• یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 11 ذی القعده 1445
  • 2024 May 19
پنج شنبه 3 تیر 1400
کد مطلب : 133995
+
-

پرواز کن در هر آسمانی که دوست داری!

یادداشت
پرواز کن در هر آسمانی که دوست داری!


راحت شدیم مثل آخرین سیب مانده بر درختی محترم که دوست می‌دارد پیش از افتادن کسی آن را بچیند و گاز بزند تا ذائقه‌ای در روزگار تلخی، ترش و شیرین شود و او از این که زیر پانمانده و بی‌ثمر بمیرد خرسند است.
راحت شدیم سیزدهمین رئیس‌جمهور انتخاب شد  و حالا ما مردمان معصوم که در خواب بیداریم و در بیداری خوابیم. و نیز از آنجا که آرزو برجوانان عیب نیست باز هم آرزومندیم شاید برجام دوباره برجا، تحریم‌ها خواب، کرونا فراری، بیکاری مشغول کار وگرانی ملایم شود. پس منتظر می‌مانیم شاید امسال برف و باران در وسط تابستان بیاید! اما پیش از آن مغتنم است موضوعات عمده را وابگذارم ویک اتفاق عمیقا عزیز را که نامش دلبندی بود و حالا نیست با هم مرور کنیم.
باور کردنش سخت‌تر از پنهان کردن‌ ماه در شب چهارده بود اما باور کردیم آقا و خانم سیب ناگهان از درخت زندگی مشترک پایین افتادند. من شاهد بودم وقتی دست در دست هم پای سفره عقد، شاداب‌تر از بهار، بله گفتند ما دوستان هلهله شدیم و گفتیم هر جا دوستان هستند ثروت آنجاست. خانم و آقای سیب گفتند؛ ممنونیم، حتماً همینطور است. بهار بعد که آمد ما در بیمارستان بودیم که دخترشان انار آمد و ما گفتیم، انار انار بیا به بالینم و سه تابستان بعد از آن بهار، پسرشان نار آمد. این‌جوری شد که زندگی خانم و آقای سیب چهارفصل شد و ما دوستان به این نتیجه رسیدیم باغ آنان آباد شد. حالا اما که انار و نار هر کدام زندگی خود را دارند ناگهان جدایی آقا و خانم سیب، یعنی هر کسی برای خود جهانی دارد، مثل رودخانه‌ای که ممکن است بعد از سال‌ها راهش را کج کند یا مثل پرنده‌ای که در هر آسمانی که دوست می‌دارد بال می‌زند.
هیچ راه فراری از دنیای واقعی نیست
هر وقت از آن می‌گذریم
به ‌دنبالمان می‌آید
حتی جایی که واقعیت
منتظرمان نیست
آن هزار سال پیش، طلاق این قدر محتمل و در دسترس نبود، چون همه بر این باور بودند طلاق زخم کاری است. پس مرد ممکن بود زخم بر زخم خانم مظلوم‌تر از گنجشک بگذارد. اما زخم کاری نبود، مبادا که چینی نازک کانون خانواده بشکند و جدایی، موجب رسوایی شود. از بس که زندگی با شرم و حیا بود. من خودم دیدم در همان سنندج سال‌های دور و دیر زینب خانم گاهی کبودی، سرمه چشم و سرخی سیلی، سرخاب گونه‌اش بود. مادرم می‌گفت چیزی نیست چشمش لای در مانده است. من باور می‌کردم همینطور است. مادر اضافه می‌کرد یک گنجشک در دست بهتر از هزار پرنده در آسمان است. بعدها فهمیدم برای بی‌پناهی‌های زینب، همسر تلخ، حکم یک گنجشک را داشت از بس که زن مظلوم بود. پس طلاقی اگر اتفاق می‌افتاد به خواست مرد بود. چون زن همیشه تابع بود. مثل پرنده‌ای که قفسش را خودش انتخاب نمی‌کند حتی اگر در ایوان چوبی نسیم صورتش را دست بکشد و ما فکر کنیم که حالش بلبل است.
تو نیستی و کسی نیست
تا از نیمه گمشده‌ام در شب مراقبت کند
و با دستمالی خیس بر پیشانی‌ام
شب خانه را پایین بیاورد
حالا و اکنون وقتی بهار، سیلاب و سیب‌ها، ترش می‌شوند یعنی هر آغازی پیش از پایان به پایان می‌رسد و یعنی آمار طلاق نه باد که توفان است. افزایش 22درصدی طلاق و نرسیدن عمر نیمی ازدواج‌ها به پنج‌سالگی، خبر از پاییز زودرس دارد که حال بهار را هم افسرده می‌کند.
خانم جامعه‌شناسی می‌گوید غم‌افزا آن است میانگین طول زندگی ازدواج‌ها کمتر از 10سال است و اندوهبار آنکه طلاق‌های بعد از 20سال ازدواج با افزایش ناباورانه‌ای همراه است. حتی جدایی پس از 29سال زندگی زیر یک سقف رشد 5درصدی را نشان می‌دهد.
راست این است در این روزگار، حال زندگی کبوتر با کبوتر احوال خوشی ندارد. گاهی یکی از کبوترها و گاه هر دو نمی‌خواهند کبوتر باشند، پس در حق وفاداری تا پایان عمر جفا می‌کنند.
بانوی میانسالی که دستی در روایت‌نویسی‌های شورانگیز دارد پادرمیانی می‌کند و می‌گوید یادمان باشد تا خورشید درخشان، دریا بیکران و آسمان آبی‌تر از فیروزه نیشابور است می‌توان به زندگی مشترک امیدوار بود و آقای روزنامه‌نگار با خودکار بیک می‌نویسد در آخرین شاهکار ترانس‌ مالیک، فیلم «ترانه به ترانه» با حضور رایان گاسلینگ و ناتالی پورتمن در صحنه‌ای پیرزنی به ناتالی می‌گوید؛ می‌دونی چرا حلقه دستم را حفظ کرده‌ام با اینکه شوهرم ده سال پس از ازدواج فوت کرد؟ چون او که مرا طلاق نداده است، من هنوز مال اونم. این انگشتری هم که می‌بینی به یاد کسانی دستم کرده‌ام که در دو مارتون برنده نشده‌اند اما به پایان خط رسیده‌اند.
راست این است همه می‌دانند سیاه دشمن سفید است اما و با این همه نباید از ترس سیاه، سفیدی از تن به در کنیم. این را زوج‌هایی می‌گویند که چند دهه است زیر سقف زندگی مشترک هستند. اگرچه گاه نه همدل اما همراهند تا زندگی، زندگی کردن از یادش نرود. آن سوی خیابان روی نیمکت ایستگاه اتوبوس، مرد میانسالی بستنی نانی‌اش را دو تکه می‌کند و تکه‌ای را به همسرش می‌دهد که روسری‌اش به رنگ آبی‌ترین دریاهاست. من می‌بینم روی سقف ایستگاه دو کبوتر چشم در چشم هم دوخته‌اند تا شاعر بگوید:
من این راه دراز را آمدم که تو را ببینم
زمین شخم‌زده را دیده‌ام
پاره خشت و ‌ماه بریده را دیده‌ام
باد را دیده‌ام
و تو را ندیده‌ام

این خبر را به اشتراک بگذارید