چهره به چهره/ چه میماند جز رفاقت؟
صابر محمدی
در 2دهه اخیر، نسل جدید علاقهمندان به ادبیات شانس این را داشتهاند که مرتباً پای حرفهای ابراهیم گلستان بنشینند. این اتفاق، در رابطه با دیگر اعضای نسل اول داستاننویسی ایران صادق نیست. صادق هدایت و صادق چوبک تن به گفتوگو ندادند، از بزرگ علوی گفتوگوهای معدودی باقی است،حیات ادبی جمالزاده نیز پیش از اینکه به نسل ما برسد به اتمام رسید. از آن نسل، این تنها ابراهیم گلستان بوده که هر چند وقت یکبار روبهروی خبرنگاری نشسته و از گذشتههای بسیار دور گفته است. شانس بزرگی است که ما میتوانیم با آدمی که یکقرن از تاریخ معاصر را زیسته و دستکم در 8دهه از این یکقرن آدم مسئلهمندی بوده، به گفتوگو بنشینیم. البته چنین فرصتی، آسیب کمی هم بهدنبال نداشته است.
مهمترینش اینکه تصویری که از گلستان برای نسل جدید ترسیم شده، پیرمردی سربهسر انتقاد و غرولند بوده است. این تصویر، اغلب با کاریزمایی که او بهعنوان یکی از مهمترین قصهنویسها و سینماگران چهاردهه بیست و سی و چهل و پنجاه اختیار کرده بود، همراه نبوده است. ترسیم تصویر دو،سهدهه اخیر ابراهیم گلستان که محصول ولع گفتوگو با اوست، شناخت آن کاریزمای گذشته را حسابی به تعویق انداخته است. با این حال، لابهلای همین گفتوگوهای پیرانهسرانه او، فرازهایی هم یافت میشود که خیلی به درد میخورد. میدانیم که کمتر کسی در ادبیات ایران هست که ابراهیم گلستان، ستایشاش کرده باشد؛ مثلا در رابطه با صادق چوبک نیز میدانیم که بنای رابطه آن دو، بر اختلافنظر بوده است. اما گلستان تیرماه 1394طی گفتوگویی میگوید: «چوبک خیلی برای من عزیز بود. در کالیفرنیا که بودم هر روز میرفتم پهلوی چوبک. با چوبک قصه فراوان داریم. از مازندران که آمده بودم و توی خیابان کاخ خانه گرفته بودم، چوبک هم عقب خانه میگشت. همان صاحبخانه من خانه دیگری هم روبهروی خانه ما داشت. آن خانه را برای چوبک گرفتم. بالکنهامان روبهروی هم بود و یکی،دوسال با هم همسایه بودیم. بعد من رفتم آبادان و چوبک نیامد. نخواست بیاید و تهران ماند. بعد که برگشتم تهران، گفت زمینی را که داشته فروخته و یک زمین در دروس خریده. چوبک به من گفت، سید تو هم بیا و یک زمین توی دروس بخر. گفتم برویم تماشا کنیم. ما را برد و از روی نقشه جای همین خانهای را که الان در تهران دارم انتخاب کردم. من و چوبک هر دو در دروس خانه ساختیم. همهش با هم بودیم. مرد نجیب واقعا درجه اولی بود چوبک».
چوبک، تیر آخر عشق را اینگونه به قلب گلستان شلیک کرده است: «یادم میآید که یکبار از چندینماه پیش به من گفته بود که برای تعطیلات عید با هوشنگ سیحون و چند نفر دیگر قرار گذاشته که بروند دور کویر را بگردند. شبی که میخواست فردا صبحش راه بیفتد آمد خانه من و با هم شام خوردیم و خداحافظی کردیم و رفت که صبح برود. صبح ساعت نه تلفن زنگ زد. چوبک بود. گفتم چرا نرفتی؟! گفت نرفتم. گفتم چرا نرفتی؟ گفت نمیخواستم تو را تنها بگذارم. البته این را هم به این راحتی نگفت. من آن موقع دستکم از نظر چوبک در یک وضع روحی خیلی خطرناکی بودم و او فکر میکرد اگر برود ممکن است خودم را بکشم. من البته این کار را نمیکردم اما به هر حال برای این خاطر او نرفت و این خب واقعا محبت فوقالعادهای بود دیگر». گلستان پیش از اینها در گفتوگو با پرویز جاهد در کتاب «نوشتن با دوربین» گفته بود که نخستین بار چوبک را در حلقه صادق هدایت در کافه فردوس دیده بود و رفاقتشان سال1321 از آنجا آغاز شده بود؛ رفاقتی که با اختلاف آرا همراه بود: «هیچ گفتوگو ندارد که اختلاف فکری عجیبوغریب هم با هم داشتیم. ولی خود این اختلاف فکری سبب گفتوگو میشد و گفتوگوهایمان هم خیلی خیلی دوستانه و خیلی خیلی انسانی بود».
این روایت امروز به چه درد ما میخورد؟
رفاقت، میتواند با تعصب و حسادت هم همراه باشد؛ مثلا در رابطه با حسادت میتوانیم حدس بزنیم که رفاقت چوبک با پرویز ناتلخانلری برای گلستان قابلتحمل نبوده است. این را از ارادت چوبک به تصحیح خانلری از دیوان حافظ و انتقاد گلستان به ارادت چوبک به آن تصحیح میشود فهمید. از آن سو در رابطه با تعصب نیز این را هم میشود فهمید که یکی از دلایل بغض گلستان نسبت به نجف دریابندری، انتقادات تند و تیز دریابندری به صادق چوبک بوده است. اما در این میان، چه باقی میماند؟ همه اختلافنظرها باقی است اما هیچ مهم نیست. مهم این است که وقتی رفیقی یاد رفاقت میکند، نشاطی بدود زیر پلکهایش.