مان/ خاطرههای گمشده
شیدا اعتماد
مسکن از نیازهای اولیه و اساسی بشر است. نباید مسکن داشتن دشوار باشد، اما هست. برای همین تعداد زیادی از شهرنشینان اجارهنشین هستند.
انسان، هر چند مثل درخت ریشه ندارد و میتواند راه برود، ولی برای اینکه هر سال خانهاش را عوض کند، آفریده نشده است. اجداد غارنشین ما هم یک غار را نشان میکردند و اگر زلزله یا سیل غارشان را از آنها نمیگرفت، تا آخر عمرشان در همان غار زندگی میکردند. انسان شهرنشین تکنولوژیزده مجبور است در فقدان امکانات اولیهای که اجدادش داشتند، هر سال کولهبار نه چندان سبکش را بزند زیر بغل و از خانهای به خانهای دیگر برود.
خانه شدن یک مکان برای انسان یک فرایند تدریجی است. طول میکشد شناختن یک خانه و دل بستن به آن. طول میکشد 4فصل یک خانه را فهمیدن و مناسب با آن زندگی کردن. یک سال اصلا مدت زیادی نیست. قراردادهای اجاره خانه، حداکثر یکساله تنظیم میشوند که سر سال وقتی هنوز خانهای را نشناختهای از آن کوچ کنی به خانه دیگری و باز همینطور تا خانه بعدی.
اگر تورم و بحرانها و انصاف صاحبخانهها اجازه بدهد که بیش از یک سال در خانهای بمانیم تازه میتوانیم درک کنیم که دوست شدن با خانه یعنی چه. میتوانیم بفهمیم که پرستوها چه وقتی به خانههای گلیشان در پارکینگ برمیگردند و آن جیغهای شادمانهشان چقدر خوشایند است. میتوانیم بقال مهربانتر و نانوای چیرهدستتر محل را شناسایی کنیم. میتوانیم گوشههای تاریک و روشن خانه را بهتر بشناسیم و بفهمیم که کجای خانه در کدام فصل خوشایندتر است. بفهمیم کفتری که به تراس خانه سرمیزند همان است که از روز اول با هم سر تصاحب تراس دعوا داشتیم و هنوز هم جنگ مغلوبه نشده است.
خانهها هم گمان نکنم دوست داشته باشند آدمهایشان زود به زود عوض شوند. خانهها هم برای خو گرفتن به اشیای جدید و عادتهای جدید نیاز به زمان دارند. شاید هم یک روز دانشمندان آن سلول دلتنگی را در وجود خانه کشف کردند که پر از خاطرههای ساکنان پیشین این خانههاست؛ خاطرههایی از جنس خندههای بچهها و هیاهوی مهمانیهای دوستانه و بوی برنج و صدای ماشین لباسشویی در یک عصر داغ تابستان.
آدمها از خانهها میروند و کوچ میکنند. خاطرهها اما ریشه میدوانند در خانه. شاید یک روز بشود خاطرههای گمشده را از لابهلای آجرها نجات داد و به آنها جان بخشید. خاطره یک عصر داغ تابستان مثلا که بوی اطلسیهای گرمازده میآمیزد با بوی رختهای شسته آفتاب خورده و صدای کسی که دارد لباسها را از روی بند برمیدارد و زیرلب آهنگی قدیمی را زمزمه میکند.