• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
پنج شنبه 4 شهریور 1400
کد مطلب : 138715
+
-

بفرمایید ریزگرد!

بفرمایید ریزگرد!

  رفیع افتخار

نگاهم را دور می‌چرخانم و منتظر می‌مانم. همه مات و مبهوت به دریچه‌ی کولر زل زده‌اند. بالأخره یخ  یکی شکسته می‌شود و آن یک نفر زن‌دایی است. انگشت به سمت آشپزخانه و جلزوولز می‌کند: «الهی خواب خوش نبینه هرکی باعث و بانی این خاک‌پاشیه!» و با صورت بُق‌کرده پیف‌پیف‌کنان پنجره‌ها را یکی‌یکی باز می‌کند.
نفر بعدی که به‌خود می‌آید، «شیرین» است. دماغش را محکم می‌چسبد و کولر را خاموش می‌کند. دایی هم از بُهت خارج می‌شود. گیج‌وگول نیم‌دور، دور خودش می‌چرخد و کلمات نامفهومی زیر لب زمزمه می‌کند. می‌دود طرف حمام، تی به‌دست از حمام می‌زند بیرون و از همان پشت درِ حمام، شروع می‌کند به تی‌کشیدن. در کارش استاد است، یک‌طرف را می‌گیرد و فرز و سبک تا ته هال می‌رود. هم‌زمان حرف هم می‌زند: «اعظم!... اعظم‌خانم... دیدی چه بلایی سرمون اومد؟... اینم از یه روز تعطیلمون...» و وقتی برمی‌گردد، نگاهی  به من می‌اندازد که هم‌چنان بلاتکلیف ایستاده‌ام وسط هال.
نگاهش را می‌خوانم: «چرا بی‌کار وایسادی؟» و کُهنه‌ی رنگ‌ورورفته‌ای را دراز می‌کند طرفم: «دست خودت رو می‌بوسه!» این‌طوری یخ من هم آب می‌شود. لبخند بی‌رمقی می‌زنم و می‌افتم دنبالش و شروع می‌کنم به خشک‌کردن جاهایی که دایی تی ‌کشیده و زمین لکه‌لکه‌ای است.
ناله و نفرین زن‌دایی ادامه‌دار است: «خدا بگم چی کار کنه همسایه‌ی مردم‌آزار رو! الهی خیر نبینه هرکی خاک‌های گودبرداری‌های غیر اصولی رو مثل سوزن فرو می‌کنه توی چشم همسایه‌اش!»
دایی از کار دست می‌کشد و با چشم‌های متعجب می‌پرسد: «اعظم‌خانم! تو فکر می‌کنی همسایه‌ی بغلی از قصد، خاک‌های خونه‌اش رو کرده توی کولر ما؟»
زن‌دایی تند تند پلک می‌زند: «توفان که نداشتیم، داشتیم؟ هوا صافه! کولر رو راه انداختی و چند دقیقه روشن کردی، نکردی؟ نه گردی داشتیم، نه خاکی، نه لکه‌ای.» و چندتا بدوبیراه دیگر نثار باعث و بانی خاک‌ورزی‌های خانه‌اش می‌کند.
شیرین شیون‌کنان از اتاق می‌زند بیرون: «لباس‌هام... کتاب‌هام... رخت‌خواب! همه‌چیزم رفته زیر خاک!»
دایی نگاهی عصبانی به اتاق شیرین  می‌اندازد، سپس معطل نمی‌کند و یورش می‌برد طرف جاروبرقی: «حسابی کف اتاق رو تی بکش!»
شیرین با اخم‌وتخم تی را برمی‌دارد و کج می‌کند توی اتاقش. هنوز کاملاً ناپدید نشده که «شبنم» با یک مشت ریزه‌سیمان ظاهر می‌شود و مشتش را جلوی زن‌دایی باز می‌کند. مردمک‌های چشم‌های زن‌دایی گشاد می‌شوند، دستش را به‌هوای گرفتن ریزه‌سیمان‌ها دراز می‌کند  که  دستش ناغافل می‌خورد به جاقاشقی و قاشق‌ها و چنگال‌ها با صدای بلندی از روی کابینت سقوط می‌کنند پایین. ناگهان می‌ترکد. دستش را می‌گذارد روی سرش و سر و تن تکان می‌د‌هد: «ای وای! ای وای! شبنم... دخترم... یه نگاه به اون تقویم بنداز ببین چندم بُرجه... نکنه امروز سیزدهمه و ما خبر نداریم؟»
دایی جارو برقی را خاموش می‌کند و سر جایش پیچ‌وتاب می‌خورد: «ای بابا!... ای بابا!... دوده‌ها مثل سریش چسبیدن به کف، به فرش، به مبل، به همه‌جا! هوای تهران باز آلوده‌ست؟ گردوغباره؟ نه... هوا صافه، صافِ صاف!» هنوز حرف توی دهنش است که شیرین هوار می‌کشد: «باااااااااباااااااا! بابا! بابا! بابا! این لکه‌ها پاک نمی‌شن.»
دایی دندان‌قروچه می‌کند: «بلد نیستی کار کنی، بگو بلد نیستم و خیال خودت و ما رو راحت کن.»
زن‌دایی، رو به دایی می‌گوید: «کهنه‌ی نم‌دار بکشی لکه‌ها می‌رن، روی فرش نمی‌مونن.»
دایی چپ‌چپ نگاهش می‌کند: «یه قرون بده آش، به همین خیال باش! بیا قدم‌رنجه کن و خودت کهنه بکش، اگه رفتن...» و کلافه ادامه می‌دهد: «برای هرفرشی که بره قالی‌شویی، کمِ ‌کمش، باید چهل پنجاه‌هزار تومنی بسلفی، آخرش تمیز بشن یا نشن.»
شبنم از توی اتاقش داد می‌کشد: «اتاق من که دیگه اتاق بشو نیست. تمام وسایلم باید عوض بشه و بندازم دور.»
دایی زهرخند می‌زند: «سرراست بگو خونه باید کلاً عوض بشه، چرا می‌گی اتاق؟»
همان‌طوری‌که کهنه می‌کشم، نگاهم می‌افتد به زن‌دایی. دارد درِ فریزر را باز می‌کند که بی‌هوا، بسته‌های یخ‌زده‌ی گوشت یکی یکی از قفسه‌ی بالا می‌افتند زمین.
شیرین از توی درگاه اتاق داد می‌کشد: «چیزی نبود؛ باز مامان‌خانم خرابکاری کرد.» و ادامه می‌دهد: «یه سطل، خاک و دوده جمع کردم.»
چشم‌های زن‌دایی از فرط عصبانیت می‌زنند بیرون: «یکی بره سراغ این کولر مادرمرده ببینه چه مرگشه. پختیم از گرما!»
شیرین می‌گوید: «مامان راست می‌گه. شاید عیب از خود کولر باشه.» شبنم با قیافه‌ی متعجب می‌گوید: «آره... درسته. چرا به فکر من نرسید؟» دایی می‌گوید: «من نظر اول مامانتون رو قبول دارم. کولر، خاک‌های همسایه رو کشیده تو و وقتی روشنش کردیم همه رو داده این‌ور. وگرنه مگه خودم سرویسش نکردم؟»
یک‌هو از زبانم در می‌رود: «دایی‌جان، منم بیام کمک؟» دایی چشم‌هایش را محکم روی هم فشار می‌دهد یعنی «نیکی و پرسش»؟!
پوشال‌های کولر خشکِ خشکند. دایی با اخم روی دو‌پا  می‌نشیند و دیواره را بالا می‌دهد. تشتک کولر، صحرای برهوت است و یک قطره آب ندارد. دایی نگاه سریعی به من می‌اندازد و سرش را می‌کند داخل محفظه. سرش را که بیرون می‌آورد لوله‌ی سفید رنگ زیر آب کولر در دستش خودنمایی می‌کند. لوله را توی دستش بالا و پایین می‌اندازد و به فکر فرو می‌رود. من پاک گیج شده‌ام و نمی‌دانم موضوع چیست. دایی لوله را می‌بندد و می‌گوید: «خیلی فراموشکار شدم. لوله رو نبسته بودم. آب خالی کرده. شیر آب رو هم باز نکرده بودم روی کولر.»
نگاهی به صورت تپلش می‌اندازم که زیر نور خورشید، حسابی سرخ شده.

این خبر را به اشتراک بگذارید