خانم و آقای سیب! جان دلبندی درخطر است!
فریدون صدیقی-استاد روزنامهنگاری
سکوت دسته گلی است میان حنجرهام! این را شاعری گفته است که نامش را در خاطرم گم کردهام، چون خودم را گم کردهام، چون حق انتخاب و قضاوت ندارم و اما و آیا مگر دوست داشتن انتخاب و انتخاب قضاوت نیست؟ کسی از دوردستهای جان میگوید در سکوت پیامی است که در هیاهو نیست! پس بروم چراغ را به تاریکی حمام بدهم و تن را به آب به بخشم! برق اما گم شده و آب در ارتفاع سوم کمجان است. یاد نه پارسال که پیرار سالها افتادم که شیر درخوزستان تفتان، بیجان شد از بس که تو سری و پیچ خورد؛ آب از بیآبی آب شده بود! بشرا بغضش را پشت پنجره آب کرد و زل زد به دوردستهایی که کارون بیخروش و سر به زیر بود در نیمروزی که سر تیرماه بود و خرمشهر از بیآبی میخواست خودش را در دریا غرق کند.
بشرا وقتی سر چرخاند که مادرش صدایش کرد؛ تلفن، امیر صدراست! بشرا مثل همه دختران ایرانی در شرم حضور پدر، گونههایش گلبهی شد، حالا مادر محو رخسار بشرا و پدر منتظر شروع جام جهانی فوتبال بود. گرچه حواسشان ناخواسته به بشرا که هیچ نمیگفت، گره خورده بود. امیرصدرا گفته بود وقتی آب نیست فکر میکنی عروسی، جشن دارد و بشرا جواب داد، نه والله. بماند تا شیرها لبتر کنند و بعد پنجره را باز کرد، هوای تب کرده بیملاحظه هجوم آورد درون اتاقی که هیچوقت این قدر بشرا را حیران ندیده بود.
آیا خوشبختی از جایی شروع میشود که زیادهخواهی پایان مییابد؟ یعنی وجود مبارک آب در عروسی بشرا و امیرصدرا زیادهخواهی است؟ بیتردید چنین نیست، آب شرط حیات است؛ مثل انتخاب کردن و دوستداشتن که نام دیگرش قضاوت است این را انجیر اصطهبان، انار ساوه و انگور تاکستان هم میدانند، حتی نخلها هم. پس امیرصدرا و بشرا همچنان وفادار به خوشبختی هستند چون میدانند زندگی بیرنج مثل درخت بیثمر است. بشرا میگوید البته به قول پدر، مردان همیشه از خطر میترسند و زنان از منظره آن. مادر جواب میدهد همین که به خطر و دیدن خطر فکر میکنید، یعنی زندگی را دوست دارید همین که پدر چهار دبه خالی در صندوق عقب گذاشته تا نیمه شب آب از دست تانکر بگیرد، یعنی زندگی را دوست داریم و دلبرانه آن را در آغوش میگیریم! حق با اوست، اصلا معجزه انسان دوست داشتن است! همین که دل در تپش و تمنای عاشقی است حتی در غیبت آب و برق. یعنی باران در راه است و برق تاریکی را روشن میکند و شیرین جویای حال فرهاد میشود!
آمدی، رد شدی تا برگردی
درختهای انار، پرتقال دادند
و سایهها سر جایشان ماندند
حتی پس از غروب
چه کار بهکار جهان داشتی
دیوانگی من بس نبود؟
بیآبی و کمآبی در سال دور و دیر اصلا موضوع هیچکس و هیچ جا نبود، نه مردمان سنندج، نه کازرون، نه اصفهان و خرمشهر و آبادان که همه سیر بارانهای بهاری بودند. اصلا آب بیشتر از نیاز بود، چون قلهها و دامنهها برفی بود، چشمهها جوشان، رودخانهها جاری و دریا مواج بود و شتک ساحل خزر جاده چالوس را نمدار میکرد. راست این است من نخوردم در آن هزار سال پیش آبی که شور باشد. آب شور دریاچه رضائیه بود که مهربانتر از همه ناجیان جهان بود و من که کوچکتر از کودکی بودم روی آب شناور بودم میدیدم مردمانی خود را گلآلود ساحل کرده بودند تا چروکها را درمان کنند. آن سوتر کپر کوکا و کانادادرای شیشهای در آغوش یخ مسافران نمکی را صدا میکرد. این سوتر طبقطبق انگور تاکستانهای ارومیه و هندوانه شیرین مراغه در تشت یخ بالبان مردمان نمکی الفتی داشت و ما چه آسوده احوال بودیم از این ضیافت دریاچه رضائیه چنان شمشادهای لاهیجان زیر باران.
تقویم را میبندم و پنجره را باز میکنم
میگذارم
بوی باران دهان کوچه را ببندد
حالا و این روزها خانم و آقای سیب جان دلبندی درخطر است! چون جان آب در دویست شهر درخطر است و برق بهخاطر همدلی با آب درحال توافق با خاموشی در وقت و بیوقت است! واقعا مهرورزی دلیل نمیخواهد حتی وقتی خود خودتان را زیر باردغدغه ویرانگر گم کردهاید؟ کسی شبیه باران اردیبهشتماه میگوید، همین که در تکاپوی بیدریغ برای راه بردن زندگی هستیم. همین که یک لقمه نان و سبزی مهیای گاز زدن است و یک قاچ خربزه ذائقه را ترمیم میکند و یا آن دو دست تنیده در هم که یکی شدهاند در قاب تماشای ماست، یعنی ما زندگی را دوست داریم.
نگاه کنیم به آن دخترک موقرمزی صورت ککمکی روی نیمکت سرشب که بین پدر و مادرش نشسته و با حظی وافر و بستنی نانی بوس میکند یا این پسرک واکسی که با چه تقلایی دارد کفشهای پدر موقرمزی را برق میاندازد.
راست این است در روزگاری که هوا بیشرمانه گرم، آب ناجوانمردانه غایب و برق مجرم باسابقه است وکرونا خوشرقصی میکند، تدبیر شاید این باشد ما بیشتر از دیروزها و همیشهها به فکر بچهها باشیم وقتی مسئولان عمیقا غافل هستند، یعنی ما به ناچار باید کمی تاریک و کمی تشنه بمانیم تا بچهها حداقلهای آسایش را تجربه کنند یعنی ما بزرگترها، خشم و زخم خود را چسب بزنیم تا بچهها بیشتر از این به خاطر ندانمکاریهای ما رؤیا و آرزوهایشان چروک نشود. آنان بیگناهانند، آب را ما از بس که گل کردیم تاول زد و مثل بستر زایندهرود و کارون کویر شد! برق را من دیدم اینجا و آنجا و هزار جا از طرف دوستانی به سرقت رفت تا درخدمت رمزارز باشد. راست این است حال روزگار اصلا مساعد احوالپرسی نیست، من از سیب، گیلاس، آلبالو و گلابی و حتی خیار و گوجه فرنگی پرسیدم، یعنی رفتم بپرسم که حالشان چون است شرمندهتر از کارون و زایندهرود و هامون لب گزیدند و هیچ نگفتند. من از لیلی حال دل عاشق پرسیدم سرجنباند و رفت که یعنی مجنون است وقتی آب زیر آفتاب خشک شده و هیچ نمیگوید! بهتر است سکوت کنم و به شاعر پناه ببرم؛
دست باد را
در دست گندم گذاشتهام
تا نانی گرم شود
برای فرزندان آدم
همه شعرها از آرش شفاعی