حتی اگر چشمهایم را ببندم
بهار کاشی
همهچیز در یک لحظه اتفاق میافتد. و آنلحظه یکباره از راه میرسد. یک لحظهی بهظاهر معمولی، وقتی در همیشگیترین حالت زندگی هستم.
حقیقتهای بسیاری در جهان وجود دارد که از ما پوشیده شده است. اما هرکس بخواهد آنها را کشف کند حتماً به بخش بزرگی از آن میرسد. مسیر کشف حقیقت همیشه از راههای سخت میگذرد، از موانع بسیار. و شاید بارها در مسیر فکر کنم که این حقیقت کشفناشدنی است، اما بالأخره اتفاق میافتد.
چه کسی فکر میکرد روزی انسان آسمان بالای سرش را کشف کند؟ روزهای بسیار طولانی انسان فکر میکرد آسمان سقف است و دیگر هیچ. اما در همهی آن روزها آسمان بالای سر او گسترده بود. ستارگان و سیارهها وجود داشتند. کهکشانهای دیگر به حیات خود ادامه میدادند و شاید موجوداتی در سیارههای بسیار دور زندگی میکردند. اما زمان، واقعیت را نشانمان داد. سفرهای فضایی ُبعد تازهای از جهان را رو کرد. و از کنار این واقعیت، حقیقتی بزرگ کشف شد: جهان بزرگتر است از آنچه انسان میبیند.
در زندگی بارها و بارها برابر واقعیتها قرار گرفتهام اما کمتر پیش میآید از واقعیت به حقیقت پی ببرم. نشانهها بارها نشانم دادهاند آفرینش آن نیست که من میبینم. من فقط به بخش محدودی از آن آگاه شدهام. زمان این حقیقت را ثابت کرد که خلقت بسیار وسیعتر است از آنچه به نظر میآید و از آنچه در ذهن میگنجد.
وقتی به آسمان نگاه میکنم به خودم میگویم آدمهای هزار سال پیش به همین آسمان نگاه میکردند و دربارهی آن چیزی نمیدانستند. اما هزار سال دیگر، بعد از ما، چه چیزهای دیگری کشف خواهد شد؟
آنروزها آدمها به آسمان نگاه میکنند و دربارهی ما آدمهای هزارسال قبل چه میگویند؟ میگویند هزارسال پیش آدمها فقط میدانستند که سیارهها و کهکشانهای دیگری هم هستند و با خودشان فکر میکردند شاید در سیارههای دیگر حیات وجود داشته باشد.
آیا هزار سال دیگر حقیقتهای دیگری از آفرینش کشف خواهد شد که ما امروز به آنها آگاه نیستیم؟ زمان نشان داده که باید همینطور باشد.
دنیا و تمام خلقت درونش شبیه به رازی بزرگ است. رازی بزرگ که پرده بر آن انداخته شده است. گهگاه در لحظهای که شبیه به لحظههای دیگر است، نسیم میوزد و گوشهای از پرده به پرواز درمیآید. گوشهای از حقیقت نمایان میشود. ما حقیقتهایی را که کشف میشوند مثل قطعههای جورچین کنار هم میگذاریم، اما پرده روی راز بزرگ خواهد ماند و جورچین هیچوقت کامل نخواهد شد. تنها میتوانیم به این راز عظیم نگاه کنیم و آگاه باشیم که حقیقتی پشت آن نهفته است.
همهچیز در یک لحظهی معمولی اتفاق میافتد و اینلحظه همینحالا است. همینحالا که به این حقیقت رسیدهام که تمام جهان یک راز است و این راز تا ابد برملا نخواهد شد. اما باید به آن آگاه بود. حتی اگر چشمهایم را ببندم و آن را نبینم، حتی اگر دلایل خودم را کنار هم بچینم، حتی اگر به جهان پشت کنم و در مسیر مخالفش پیش بروم، آن راز همچنان وجود دارد. آنجاست و همانجا میماند. سر بهمهر و پوشیده. اینکه من چشمهایم را ببندم در ذات رازگونهی آفرینش تغییری بهوجود نمیآورد.
فقط منم که خودم را از حقیقت دور میکنم. اما میتوانم جسور باشم و بمانم و به راز بزرگ نگاه کنم. و حواسم به آن باشد. به لحظههایی که نسیم میوزد و پرده را جا بهجا میکند. میتوانم قطعههای بیشتری از این جورچین را کنار هم بچینم. و اگرچه جورچین هیچوقت کامل نمیشود؛ اما تصویری که میدهد مرا به حقیقت نزدیک و نزدیکتر میکند.