دغدغه/ اندوه غازهای وحشی
مریم ساحلی
شما فکر کنید خیال است اما چشم به راه بهار بودیم که شبی غازهای وحشی گریهکنان از آسمان انزلی گذشتند. مه آمده بود پایین و سیاهی شب کمی، فقط کمی نقرهفام شده بود. خوشخیالها گفتند غازها به وقت کوچ آواز میخوانند و بعد چشمهاشان را بستند و خوابیدند، ولی آنها که پنجرههاشان را باز کردند یا آنها که بیخوابیشان را به حیاط خانه برده بودند، شنیدند که غازهای وحشی مرثیه میخوانند و میگریند.
شما بگو خیالات است، من اما میگویم، غازها قصه تالابی را میگفتند که هر زمستان به آن پناه میآورند و هر بار میبینند که دردش از سال پیش افزونتر شده است و نفسش تنگتر.
آن شب غازها فریاد میزدند: «گنداب همهجا را گرفته. رسوب رسیده به حلقوم تالاب. سیاهی آتش زده به جان نیزارها. دیوها تبر زدند به تن درختها.»
غازها نالیدند: «میان این همه درد، خیر نبیند غول بنفش که هی پهن میشود و هی قد میکشد. اسمش را گذاشتهاند سنبل آبی. امان از بیخیالها.»
آن شب بیخوابها دیدند از پر و بال غازهای وحشی غم میبارد. غازها میرفتند و نمیدانستند به وقت فصل سردی دیگر، وقتی که باز خواهند گشت، تالابی هست که مأمنشان باشد یا نه. همان شب بود که ابرهای کبود، کبودتر شدند و خون گریستند به حال تالاب، دریا، درختها، پرندهها و ماهیها. شما بگو خیالات است، اما آن شب در و دیوار و دار و درخت و سنگ هم در این شهر گریه میکرد. نگویید خیال بود.
ما روزگار کوه و رود و جنگل و تالاب را سیاه کردهایم، پس این سوگواریها و گریستنها خیال نیست. چنانکه غازهای وحشی شبی به وقت کوچ در آسمان انزلی گریه کردند.