روزی که روی گاری میچرخد
یک روز همراه با یک باربر در دالانهای بازار تهران
آزاده باقری/ خبرنگار
هوای ابری و نمنم باران هم نتوانسته تأثیری برحضور مردم و شلوغی بازاربزرگ تهران بگذارد. با اینکه بسیاری از بازاریها از کسادی گلایه دارند و مردم هم از وضعیت نابسامان اقتصادیشان نالان هستند، هنوز بازار رمق دارد و نفس میکشد. مردم مشغول ورانداز کردن اجناس مختلف هستند و دادزنها توجه مشتریها را به خود جلب میکنند و برخی از مغازهدارها هم خودشان دست بهکار شده و مردم را به مغازههایشان دعوت میکنند. اما در این میان چشمهای منتظر و چرخدستیهای خالی باربرهای بازار بیشتر از هر چیز دیگری خودنمایی میکند؛ باربرهایی که شغلشان سن و سال نمیشناسد؛ برخی از آنها آن قدر بچهسال هستند که بعید بهنظر میرسد حتی بتوانند چرخدستی خالیشان را روی زمین بکشند و بعضی از آنها آنقدر پیر و خمیدهاند که دیدنشان این پرسش را به ذهن متبادر میکند که چطور دستهای پیر و چروکیدهشان تاب تحمل دستهآهنی و خشن گاری زنگزدهشان را دارد. بچههای باربر شیطنتهای خودشان را هم دارند. وقتی ناگهان چشمشان به کسی که بار در دست دارد میافتد، یکدفعه مانند فنر از جا میپرند و بهدنبالش راه میافتند و از او میخواهند که اجازه دهد بارش را تا مقصد حمل کنند. باربرهای جوان هم به این امید که مشتری به پستشان بخورد مسیر بازار را با صدای «چرخیه، بار میبریم و...» بالا و پایین میکنند تا شاید یک نفر باری داشتهباشد و آن را روی چرخدستیشان بگذارد. آنها که پیرتر هستند یا روی گاری خالیشان نشسته یا ایستادهاند و دوتایی، چندتایی یا تنها در گوشهای از خیابان، سکو، تیر چراغبرق، پلهها و... در انتظار مشتریاند.
چشم میگردانیم تا یک نفر را از بین گاری به دستها پیدا کنیم و چند ساعتی همراهش باشیم. همرکابی با یک باربر، آن هم برای چند ساعت در یک روز، کار سادهای نیست؛ باربرهایی که از صبح، وقتی از خانه بیرون میزنند تا زمانی که به خانه بروند و چشم بر هم بگذارند نگاهشان دودو میزند بین گونیها و جعبههای بازاریان یا دستهای مردمی که برای خرید به بازار آمدهاند. دعای هر شب آنها شاید این باشد که هر کس به بازار میآید با دست پر از خرید برگردد؛ آن هم خریدهای بزرگ و روی هم تلنبار شده؛ خریدهایی که باعث شود چرخ هیچ باربری در بازار خالی نچرخد و پربار در حرکت باشد.
جلیقهای به اسم «تیمچه»
بالاخره از بین چندین باربر ایرانی، افغان،کودک، نوجوان، جوان، میانسال ، پیرمرد، درشت هیکل، ریزاندام و... یک مرد 42ساله آذربایجانی، اهل دشت مغان میپذیرد که چند ساعتی در کنارش باشیم و ببینیم یک روز کاریاش چگونه میگذرد. ریزاندام است و چینوچروک صورتش فرورفتگی چشمهایش را بیشتر به رخ میکشد و آنها را ریزتر کرده و موهای تُنُک و تهریش بههم ریخته جوگندمیاش او را مسنتر نشان میدهد. با وجود آنکه جثه کوچکی دارد، دستهایش بزرگ است و قوی بهنظر میرسد و عضلاتش مثل خطی کشیده روی دستانش خودنمایی میکند؛ دستهایی که از زور فشار و حمل بار میشود رگهایش را از روی پوست زمختش شمرد؛ دستهایی که خبر از سختی زندگیاش میدهد؛ روزگاری که به مرور آنها را به این شکل درآوردهاست. لباس تیرهرنگ کهنهای به تن دارد و جلیقهای را که پشت آن نوشته شده «تیمچه» روی لباسش پوشیده است. کارت بزرگی را هم به گردن آویخته. کارت آنقدر رنگو رو رفته است که نمیشود مشخصاتش را از روی آن خواند. با این حال برای آنکه نشان دهد باربر بازار است و مجوز دارد آن را به گردن آویخته و میگوید کسی آنقدر روی اسم و فامیلش دقیق نمیشود و همین که گاریاش پلاک دارد، برای صاحب بار کفایت میکند. شلوار گشاد طوسی رنگ خاکآلودی هم به تن دارد و کفشهای کهنه مشکیاش هم به خاطر حجم خاک تلنبارشده روی آن، طوسی بهنظر میرسد. انگار که هرگز رنگ واکس و تمیزی بهخود ندیدهاست.
مردی از دشت مغان
اسمش را که میپرسیم با لهجه شیرین آذری میگوید: «محمد نوعی هستم. اهل دشت مغان آذربایجان». 8سال میشود که به تهران آمده و چون کار پیدا نکرده مجبور به باربری شدهاست؛ «تا قبل از اینکه به تهران بیایم کشاورزی میکردم. اوضاع کشاورزی اصلا خوب نبود. من 3 تا بچه دارم. نمیتوانستم خرج آنها را در شهرستان بدهم. برای همین راهی تهران شدم. در اینجا با پادویی هم میشود کار کرد اما کار و پول در شهرستان کم است. الان 8سال میشود که در بازار تهران کار میکنم».
برید کنار، مراقب باشید...
ساعت 10صبح است که با محمدآقا همراه میشویم. با گاری خالی وارد دالان بازار میشویم. با اینکه میخواهد حواسش را به ما جمع کند اما دائم نگاهش بهدست و دهان مردم است؛ شاید کسی برای بردن بارش از او کمک بخواهد. بعضی وقتها هم از کسی میپرسد: «بار داری ببرم؟». مشتریهای بازار حین عبور تمام حواسشان به ویترین مغازههاست و متوجه نمیشوند که گاری نزدیک آنهاست و ممکن است به پایشان بخورد. برای همین محمدآقا هر چند قدم یکبار با صدای بلند میگوید: «آقا/خانم مراقب باشید»، «برید کنار»، «بپا نفتی نشی» و... .
به امید بار سر صبح
محمدآقا هر روز از ساعت 8 صبح به امید کسب روزی به بازار میآید. میگوید که خیلی از باربرها از ساعت 6صبح میآیند به امید اینکه بار سر صبح بهشان بخورد و بعضی وقتها بهخاطر سنگین بودن بار پول خوبی هم گیرشان میآید اما برای او سخت است خودش را 6صبح به بازار برساند. درنتیجه از 8صبح کارش را شروع میکند. از وقتی با هم هستیم هنوز دشت نکردهاست. میگوید خیلی از روزها شاید یک بار هم به پستش نخورد. یک روز هم ممکن است 10دفعه بار به مقصد ببرد که البته میگوید این اتفاق در این 8سال خیلی نادر بوده و معمولا بیشترین دفعاتی که در یک روز باری به پستش میخورد 5بار است.
ساعت 12شده اما هنوز خبری از مشتری نیست. تا اینکه گوشی تلفنش زنگ میخورد. یکی از مغازهدارهاست؛ مثل اینکه مشتری دارد و میخواهد بارش را جابهجا کند. محمد خوشحال از این تماس میگوید بالاخره روزیاش رسید و پا تند میکند. انگار ترس از دست دادن مشتری دارد. با این حال نمیخواهد خودش را جلوی ما از تک و تا بیندازد. بههمینخاطر تا به مقصد برسیم بادی به غبغب میاندازد و میگوید: «چون من باربر خود بازار هستم برخی از مغازهدارها شمارهام را دارند. وقتی مشتری داشته باشند زنگ میزنند که بارشان را جابهجا کنم. خیلی وقتها اینطوری بار به پستم میخورد. خیلی کم پیش میآید خود مردم مستقیما از من بخواهند بارشان راجابه جا کنم».
طنابپیچی از نوع حرفهای
به مغازهای که از آن با محمدآقا تماس گرفتهاند میرسیم. یک مغازه چینیفروشی است. آقا و خانمی که مشخص است برای جهیزیه دخترشان یک دست سرویس چینی خریدهاند منتظر گاری هستند تا کارتنهای چینی و یک سرویس قاشق و چنگالشان را روی آن بگذارند. آقایی که معلوم است پدر آن خانواده است جلو میآید و به محمدآقا کمک میکند تا کارتنها را روی گاری بگذارد. آرام این کار را انجام میدهند که مبادا چینیها بشکند. بعد محمدآقا به روشی کاملا حرفهای بار را طنابپیچ میکند؛ طوری که بهنظر نمیرسد زلزله هم بتواند آن را از روی گاری بیندازد. سپس صاحب بار از محمدآقا میپرسد: «چقدر میگیری تا سر خیابان بیاوری؟». محمد میگوید: «هرچه کرم شماست. عرف 10هزار تومان است. شما هرقدر دوست دارید بدهید». صاحب بار قبول میکند و حرکت شروع میشود. جمعیت در دالانها و راستههای بازار زیاد است و مسیر پرپیچوخم، باریک و پر از دستانداز؛ محمدآقا باید خیلی مراقب شکستنیها باشد. میگوید تا به حال برای خودش پیش نیامده که بار مردم را بشکند یا خراب کند اما این اتفاق برای برخی از همکارهایش افتاده و مجبور شدهاند خسارت بدهند. گاهی هم صاحب بار دلرحم بوده و از گناه باربر گذشته است.
معجزه 15هزارتومانی
«آقا/خانم برید کنار»، «مراقب باشید»، «بار دارم برید کنار»، «دخترم مراقب باش»، «پسرجان برو اونطرف»؛ اینها جملاتی است که محمدآقا تا برسد به مقصد دائم به شکلهای مختلف به زبان میآورد که مبادا برخوردی با مردم داشته باشد. بالاخره به سر خیابان میرسیم. صاحب بار 15هزار تومان به او میدهد. محمد پول را میگیرد، آن را میبوسد، لحظهای بر پیشانیاش میگذارد و خدا را شکر میکند و بعد پول را آرام تا میکند و در جیب میگذارد. میخندد. چروکهای صورتش کمی باز میشود. چشمهایش طوسیرنگاند و اگر اخم نکند آنقدرها هم ریز نیستند. با همان لبخندی که روی صورتش ماندگار شده میگوید: «این از دشت اول. حالا باز باید منتظر بمانم تا خدا چه بخواهد!»
وقتی محمدآقا فریادرس میشود
در حوالی ایستگاه مترو پانزدهخرداد صدای دعوا میآید. یک پسربچه باربر با صاحب بار در حال دعوا و داد و بیداد است. محمدآقا وقتی میبیند یک باربر کوچک مشکلی پیدا کرده است، خودش را به او میرساند. پسربچه شاید 14-13سال داشته باشد.آفتابسوخته است و به خاطر باران نایلونی مشکی روی سر انداخته و با اخم و صدای بلند مزدش را از صاحب بار طلب میکند. قضیه از این قرار است که آنها سر 20هزار تومان توافق کرده بودهاند اما وقتی به مقصد رسیدهاند صاحب بار تنها 10هزار تومان پرداخت کرده. صاحب بار میگوید: «من متوجه قیمت نشدم. همیشه 10هزار تومان میدادم. حالا این پسربچه میگوید به من گفته 20هزار تومان. من نشنیدم، نمیدانم. اگر میشنیدم اصلا قبول نمیکردم». محمدآقا در جواب میگوید: «حالا برای شما که 10هزار تومان پولی نیست. بچه است. گناه دارد. نان سر سفره مادر و خواهرهایش میبرد». بالاخره با این حرفها صاحب بار راضی میشود که 10هزار تومان دیگر هم بدهد و غائله بخوابد. پسربچه مزدش را که میگیرد به سمت ما میآید. محمدآقا را عمو خطاب میکند و میگوید: «عمو دستات درد نکنه. به دادم رسیدی. دیگه کم مونده بود منو بزنه...». محمدآقا جواب میدهد: «وقتی میخواهی قیمت بگویی با صدای بلند بگو تا مشتری بشنود؛یا قبول میکند یا نمیکند». اسمش امیر است. در ایران به دنیا آمده اما پدر و مادرش افغان هستند. میگوید از 7سالگی در بازار باربری میکرده و تا الان که 13سالش شده تمام چم و خم بازار را میداند و خیلیها او را میشناسند. مدرسه نمیرود؛ هرگز نرفته است. هر روز از ساعت 6صبح تا غروب که کرکرههای مغازهها پایین بیاید در بازار پی بار است. با خنده و نشان دادن بازوهایش میگوید خیلی قوی است و زور دارد و میتواند تا 100کیلو بار را هم به راحتی با گاری بکشد؛ «معمولا روزی 3-2 بار بیشتر به پستم نمیخورد. با این حال تمام تلاشم را میکنم که خرج خانوادهام را دربیاورم».
وقت ناهار است؛ حدود ساعت 2. محمدآقا لقمهای نان و پنیر از کیسهاش درمیآورد و به ما تعارف میکند. میگوید برایش صرف نمیکند که هر روز از بازار غذا بگیرد. گاهی از خانه غذا میآورد وقتی هم که نتواند بیاورد یا غذا نداشته باشند با نان و پنیر سرمیکند تا به خانه برسد و اشکنهای، آبدوغ خیاری، چیزی بخورد. وقت غذا خوردن روی گاری خالیاش مینشیند؛ گاریای که آن را 200هزار تومان خریدهاست و گاهی هم مانند ماشین به خرج میافتد؛ مثلا چرخهایش هرز میشود یا میشکند، آهنهای دورش خراب میشود، تخته رویش میشکند و هزار مشکل دیگر که باید برای چرخیدن چرخش تعمیرش کند. این گاری هم برایش بار میبرد، هم تختخواب چرتهای نیمروزش است و هم صندلیاش. نان و پنیرش را که میخورد از او درباره قیمت باربری میپرسیم.میگوید:«عرف باربری 10هزار تومان است. اگر بتوانند روزی 5بار ببرند میشود روزی 50هزار تومان. مگر آنکه بار خیلی سنگین باشد یا مسافت زیاد، آن وقت است که پول بیشتری میدهند. برخی از مشتریها هم خودشان پول بیشتری میدهند». او از مشتریهای خانم خیلی راضی است و میگوید: «هم رفتارشان خیلی بهتر است و هم دست و دلبازترند. خانمها خیلی برخورد خوبی دارند. طوری با آدم حرف میزنند و شخصیت برایمان قائل میشوند که دوست دارم بارشان را تا توپخانه ببرم»(میخندد).
خبری از توهین نیست
ناهارش که تمام میشود مرد جوانی میآید و به او میگوید بار لباس دارد. محمدآقا درجا قبول میکند و راهی میشویم. کیسههای بزرگ مشکی را یکییکی از یک وانت خالی میکنند و روی گاری میگذارند. باز هم همان ترفند طنابپیچی انجام میشود. صاحب بار که انگار یکی از مغازهدارهای بازار است به کمک محمدآقا میآید و با هم گاری را هل میدهند. بار سنگین است و چرخهای گاری خیلی سخت میچرخند. با این حال به مقصد میرسیم و بار را خالی میکنند. مغازهدار به پشت محمدآقا میکوبد و خسته نباشی میگوید و آرام دو اسکناس 10هزارتومانی در جیب جلیقهاش میگذارد. باز هم لبخندی روی صورت محمدآقا مینشیند. میگوید: «میبینی؟ بیشتر مشتریهای من خود بازاریها هستند. من دیگر اینجا شناس شدهام. خیلیها من را میشناسند. کلا برخورد مردم و مغازهدارها با ما خوب است. میدانند زحمتکش هستیم. برای همین تا به حال توهینی از سوی آنها ندیدهام. بر سر قیمت چانه و بحث وجود دارد؛ به هر حال کاسبی است اما توهین و بد و بیراه وجود ندارد». گاری خالی را به حرکت درمیآورد و با هم تا سر دالان بازار میرویم. میگوید: «کارمان خیلی سخت است. چارهای نیست. مسئولیت خانواده را برعهده داریم. دزدی که نمیشود کرد. من نه کار فنی بلدم نه سواد درست و درمان دارم. چارهای جز حمالی کردن نمیماند. خدا را شکر. همین که زور بازو به ما داده تا بتوانیم نان به سر سفره خانواده ببریم شاکریم».
بارانی که نعمت است
باران نمنم میبارد و زمین را خیس کردهاست. تعدادی از جوانهای باربر زیر یک سقف فلزی منتظر مشتری ایستادهاند. محمدآقا بهسمت آنها میرود. با هم سلاموعلیک میکنند و از هم اوضاع بازار را میپرسند. یک نفر خدا را شکر میکند که 2 بار به پستش خورده. یک نفر دیگر هنوز نتوانسته بار ببرد و غر میزند و از این هوا مینالد. یک نفر دیگرمیگوید بهتر است باران ببارد؛ مردم برای اینکه خیس نشوند میخواهند زودتر بارشان را به مقصد برسانند. جوانها هر کدام حرفی میزنند و محمدآقا از آنها میخواهد که شاکر باشند و میگوید روزی دست خداست.
35هزارتومان هم خوب است؛دست خالی نیستم
عقربههای ساعت 6:30 بعد از ظهر را نشان میدهد. دیگر رمق آفتاب کشیده شده؛رمق بازار هم همینطور. با این حال باربرها با گاریهای زهوار دررفته همچنان در رفتوآمد هستند و نگاهشان بهدستها و دهان مردمی است که از کنارشان عبور میکنند. آنها را خطاب قرار میدهند و دائما میگویند: «گاری نمیخواین؟»،«باربر نمیخواین؟»،«بار میبرم». «آخر وقته ارزون میبرم».پسربچهای با گاری تازه رنگ زرد خوردهاش بهدنبال خانمی راه افتاده و به او میگوید: «خانم خودت خسته میشی. من اصلا ازت پول نمیگیرم بذار بارت رو ببرم». با محمدآقا روی گاریاش نشستهایم و به حرفهای پسربچه میخندیم.میگوید: «بعضی وقتها بچهها حاضرند با 2هزار تومان بار مردم را ببرند. چارهای نیست. زندگی خرج دارد. مردم هم ندارند که بخواهیم از آنها طلبکار باشیم. این وقت روز اگر شانس بیاورم یک بار دیگر به من میخورد وگرنه باید با همین 35هزارتومانی که درآوردهام راهی خانه شوم. خدا را شکر همین که دستخالی به خانه نمیروم خوب است».
قصه چرخ دستیها
بازار بزرگ تهران به اندازه بزرگیاش و به اندازه آدمهایی که در آن رفتوآمد میکنند قصه و حرف و حدیث دارد. تکتک باربرهای بازار با چرخهای دستیشان حرفهای زیادی دارند؛ چرخهایی که با آن چرخ زندگیشان را میچرخانند و تمام دلخوشیشان به خریدهایی است که مردم میکنند و نمیتوانند به تنهایی حملشان کنند و کارشان به آنها میافتد. دم غروب است و در بازار هر کس هرقدر کار کرده به آن دلخوش است. صدای پایینکشیدن کرکرهها و چرخ گاریهای خالی روی سنگفرش تنها صدایی است که در آخرین لحظههای کار در بازار به گوش میرسد.
دعای آنها شاید این باشد که هر کس به بازار میآید با دست پر از خرید برگردد؛ آن هم خریدهای بزرگ و روی هم تلنبار شده خریدهایی که باعث شود چرخ هیچ باربری در بازار خالی نچرخد و پر بار در حرکت باشد