• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
پنج شنبه 4 شهریور 1400
کد مطلب : 138716
+
-

پروازممنوع

پروازممنوع

  سیدسروش طباطبایی‌پور

نام گروه ما «مافیا» است که از حرف‌های اول اسم‌هایمان متین‌روپایی، احمدپسته، فرزادکرگدن، یاورنردبون و  اردلان‌خان،  یعنی خودم ساخته شده است. این یادداشت‌ها، روزنگاری‌های من است از ماجراهای من و گروه مافیا که در روزهای قرنطینه در دفتر خاطراتم می‌نویسم؛ باشد که بماند به یادگار برای آیندگان!

دوراهی!
مسی‌جان، بعد از 21 سال، بالأخره از تیم محبوبش جدا شد و به پاری‌سن ژرمن پیوست؛ تیم پر ستاره‌ای که با وجود نیمار و امباپه، به تازگی راموسِ مادریدی را هم برای تقویت خط دفاع خود خرید و  خلاصه تمام پا طلایی‌های دنیا را دور خودش جمع کرد و تماشاگرها را خوشحال!
اما دفترم! به‌شرطی که نخندی، پرسشی را با تو در میان خواهم گذاشت که چند روزی است ذهنم را عجیب به خودش درگیر کرده:
اگر من هم عضو تیم پاریسی بودم و در نوک خط حمله‌ی این تیم، همه‌ی توجه‌ها به من بود، باز هم حاضر بودم حضور فوق‌ستاره‌ی بارسلونا را  تحمل کنم؟ اگر در تیم بمانم، یعنی دیگر کانون توجه نیستم و حالا به‌جایش، می‌توانم با بودن در کنار فوتبالیسیتی فوق حرفه‌ای مثل مسی، باز هم بیش‌تر از گذشته یاد بگیرم و احتمالاً در آینده رشد بیش‌تری کنم؛ و اگر جوابم منفی است، یعنی یادگرفتن کیلو چند؟
می‌خواهم تماشاگران مثل گذشته فقط برای من دست بزنند و مرا ببینند و حالا با حضور  آقای مسی‌خان، نمی‌توانم به هدفم برسم!
دفترجان! آیا آموختن  با توی چشم‌بودن و شهرت، میانه‌‌ی خوبی دارد؟

دوشنبه؛ اول شهریور!
اسمش دوشنبه است؛ سر همین موضوع کلی با هم خندیدیم. همیشه خنده‌های ما مغازه را پر می‌کرد؛ آن‌قدر که محمدآقا، صاحب سوپری شاکی می‌شد.سال گذشته، وقتی پدربزرگم رفت، او هم کلی گریه کرد؛ انگار پدربزرگ خودش بود. هر وقت برای خریدن شیر و دوغ و ماست می‌رفتم، محمد آقا صدایش می‌زد که: «دوشنبه‌جان؛ بدو مشتری خودت!...» خیلی وقت‌ها دفتر و کتابش، پشت دخل بود و بعد از دادن فیش به مشتری و تشکر از او، نگاهی به درس و مشقش هم می‌انداخت. با همین اوضاع، شاگرد اول کلاسشان بود. هم‌سن بودیم؛ اما یک‌سال از من عقب‌تر بود؛ آخر طالبان، در کوران جنگ، مدرسه‌شان را با خاک یکسان کرده بودند. می‌گفت پدر و عمو و بقیه‌‌ی اهالی روستا، دوباره مدرسه را ساخته‌اند؛ اما حالا معلم‌ها جرئت نمی‌کنند به مدرسه‌شان بیایند.
پدرش، مرد زحمت‌کشی است؛ اما چرخ زندگی‌شان در افغانستان نمی‌چرخد. او و پدرش، این‌جا کار می‌کنند و برای خانواده‌شان پول می‌فرستند. حالا یک ماهی است که رفته. می‌گفت اگر تعطیلات تابستان را از دست بدهد، تا سال بعد دیگر نمی‌تواند مادر و خواهران و برادرانش را ببیند. نگرانش هستم. دو هفته پیش، برایم عکس خودش را فرستاد. گفته بود شهریور می‌آید!
 شنیدم که این روزها فرودگاه کابل را بسته‌اند؛ نگران دوشنبه‌ام! کاش هیچ فرودگاهی در دنیا بسته نشود؛ کاش مردم تنها برای زیارت و سیاحت و خلاصه عشق و حال، پروازکنند. اصلاً کاش عشق و حال، همه‌ی دنیا را پر کند تا کسی مجبور نباشد پروازکند!

بارش باران فکر
یک هفته‌ای است که با بچه‌های گروه مافیا، تصمیم گرفتیم تأثیرگذارترین بخش داستان امام حسین ع را از نگاه خودمان در گروه به اشتراک بگذاریم. یاور، به قصه‌ی حضرت عباس ع اشاره کرد و پرکردن مشک آب، بدون آن‌که خودش جرعه‌ای بنوشد؛ متین، در چند پیام جداگانه به ماجرای شب عاشورا پرداخت و این‌که امام ع با وجودی که می‌دانست فردا، به وجود یارانش احتیاج دارد، به آن‌ها حق انتخاب داد و آن‌ها را برای رفتن یا ماندن آزاد گذاشت؛ و من هم، قصه‌ی «حُر» را با بچه‌ها به اشتراک گذاشتم؛ این‌که او راه را بر امام ع بست و در آن روزهای آخر، کار را بر خانواده و یارانش سخت کرد؛ اما زمانی که پشیمان شد، امام ع او را بخشید و از گناهش گذشت.حتی یادم هست وقتی قصه‌‌ی حر را برای بچه‌های گروه با آب و تاب، تعریف می‌کردم، بچه‌ها کلی به‌به و چه چه کردند و لایک و خنده و گل می‌فرستادند که تو چه‌قدر باحال هستی و تیزبین و عمیق و خفن و...
اما همین چند دقیقه‌ی پیش، چنان دماغم به خاک مالیده شد که فهمیدم از حرف تا عمل، قد زمین تا آسمان، راه است.
فرزاد، بدون هیچ مقدمه‌ای در گروه نوشت: «بچه‌ها! رحمتی از گروه مافیا خبردار شده و دوست داره به جمع ما اضافه بشه؛ اَدِش کنم؟» اولین «نه» بزرگ را من رها کردم: «بی‌جا کرده، بچه پررو! بهش بگو بره  جلو پاش رو ببینه تا به کسی نخوره...» شاید در آن لحظه‌ها، خون جلوی چشمانم را گرفته بود، دوباره خُل شده بودم، شاید فرمان عقل را از دست داده بودم و هزار شاید دیگر!
خلاصه  هر چه از دهنم آمد به رحمتی گفتم... تا این‌که یک پیام از طرف فرزاد، ترمز خشمم را کشید و عرقی سرد، روی پیشانی‌ام نشاند: «اردلان‌جان! چه خبره؟ بارها و بارها، هم جلوی خودت و هم پشت سرت، رحمتی، گفته که اون روز از قصد، جلوی آقای مرادی، معلم اجتماعی به تو تنه نزده؛ این‌که جایزه‌ی شاگرد اولی‌ت‌، افتاد وسط حیاط مدرسه و شکست، اون رو هم ناراحت کرده، اصلاً اون روز  تو رو ندیده بوده؛ بابا ببخشش دیگه.... دو سال از اون ماجرا گذشته... اصلاً بی‌خیال! خودت رو ناراحت نکن. بهش می‌گم بچه‌ها با تو حال نمی‌کنن...»
از خودم خجالت  کشیدم. دوباره پیام‌های امروز را برای خودم مرور کردم؛ پیام هایی که حالا دیگر نمی‌توانم آن‌ها پاک کنم. چه بد شد! چه زشت! به پیام‌های قبل‌تر می‌رسم، همان‌هایی که خودم برای بچه‌ها نوشتم؛ از قصه‌ی حر، از گذشت امام ع...
وای دفترم، میان من و امام ع چه‌قدر فرق وجود دارد! رحمتی، دو سال پیش، فقط به من تنه زد؛ اما حر، راه را بر امام بست، آب را از فرزندان امام دریغ کرد، اما امام، حر را بخشید، او را بخشید... به همین راحتی! کاش امام ع مرا هم ببخشد. کاش من هم بتوانم مثل او دیگران را ببخشم...

 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :