مرتضی کاردر ـ روزنامهنگار
پس از پایان جنگ و آغاز سازندگی و برآمدن موج نو تجدد، وقتی همه داشتند به مرور، نشانههای زندگی گذشته را دور میریختند کمتر کسی گمان میکرد آدمها یکی دو دهه بعد دلشان برای دورریختنیها تنگ شود و کار تا آنجا پیش برود که بازآفرینی قلابی آنها طرفداران بسیار پیدا کند و چند سالی جای ثابتی را در فروشگاههای فرهنگی بهخود اختصاص دهد و کسانی با چاپ خردهریزها و چیزهایی مثل کتابهای درسی دهه60 در مقام مولف و ناشر پول فراوانی به هم بزنند؟
دلتنگی برای گذشته به دهه60 محدود نمیشود. کافی است نگاهی به انبوه نوشتهها و پادکستهایی بیندازید که در یکی دو سال اخیر درباره دهههای40 و50 ساخته شدهاند. دیر نیست که نگاه خاطرهباز نسل امروز دورتر برود و به دهههای 20 و 30 و دوره قاجار و پیشتر برسد.
تصویر کردن گذشته، بدون درنظر گرفتن شرایط تاریخی و گفتمان حاکم و گفتمانهای رقیب و نگاه حاکمیت و پسندعموم و طرز تلقی نخبگان و روشنفکران، نوعی محصول گلخانهای را سبب میشود که یکی را حاکمیت و جریانهای وابسته و نزدیک به آن میپسندند و دیگری را جریانهای رقیب و نسل تازه نخبگان و روشنفکران. نباید از خاطر برد که در دهه60 گفتمانهای رقیب که سخت در تنگنا قرار میگیرند و آنقدر ضعیف میشوند که رو به احتضار میروند و در دهههای بعد تجدید حیات میکنند و سربرمیآورند و وضعیت امروز، که نوعی دوگانه را سبب شده است، ناشی از قدرتگرفتن گفتمانهای رقیب در مقابل گفتمان رایج آن سالهاست.
دهه60 بیشتر از اینکه فقط دورهای تاریخی یا بازه زمانی دهسالههای باشد، یک گفتمان و طرز تلقی است و نوعی سبک زندگی که رایج میشود و تلاش میکند همهچیز و همه کس را به رنگ خود دربیاورد و مجموعهای از مؤلفهها و نشانههای کوچک و بزرگ که محصول آن است. دهه60 مجموعهای از بودنها و نبودنها و داشتنها و نداشتنهاست. فقدان و غیبت و حذف چیزهایی و پدیدآمدن چیزهایی دیگر. تصویر دهه60 در سینما و تلویزیون امروز تابعی از نگاه ما به آن سالهاست. وقتی به فیلمهایی که بیشترشان 15-10 سال اخیرند، نگاه میکنیم، به روشنی میبینیم که بیشترشان اسیر نگاه گلخانهای شدهاند و به یکی از دو سو غلتیدهاند و انگشتشمارند آثاری که توانسته باشند در نقطه تعادل بایستند.
وقتی تلقی بعضی از فیلمسازان که از قضا همه آنها دهه60 را زیستهاند به خردهریزها تقلیل پیدا میکند چگونه میتوان از او انتظار داشت که گفتمان یک دوره را درک کرده باشد و بتواند به تماشاگر سرایت دهد؟ وقتی بازیگران حتی حاضر نمیشوند که زیر بار گریم سنگین بروند، مبادا که تماشاگر شکل و شمایل آشنایشان را فراموش کند، چگونه خواهند توانست در نقش آدمهای یکی دو دهه قبل ظاهر شوند؟ از سوی دیگر، وقتی جریانی، آشکارا و پنهان، قصد میکند یک دوره تاریخی را، ستایش کند و «به غیر از خوبی لیلی» نبیند، چگونه میتوان از آن انتظار درک زمینههای تاریخی یا نسبت گفتمان حاکم و گفتمانهای رقیب را داشت؟ وقتی تکثیر انبوه همهچیزهایی که میتواند اندکی همدلی تماشاگر را برانگیزاند در دستور کار قرار میگیرد و تماشاگر با بمباران خردهریزهای بهظاهر دوستداشتنی مواجه میشود، آیا میتوان به درک چیزی ورای آنها اندیشید؟ وقتی فقط فقدانها و نبودنها و حذفها پیش چشم گذاشته میشود و دستمایه هجو قرار میگیرد چطور؟
بهنظر میرسد ما، به جبر تاریخی، مثل پاندولی در تخطئه و انکار و نفی گذشته و پس از فاصلهای نه چندان دراز، در ستایش و قدسیسازی آن در رفتوآمد بودهایم و بعید است بهزودی به نقطه تعادل برسیم.
پس از فاصلهای نهچندان دراز
انگشتشمارند آثاری که در تصویر کردن دهه60 توانسته باشند در نقطه تعادل بایستند
در همینه زمینه :
حال خوب
بوک مارک
زیست به