بهترین را داشت. اگر بهترین‌ات را به او می‌دادی، بهترین دوست دنیا می‌شد.

  لحظه‌ای که اعتماد او به من شکل گرفت، وقتی بود که برای نخستین‌بار، آن لباس سفید را می‌پوشیدم. دیوید آمد و گفت: یک حفره‌ای هست. من پرسیدم: کجا؟ و او گفت: در فیلمنامه، از پوشیدن لباس تا صحنه ملاقات عودا ابو‌طایی، حفره‌ای هست. ازم پرسید که اگر به جای آن مرد جوان، برای نخستین‌بار، آن پیراهن بلند سفید را در وسط بیایان می‌پوشیدم، چه می‌کردم؟ اندکی فکر کردم و حرکاتی که در فیلم می‌بینید را، در پس‌زمینه‌ای از تضاد آسمان و زمینی که حالتی نیمه‌دایره داشت و دیوید پیدایش کرده بود، انجام دادم و ناگهان فهمیدم نخستین کاری که یک مرد جوان، در این وضعیت انجام می‌دهد، چیست: می‌خواهد خودش را در آن لباس ببیند. در وسط صحرا هم که آینه‌ای پیدا نمی‌شود، یا حتی برکه‌ای آب. پس خنجرم را که پهن و صیقلی بود درآوردم و خودم را در آن نگاه کردم و صدای دیوید را شنیدم که از پشت دوربین گفت: پسر باهوش. و این به نمادی از فیلم تبدیل شد. چندی بعد، دیوید در صحنه مبارزه از من خواست دوباره خنجر خونی را درآورم و به آن نگاه کنم؛ صحنه‌ای که در آن لارنس می‌فهمد معصومیتش از بین رفته و این زندگی انسان‌هاست که او دارد با آن مثل یک توپ بازی می‌کند.

  تی.‌ای.‌لارنس در آن زمان، مرد جوانی بوده. پدرش را که به‌شدت ستایش می‌کرده از دست داده و برادر محبوبش در فرانسه، کشته شده؛ او از لحاظ احساسی تکان خورده است و تا آن زمان، رابطه با دولت انگلستان، برقراری ارتباط با پادشاهان و پوشیدن آن پیراهن بلند سفید را هیچ‌گاه تجربه نکرده است. او هرگز نمی‌توانست در اکسفورد موفق باشد  یا در جهان باستان‌‌شناسی. تلاش‌اش را کرد اما هرگز با دنیای ارتش همسو نشد. منظورم این است که او کسی است که فراموش می‌کند یونیفورم نظامی‌اش را بپوشد و با یک کت ساده، ظاهر می‌شود؛ ناامیدانه و بدون آسایش.
 
  ففط یک صحنه موتورسواری داشتم تا کارم در فیلم تمام شود اما در واقع آخرین سکانس، صحنه‌ای بود که در صحرا گرفته می‌شد. دوست من برایان پرینگل، راننده‌ ماشین در آن سکانس بود که بالاتنه یونیفورم را پوشیده بود اما در پایین، هردو پاهایمان را در میان بسته‌های یخ گذاشته بودیم. در آن سکانس کاری جز خیره شدن به پنجره نداشتم. با این حال، دیوید این نما را چندین و چندبار گرفت. او می‌خواست این صحنه بی‌نقص باشد؛ در آن زمان کمی آزار‌دهنده بود اما الان نه.
 
  اولین جمله‌ای که دیوید در نخستین روز فیلمبرداری به من گفت این بود:« داریم به یک ماجراجویی باشکوه می‌رویم، پیت!» و آن جمله در ذهن من باقی ماند. هر زمان کمی خسته یا کم‌انرژی می‌شدم به یاد حرفش می‌افتادم. پس از اتمام فیلم، لین به من گفت: خب پیت، ماجراجویی کردیم. ما ماجراجویی‌مان را به پایان رساندیم. یادم است که خیلی برانگیخته بودم، با این حال می‌دیدم دیوید انگار گم شده است. می‌دانید، این فیلم برای سال‌های‌سال، تمام زندگی او بود. هرچه بود، من که خیلی خوشحال بودم از کویر خلاص می‌شوم. پس پاسپورت و هرچه پول داشتم و یک تی‌شرت و شلوار برداشتم و با یک جیپ به سمت مراکش حرکت کردم. با سرسختی بر پدال گاز فشار می‌آوردم تا زودتر خودم را به کازابلانکا برسانم؛ به جایی که قبلاً عمر شریف تعریفش را کرده بود. می‌خواستم جشن بگیرم!

روایت دیوید لین 
جاه‌طلبی تمام عیار 

  بعد از «پل رودخانه کوای» قرار بود زندگی گاندی را بسازم. سام اسپیگل البته مردد بود. او را به هند بردم تا تردیدش برطرف شود و با جواهر نعل نهرو ملاقات کند‌. وقتی به هند رفتیم اسپیگل دچار ترس شد‌. اسپیگل تصور می‌کرد گاندی در جایگاه قدیس‌ها قرار دارد و ساختن فیلم زندگی‌اش ریسک بزرگی است. اما راستش مشکل اصلی چیز دیگری بود. اسپیگل فکر می‌کرد فیلم زندگی گاندی نمی‌تواند خیلی بفروشد. گاندی قهرمانی نیست که مردم برای تماشای زندگی‌اش بلیت بخرند و به سینما بیایند. وقتی ساخت فیلم زندگی گاندی منتفی شد، ماجرای لارنس عربستان پیش آمد. سناریو را مایکل ویلسون می‌نوشت و من خیلی راضی نبودم. ویلسون زیادی آمریکایی بود و نمی‌توانست پیچیدگی‌ها و ظرافت‌های انگلیسی را درک کند و به توصیف درآورد. همچنان با ویلسن کار را پیش می‌بردیم و من خسته و ناامید بودم. فیلمنامه آن چیزی نبود که من می‌خواستم. تا اینکه شبی به دیدن نمایش «مردی برای تمام فصول» رفتم که نویسنده‌اش جوانی به‌نام رابرت بولت بود. حس و حال نمایشی درام به فکرم انداخت که شاید نویسنده‌اش بتواند از پس فیلمنامه لارنس هم برآید. مشکل اینجا بود که رابرت بولت تجربه‌ای در کار فیلمنامه‌نویسی نداشت و سخت می‌شد اسپیگل را متقاعد کرد که به مردی اعتماد کند که تا آن زمان فیلمنامه‌ای ننوشته است. اسپیگل برای تست زدن او یکی از سکانس‌های فیلمنامه‌ای که ویلسن نوشته بود را در اختیارش گذاشت. بولت رفت و با 10صفحه فیلمنامه عالی برگشت. آن‌قدر کارش خوب بود که اسپیگل سریع با او قرارداد بست. او نخستین فرد ناشناسی بود که لارنس می‌رفت تا به شهرت برساندش.

  خیلی‌ها دوست داشتند نقش لارنس را بازی کنند. در هالیوود بازیگران مشهوری بودند که پیشقدم همکاری با ما بودند و تهیه‌کننده هم به چهره‌هایی مثل مارلون براندو و آنتونی پرکینز فکر کرده بود. من مخالف بودم. براندو را می‌شد به‌عنوان لارنس باور کرد؟ اگر او را می‌آوردیم فیلم می‌شد براندوی عربستان. پرکینز نقش را بازی می‌کرد فیلم می‌شد لارنس‌ عربستان یا«روانی عربستان»؟! میان بازیگران هالیوود کسی که به نقش می‌خورد آلبرت فینی بود که بهانه آورد و نیامد. زمان طولانی فیلمبرداری و دلمشغولی‌های تئاتری بهانه‌هایی بود که فینی آورد تا در لارنس بازی نکند ولی مشکل اصلی این بود که اسپیگل می‌خواست قرارداد شش‌ساله‌ای با او ببندد و فینی نمی‌خواست زیر بار چنین تعهدی برود. همان‌ موقع‌ها بود که مونتگمری کلیفت ابراز علاقه کرد که نقش لارنس را بازی کند. مونتی مدام به من تلفن می‌کرد و به‌شدت مشتاق بود که نقش لارنس را بگیرد ولی من تصمیم گرفته بودم اگر آلبرت فینی نقش را قبول نکند به کل بی‌خیال بازیگر شناخته شده بشوم. ما در لارنس نیازی به ستاره نداشتیم. ستاره اصلی خود فیلم بود. البته اسپیگل موافق نبود و مدام بازیگر پیشنهاد می‌داد‌. برای فرار از دست اسپیگل و ایده‌هایش خودم را عملا در سالن‌های سینما محبوس کرده بودم. مصمم شدم همه فیلم‌های روی پرده را ببینم و حسی به من می‌گفت بالاخره کسی را که دنبالش هستم در یکی از همین فیلم‌ها پیدا می‌کنم. فکر احمقانه‌ای به‌نظر می‌رسید ولی بعد از 20روز جواب داد. فیلم احمقانه «روزی که بانک انگلیس را زدند» را دیدم‌. ناگهان جوان بلند بالایی جلوی رویم ظاهر شد که به‌نظرم خیلی موقر و باشخصیت رسید. همانجا برگشتم و به همراهم گفتم خودشه، پیداش کردم! روز بعد پیتر اوتول را دیدم و وقتی لباس عربی را تنش کردم مطمئن شدم که خود لارنس را پیدا کرده‌ام. پیتر اوتول با آن وقار و کاراکتری که داشت وقتی لباس را پوشید شد لارنس‌ عربستان. همان یک تست کافی بود. دوربین دوستش داشت.

  اسپیگل به سختی رضایت داد که پیتر اوتول نقش لارنس را بازی کند. شرط او این بود که بقیه بازیگران فیلم از بین چهره‌های مشهور انتخاب شوند تا گمنام بودن بازیگر اصلی جبران شود. من هم با این ایده موافق بودم. پس الک گینس برای نقش شاهزاده فیصل، آنتونی کویین برای ابوطایی و خوزه فرر برای نقش افسر ترک انتخاب شدند. برای ژنرال آلبنی افسر مافوق لارنس هم کری گرانت را درنظر گرفتیم. کرک داگلاس هم قبول کرد نقش خبرنگار آمریکایی که داستان لارنس را می‌نویسد را بازی کند. منتها مشکلی پیش آمد. کری گرانت و کرک داگلاس به شرطی حاضر به بازی در فیلم بودند که اسم‌شان در تیتراژ بالاتر از بقیه بیاید. پس جک هاوکینز و آرتور کندی جای آنها را گرفتند.

  هنوز در تدارک تولید بودیم که اسپیگل وادارمان کرد به اردن برویم. او برای تولید عجله داشت. وقتی به اردن رسیدم دیدم بازیگران و عوامل فیلمبرداری آنجا هستند. اسپیگل عمدا آنها را زودتر فرستاده بود که کار فیلمبرداری سریع‌تر شروع شود. آن هم در شرایطی که ما هنوز با رابرت بولت در حال کار روی فیلمنامه بودیم و فقط نصف فیلمنامه را نوشته بودیم. بازیگر نقش شریف علی را هم هنوز پیدا نکرده بودیم که چون همراه و همپای لارنس بود نقش مهمی هم محسوب می‌شد. اسپیگل همیشه برای بازیگران پیشنهاد‌هایی داشت. پیشنهاد اولش برای نقش شریف علی، هورست بوخهولتز بود که به‌نظرم مناسب نبود. بعد یک بازیگر فرانسوی از راه رسید که خیلی جذاب بود ولی او هم ربطی به نقش نداشت. البته اسپیگل با او قرارداد هم بسته بود‌. اسپیگل روی این بازیگر اصرار داشت ولی من زیر بار نرفتم. نقش شریف علی در فیلم خیلی مهم بود و من حاضر نبودم کار را تا زمانی که چهره مناسب پیدا نشده شروع کنم. از اسپیگل خواستم آلبومی از بازیگران عربی که انگلیسی می‌دانند برایم بیاورد. به‌نظرم فکر خوبی بود که بازیگر نقش شریف علی، عرب باشد و در جاهایی از فیلم حتی عربی صحبت کند‌. اسپیگل 100 عکس از بازیگران عرب به من داد. عکس‌های شش‌در‌چهار که من به آنها خیره شده بودم تا اینکه روی یکی از عکس‌ها متوقف شدم‌. اسپیگل گفت:«نگو از این خوشت اومده! این یه بازیگر مصریه که حالا دیگه شهرتی نداره». او عمر شریف بود.

  لوکیشن‌ها انتخاب شدند و کار شروع شد. برای هشت‌ماه فیلمبرداری در صحرا برنامه‌ریزی کردیم که تجربه غریبی بود‌. خودمان هم مثل عرب‌های بادیه‌نشین شده بودیم و مثل آنها زندگی می‌کردیم و زیر چادر‌ها می‌خوابیدیم. فقط یک قهوه‌خانه هم درست کرده بودیم. غذا، آب و سوخت با هواپیما به دستمان می‌رسید. با شهر 500کیلومتر فاصله داشتیم. اسپیگل آمدن اعضای خانواده و دوستان و آشنایان را به سرصحنه ممنوع کرده بود. تنها تفریح‌مان شنبه شب‌ها نمایش فیلمی از کمپانی کلمبیا بود ولی من آنقدر خسته بودم که می‌رفتم و می‌خوابیدم. هشت‌ماه در بیابان کار کردیم‌. صحنه‌های داخلی را در آلمریا فیلمبرداری کردیم و برای گرفتن صحنه‌های نبرد با ترک‌ها به بدترین جای ممکن در جنوب مراکش رفتیم و بالاخره فیلم تمام شد.

روایت عمر شریف 
دیوانه‌وار 

  زمانی که قرار شد در فیلم دیوید لین بازی کنم با خودم فکر کردم «لارنس عربستان» فیلم دیوانه‌کننده‌ای است؛ فیلمی که بازیگر زن ندارد. قصه، ملودرام و عشقی در کار نیست. فقط مردان هستند و حادثه زیاد ندارد، مبارزه‌های زیاد هم ندارد. لارنس عربستان خیلی خوب بود چون کارگردان بی‌نظیر بود. این واقعیت است.

  دیوید از بازیگران تنفر داشت. او به‌خود سینما علاقه‌مند بود. کارش فیلمسازی بود. بازیگران را استفاده می‌کرد اما آنها را دوست نداشت و عاشق‌شان نبود. فقط فکر می‌کرد: «این بازیگر این نقش را بازی خواهد کرد.» وقتی از مصر انتخابم کرد مرا نمی‌شناخت. فقط گفت: «می‌خواهم یک عرب این نقش را بازی کند. یک عرب واقعی. می‌خواهم که انگلیسی بلد باشد». همه این اتفاق‌ها افتاد چون من در قاهره به یک مدرسه انگلیسی می‌رفتم. بنابراین با من تماس گرفت. من به صحرا رفتم و دیوید لین از من خوش‌اش آمد. تا آن زمان20فیلم بازی کرده بودم ولی مشهورترین بازیگر مصر من نبودم. همسرم فاتن حمامه بود.روزی یکی از دستیاران اسپیگل به قاهره آمد و گفت دیوید لین من را برای یکی از نقش‌های کوتاه فیلم تازه‌اش درنظر گرفته و از من خواست که به اردن بروم. بلافاصله به اردن رفتم. وقتی هواپیما درست در وسط بیابان روی زمین نشست، نقطه‌ای روی شن و ماسه‌ها دیده می‌شد. لین خودش دنبال من آمده بود.‌ او مرا تا یک کاروان همراهی کرد. پیراهن عربی سیاهی به دستم داد و قیافه‌ام را به‌صورت‌های مختلف امتحان کرد‌؛ با ریش، بدون ریش و به این نتیجه رسید که سبیل بیشتر به من می‌آید و از آن روز تا به حال آن سبیل را نگه‌داشته‌ام. دو بار تست دادم یکی با موریس رنه و دیگری با پیتر اوتول و فردا صبح به قاهره برگشتم. یک‌ماه بعد مرا به لندن فراخواندند و قرارداد بستند. وقتی فیلمنامه را خواندم تازه فهمیدم چه نقشی برایم درنظر گرفته‌اند.

  دیوید لین کارگردان بی‌نظیری بود. دغدغه ذهنی لین ضرباهنگ صحنه بود. وقتی همه‌‌چیز درست سر جایش قرار داشت، می‌گفت محشر است ولی سرعت صحنه را باید یک دقیقه کمتر کنیم! بیش از هر چیز جابه‌جایی صحنه وقت می‌گرفت‌. تدارک صحنه ظهور من در بیابان 2هفته وقت برد‌. لین دوربین را کاشت و خطی بین دوربین و من که در آن دور، دورهای افق ایستاده بودم، کشید و مجال داد تا تماشاچی نقطه سیاه را در افق بیابد‌ و بعد نگاهش را روی این نقطه - که من باشم- متمرکز کند و آن نقطه سیاه با جلوتر رفتن تبدیل به سایه یک آدم شود. در فاصله خط راست بین من و دوربین، شن‌هایی یکی از دیگری روشن‌تر کار گذاشته بودند.

  2 سال بود همان پیراهن مشکی را بر تن داشتم‌. دقیقا یادم نیست آخرین صحنه‌ای که در فیلم بازی کردم چه بود. این را به‌خاطر دارم که وقتی کات دادند لباسم را تکه‌تکه کردم! 

  لین من را خیلی دوست داشت. یکی از انگشت شمار بازیگرانی بودم که او در عمرش دوست داشت. لین از بازیگران متنفر بود.

این خبر را به اشتراک بگذارید