وقتی از دو حرف میزنیم/ قدمهایتان مستدام
آزاده بهشتی
اولینبار یک پیرمرد که 3تا نان بربری را زده بود زیر بغلش و میرفت خانه به من و چند دونده دیگر گفت:«قدمهایتان مستدام». با صدای بلند و دستی که به نشانه احترام و تشویق برایمان تکان داد. صبح جمعه بود. صبح نوروز سال97. هوای بهاری نه گرم بود و نه سرد و ما از نظر بعضیها - جز آن پیرمرد- سرخوشهایی بودیم که یه چیزی پس سرمان را گاز گرفته بود وگرنه چطور ممکن است آدم صبح روز تعطیل از تختخواب دل بکند و شروع کند به دویدن توی خیابان؟
ساعت 6صبح ضلع غربی پارک هنرمندان در خیابان ایرانشهر قرار گذاشته بودیم. من و کلی دونده دیگر- کرونا نبود و برای تعداد آدمهایی که برای دوی گروهی میآمدند محدودیتی وجود نداشت ـ قرار بود هرکس به اندازه توانش هر چند کیلومتر که توانست بدود و در نهایت به میزان کیلومتری که میدویدیم پول برای کمک به درمان کودکان سرطانی جمع میشد؛ یعنی خیریهای که برنامه دویدن آن روز را چیده بود، مقدماتی را آماده و در بدو ورود به ما تیشرتهایی با شمایلی یک شکل و شعارهایی یکسان داده بود؛ این را از قبل به ما اعلام کرده بود.
من هنوز یکماه نشده بود دویدن را شروع کرده بودم و توی ذهن خودم اگر میتوانستم 10کیلومتر هم بدوم، شاهکار بود. کیلومتر 9سربالایی خیابان را میدویدم و امیدی به تمام کردن مسافت ذهنی خودم نداشتم که پیرمرد نان بهدست از آن طرف پیادهرو داد زد: «قدمهایتان مستدام». صدای رسایش با دستی که در هوا برایمان تکان میداد برای ما چند نفر مبتدی که از سیل دوندگان استقامت جا مانده بودیم و هن و هنکنان میخواستیم رسالت خود را برای کمک به انتها برسانیم، سوت پایان دویدن نبود.
هر قدمی که آن روز برمیداشتیم ارزش ریالی داشت برای کودکی که روی تخت بیمارستان منتظر دارو بود یا بچهای که توان مالی بستری شدن و درمان نداشت. هر گام ما میتوانست او را به زندگی بگرداند. آن روز فهمیدم دویدن میتواند خود خود زندگی باشد؛ حتی برای آدمی که پای دویدن ندارد.